دیگه نخواستم بیام بنویسم که دوباره آداپتور لپتاپم خراب شده بود و دیگه این دفعه حسابی عصبانی شده بودم.
ولی این دفعه دیگه رفتم از خود سایت Dell یکی خریدم. حسابی هم دارم باهاش با ناز و نوازش برخورد میکنم. اگه این یکی هم یه دوسالی عمر کنه انشالله اون موقع یه لپتاپ دیگه میخریم.
تو این مدت که لپتاپ خاموش بود مدت اشتراک آنتیویروسش (McAfee بود و البته فکر نکنین خریده بودم از ایران اومده بود) تموم شده بود. داداش عزیز طبق معمول به داد رسید و آنتیویروس Avast رو که مجانیه نصب کردم. فعلا که به نظر خوب میاد.
حالا که حرف آدمهای خیرخواهی شد که برنامههای مجانی مینویسن راجع به این ادیتور Latex بگم. من که مدتها بود چیزی با Tex تایپ نکرده بودم. علیرضا تایپ میکرد که از Winedt استفاده میکرد. این Winedt هم مسخرگیش به اینه که بعد از ۳۰ روز هی بهت اخطار میده که فرصت مجانیش تموم شده بیا نو بخر. و این اخطارش حسابی اعصاب خورد کنه. این ترم برای یکی از درسام باید تمرینها رو حتما تایپ کنیم و منم با کمال تعجب و خوشوقتی دیدم یه ادیتور مجانی و خوب هست که از این اخطارهای مسخره نداره و کاملا مجانیه و تازه خیلی هم امکانات خوبی داره. البته متخصصین باید نظر بدن!
Author Archives: رویا
خونه رفتن یا نرفتن
بابا و مامانم تعریف کردن که وقتی درس میخوندند، صبح تا عصر میرفتن سر کلاس و درس و اینا و بعد غروب میومدن خونه شام و یه ذره استراحت و اینا و دوباره میرفتن دانشگاه. ما هم دیدیم ایده بدی نیست. قبلا همیشه دیر میرفتیم خونه و دیگه خونه که رسیده بودیم اونقدر گشنه بودیم که نمیتونستیم شام خوبی درست کنیم، یه چیزی سر هم میکردیم و میخوردیم. بعدش هم تو خونه فوری یادمون به سریالهای تلویزیون میافتاد و درس بی درس. فکر کردیم این ایده خوبیه. اما تو این دو سه روز که برنامه خوب اجرا نشده. علیرضا ساعتهای رفع اشکالش خیلی ناجوره.برای اینکه قبلش بری خونه و شام بخوری زوده. بعدش هم دیگه انقدر دیره و خسته شدیم که حوصله برگشتن نداریم. البته سرماخوردگی و هوای سرد اینجا (هنوز کولرها رو خاموش نکردن) هم مزید بر علته.
برگشتم
يه عالم وقته ننوشتم و همه لابد تجربه کردن که وقتی نمینويسی دوباره نوشتن سخته. هم بايد دليل ننوشتن رو توضيح بدی و هم يه چيز خوبي که قابل اين همه حرف نزدن رو داشته باشي پيدا کني.
اين مدت مامان و بابام اينجا بودند. يک ماه و خوردهای. این دو ساله که اینجا بودم اون قدر احساس دوری و دلتنگی نکرده بودم ولی اینبار وقتی مامان اینا میرفتن خیلی سخت بود. شاید چون بار اول که میای انقدر چیزهای جدید هست که تا بیاد یادت بیاد دیگه عادت کردی.
تو این مدت حسابی رفتیم گردش. کلی جاهایی تو ایالت خودمون که تا حالا خودمون هم نرفته بودیم رفتیم، بوستون و نیویورک و پرینستون و بلومزبرگ (یه شهری تو پنسیلوانیا) و فیلادلفیا رو هم رفتیم. فکر کرده بودم ببریم مامان بابا رو غذاهای مملکتهای مختلف رو بخورن که تجربههای اول موفق نبود و زیاد خوششون نیومد. عوضش کلی رفتیم خرید. (البته رفتیم خرید با خرید کردیم فرق داره!!!) هرروز هم شام و نهار حسابی خوردیم.
اما حالا دوباره تنها شدیم و برای مشغول شدن میشه درس خوند که چون سخته و حسش نیست میایم پای اینترنت!
نمیدونم کسی یادش مونده که منم وبلاگ مینویسم یا نه، اما فعلا که دوباره تصمیم به نوشتن دارم، تا خدا چی بخواد
Mouse
یه دو سالی میشه لپتاپ رو خریدیم. دیگه حسابی بهش عادت کردم. به صفحه کلیدش و حتی به mouseش که البته چه عرض کنم به touch padش هم همینطور. اما تازگی احساس کردم کلید چپش همچین معلوم بود در راستای خراب شدنه. دیدم بهتره فوری یه mouse بخرم. اینم چیزی که خریدم:

