Author Archives: رویا

شب دراز به اميد صبح

شب دراز به اميد صبح بيدارم
مگر که بوي تو آرد نسيم اسحارم
عجب که بيخ محبت نمي‌دهد بارم
که بر وي اين‌همه باران شوق مي‌بارم
از آستانه خدمت نمي‌توانم رفت
اگر به منزل قربت نمي‌دهي بارم
به تيغ هجر بکشتي مرا و برگشتي
بيا و زنده جاويد کن دگر بارم
چه روزها به شب آورده‌ام درين اميد
که با وجود عزيزت شبي به روز آرم
چه جرم رفت که با ما سخن نمي گويي؟
چه کرده‌ام که که به هجران تو سزاوارم؟
هنوز با همه بدعهديت دعا گويم
هنوز با همه بي‌مهريت طلب‌ کارم
من از حکايت عشق تو بس کنم؟ هيهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پايان رسد، نپندارم
حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
يکي تمام بود مطلع بر اسرارم

اين روزا نزديک نيمه شعبانه

اين روزا نزديک نيمه شعبانه و خيلي وقته که سر کوچه ما چراغوني کردن. شيراز هم همين طور بود يکي نيمه شعبان و يکي تولد حضرت علي رو خيلي جشن مي‌گرفتن و چراغوني مي‌کردن. ما هم شبا مي‌رفتيم تو خيابونا چراغوني‌ها رو نگاه مي‌کرديم!!!!
يه شعري حافظ داره که مي‌گن اشاره به يه رسم قديمي شيرازي‌ها داشته.
زهي خجسته زماني که يار باز بايد
به کام غم‌زدگان غم گسار باز آيد
به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
بدان اميد که آن شهسوار باز آيد
….
مي‌گن که اون زمانا هر جمعه مردم سوار بر اسب مي‌رفتن دم دروازه شهر و منتظر مي‌شدند که امام زمان بياد. و اين خيل که يعني يه دسته اسب و ابلق هم صفت براي اسبه.

ديروز روز حافظ بود. ديشب

ديروز روز حافظ بود. ديشب تو شب‌هاي تهران يکي رو اورده بودند هم راجع به امام سجاد حرف مي‌زد هم حافظ. استاد ادبيات بود و بسيار باحال حرف مي‌زد. کلي از تجربه‌ نبوي و اينا حرف زد و اين‌که حافظ به روح هستي وصل بوده. خيلي خيلي خوب حرف مي‌زد. بعد بهش گفتن که فال بگيره، اين اومد منم چون باحال بود مي‌ذارمش:
آن يار کزو خانه ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروکش کنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست که يارش سفري بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شيوه او پرده دري بود
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شيوه صاحب نظري بود
از چنگ منش اختر بد مهر بدر برد
آري چکنم دولت دور قمري بود
عذري بنه اي دل که تو درويشي و او را
در مملکت حسن سر تاجوري بود
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقي همه به بي‌حاصلي و بي خبري بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه ونسرين
افسوس که آن گنج روان رهگذري بود
خود را بکش اي بلبل ازين رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه‌گري بود
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از يمن دعاي شب و ورد سحري بود