نميدونم چرا اين مامان باباها سر کامپيوتر نشستن رو وقت تلف کردن مي دونن.
Author Archives: رویا
راستي اون آخوندي که گفتم
راستي اون آخوندي که گفتم آشنا بود تو کنسرت شهرام ناظري، سيد محمود دعايي بوده. گفتم چه قدر قيافش آشنا است. اينو عرايض بهم گفت خودش هم اون جا بوده.
ديروز بالاخره جرات کردم و
ديروز بالاخره جرات کردم و رفتم پيش استاد پايان نامهام. البته کاري که کردم، شب پيشش نشستم و يه دور خوندم مقاله رو که بدونم چي به چيه. تو تاکسي هم که داشتم ميرفتم يه کتابي که جزء مراجع بود رو داشتم ورق ميزدم که ديدم الگوريتم يکي از مراحلي که من لازم دارم رو داره! ديدم واي خيلي ضايع است چي بگم که حداقل همينايي که هست رو چرا کار نکردم روش. خلاصه وقتي رفتم پيشش يه عالم چاخان کردم که خب من فکر مي کردم بايد همه جزئيات رو بفهمم. خب واقعا همين فکر رو ميکردم ولي اين که چرا سعي نکرده بودم بفهمم به کنار. ولي به خير گذشت. البته بيشترش مديون مامانم شد.حالا بايد حسابي کار کنم اول مهر برم پيشش.
ديشب رفتيم کنسرت شهرام ناظري
ديشب رفتيم کنسرت شهرام ناظري با گروه چکناواريان. اول که من تا حالا سالن ميلاد نرفته بودم. جاي شيکي بود يعني مخصوصا که ما کنسرت قبلي شهرام ناظري رو تو سعدآباد رفته بوديم که همين جوري از اين صندلي لق لقوهايي که تو عروسيها ميذارن رو چيده بودن تو محوطه باز و همين طوري هل دادني و اينا بود که يه جاي خوب بشيني. خوب البته اونم کيف خودش رو داشت!! ولي اينجا با يه آسانسور ميرفتي بالا که به قول بچهها ۷۰۰۰ تومن مي ارزيد!!!! بعد هم قشنگ شماره صندلي و اينا داشت و خب آمفي تئاتر هم بود و هر جا هم که نشسته بودي راحت ميتونستي ببيني. چيزايي هم که اجرا کردن هم يه mix از تکههاي آهنگهاي قديمي بود اول که خود گروه ارکستر زدند بعدش هم شهرام ناظري اومد و اون آهنگ شيدا شدم رو خوند که تو کنسرت پارسالش هم خونده بود بعد دوباره رفت و اونا يه تيکه باحال که گفتن رقص شمشيره اجرا کردن. بعدش هم يه چند تا آهنگ کردي که شهرام ناظري خوند. بعد از آنتراکت هم شهرام ناظري «آب حيات عشق» رو خوند و بعد يه تيکه آهنگ خالي که انگار آهنگ لزگي بود (آخه ما بروشور نداشتيم) اجرا کردند بعد هم باز چند تا آهنگ کردي ديگه. بعد که تموم شد مردم خيلي تشويق کردن و هي بلند شدن و بقولا رنگ گرفتند و اينا، اين چکناواريان هم هيجان زده شد وسط راه برگشت دوباره اون آهنگ «آب حيات» رو اجرا کردند. مردم کلي ذوق کردن و باز هي تشويق کردن و گل بهشون دادند و باز چکناواريان هيجان زده شد باز دوباره از نصفه راه که رفته بودند برگشت و يکي از اون آهنگهاي کردي رو دوباره اجرا کردند. مردم مرده بودند از خنده. واقعا به نظر مياومد خيلي خوشش اومده که انقدر تشويق ميکنن!!!
و اما نکته مهمتر اين که درست جلوي ما دکتر سروش نشسته بود. من که ديگه بعد از آنتراکت حواسم فقط به رديف اونا بود. فقط حيف که زود در رفت!!!! راستي يه آقاي آخوندي هم بود که خيلي هم قيافش آشنا بود ولي هرچي ما سعي کرديم بفهميم کيه نفهميديم.
امروز بايد ميرفتم بانک. از
امروز بايد ميرفتم بانک. از اون طرف انقلاب و چون ميخواستم زياد پول خرج نکنم فقط کتاب «دير يا زود» از «آلپادسس په دس» رو خريدم. و يک ضرب هم نشستم خوندمش. محشره. زندگي يه دختره که کار مطبوعاتي ميکنه و به اين خاطر از خانوادهاش جدا زندگي مي کنه و به قولي به زنهاي ديگه فرق ميکنه.
– … ولي آن زناني که هنوز احساس گناه ميکنند از نزديک شدن به اين آزادي که براي ما ديگر عادي شده است سرگيجه ميگيرند. يک بار با لوچانا، خواهرم براي صرف شام به رستوراني رفتيم، شوهرش در سفر بود. او خودش به من پيشنهاد کرد که با هم شام بخوريم، ولي در ضمن گفت که اين موضوع بايد به عنوان يک راز فقط بين من و او باقي بماند، چون اگر نيکلا شوهرش جريان را بفهمد از عصبانيت ديوانه خواهد شد. آن راز و اذت فريب دادن او را به هيجان آورده بود و باعث ميشد بيشتر وراجي کند. در رستوران سر ميزي با من نشسته بود و به نظر ميرسيد که به دنبال ماجرايي ميگردد. هر مردي که وارد ميشد، اين حس را در چشمان او ميخواند و از همان لحظه او را تصاحب ميکرد. به راستي وقتي از رستوران بيرون آمديم يکي از اين مردها به دنبالمان افتاد به ما نزديک شد و با تعظيمي نقاضا کرد که ما را همراهي کند. مطمئنا اگر لوچانا تنها بود قادر نبود دعوت مرد را رد کند. وقتي آن مرد از ما دور ميشد خواهرم سرش را برگرداند، در نگاهش وحشت و مبارزه موج ميزد. در نگاه من چنين حالتي وجود ندارد و به همين دليل هرگز کسي از من تقاضا نميکند مرا تا خانهام همراهي کند.
– ميداني دلم ميخواهد زندگيم را مانند بستهاي در دست کس ديگري بگذارم و بگويم: بيا براي من ديگر بس است حالا تو فکرش را بکن. اما ممکن نيست با دست خودمان زندگي را براي خود خراب کردهايم. هر روز صبح که بيدار ميشويم سنگيني اين زندگي لعنتي روي ما وجود دارد و باز بايد فکر کرد …
– ديدي ؟ تو هميشه خيال ميکني من همه چيز را به سياست مربوط مي کنم. ولي اين ها همه نتايج کار است. براي هر کس در زندگي يک لحظه يک کلاقات يک عشق يک چيزي که باعث فکر کردن بشود پيش ميآيد. در چنين مواقعي انسان روي بعضي نکات فکر ميکند و مي خواهد دليل آن را کشف کند مي خواهد بزرگ شود اما فقط بعضيها موفق ميشوند و بقيه همان طور کوچک ميمانند