PocketMouse™ Convertible Mini Wireless
با اینکه این همه وقت با mouse کار نکرده بودم اصلا تفاوتی احساس نکردم، که مثلا سختم باشه یا دستم نا خودآگاه دستم بره طرف touchpad.
یادم به سال اول دانشکده افتاد، درس آزمایشگاه ریاضی. یه درس واقعا مسخره که هیچی ازش یاد نگرفتم. باید دستورهای Dos رو حفظ میکردیم. یه سری کارهای ابتدایی با Windows، و البته Mathematica، که البته یه بار هم قیافهاش رو ندیدیم. چون نتونسته بودن نصبش کنن. دستورهاش رو باید از رو یه دفترچه حفظ میکردیم و سوالهای امتحان رو جواب میدادیم. علاوه بر امتحان کتبی یه امتحان شفاهی هم داشت. نوبت من که شد رفتم تو دفتر سایت. استاد بهم گفت این پنجره رو ببند. بستم. فلان برنامه رو باز کن. باز کردم. گفت ا خودت قبلا با کامپیوتر کار کردی؟ گفتم آره. گفت معلومه خوب double click میکنی!!!
باز هم Harry Potter
از رو mailهایی که رو mailing list دانشگاه میاد فهمیدم که کتابفروشی دانشگاه که در واقع یه شعبه Barnes and Nobles است، برای فروش جلد ششم Harry Potter مراسم داره. از ساعت ۱۰ رفتیم اولش گفتم نکنه همه بچه باشن، ولی یه نگاهی تو کردیم دیدیم نه همه سنی هستن. البته جمعیت اون قدر زیاد نبود. یه ۱۵ نفری تو صف بودن. وارد که شدیم بهمون یه عینک هری پاتری

و یه دونه برچسب شبیه زخم هری پاتر (که میتونستی بچسبونی رو پیشونیت)

بهمون دادن و بعد همون جا عینکها رو زدیم و یه عکس فوری ازمون گرفتن و گذاشتن تو قاب و بهمون دادن.
بعدش هم وایسادیم تو صف. یه پسره هم بود که میومد برای مردم از این شعبده بازیها با ورق و خودکار و اینا میکرد برای مردم. پاپکورن مجانی هم میدادن.
یه قرعه کشی هم میکردن یه سری تیشرت و کلاه و یه سری ۵ جلد اول و دو سری نسخه آخر جایزه میدادن که به ما هیچی نرسید :(
خلاصه جلد شش رو تحویل گرفتیم و اومدیم خونه. تو راه به علیرضا میگفتم که این جوزدگیها که تو این امریکاییها زیاده از دور مسخره به نظر میاد، آدم میگه عجب آدمهای بیکاری میرن دو ساعت میایستن تو صف برای چیزی که فرداش میتونن با خیال راحت بخرن یا ببینن. ولی خب وقتی توش هستی واقعا خوش میگذره. یه احساس هیجان به آدم میده که واقعا باحاله.