Author Archives: رویا

روز دوم بعد از اين‌که

روز دوم بعد از اين‌که پسرا اومدن خوابگاه ما و صبحونه خورديم راه افتاديم طرف ارگ بم. اون جا خيلي خيلي باحال بود. اون راهنمايي هم که برامون توضيح مي‌داد خيلي آدم بامزه اي بود!
اول بردمون روي يه بلندي که تمام ارگ پيدا بود. و يه توضيحات کلي داد اين‌ که اين جا تا همين ۲۰۰ سال پيش توش زندگي مي‌کردن. ظاهرا تا زمان لطفعلي خان خيلي هم پررونق بوده ولي بعد سر همون قضيه و جنگي که مي‌شه مردم مي‌بينند که اين‌جا به خاطر ديوارهاي بلند دورش جاي خوبيه که هر کي مي‌خواد فرار کنه بياد اون جا و بعد جنگ بشه و کسي که ضرر مي‌کنه اونان! به همين خاطر از اون موقع کم کم از اون جا ميان بيرون تا نزديک به ۲۰۰ سال پيش که کاملا تخليه مي‌شه.
مي‌گفت بعضي‌ها مي‌گن که اسم بم از بام اومده و به خاطر اين‌که ارگ روي بلندي بوده اسمش اين بوده و بعضي‌ها هم مي‌گن که از اسم بهمن اومده که اگه درست يادم باشه اسم يکي از حاکم‌هاي اونجا بوده.
از اون بالا يه جايي رو هم بهمون نشون داد که توش يخ نگهداري مي کردن، و همه سال يخ داشتن. بعد گفت يه شعري هست که مي‌گه « عرب در بيابان ملخ مي خورد
سگ بمي آب يخ مي‌خورد!!!» اين شعرش تمام سفر جاهايي که داشتيم از تشنگي له لع مي زديم شده بود تکيه کلام بچه‌ها!
بعد رفتيم تو خود شهرش. اول راه بازار بود مي‌گفت به اين خاطر بازار رو اول شهر ساختن که ديگه کسايي که براي تجارت ميان داخل شهر نشن و امنيت شهر به خطر نيفته و مسوولين دولتي هم هميشه توي بازار مراقب بودن که غريبه‌اي مزاحم شهروندا نشه.
مغازه‌ها اکثرا دو قسمت پشت هم بود که قسمت پشتي ظاهرا محل استراحت يا حتي خونه تاجرايي بوده که اون‌جا چيز مي‌فروختن. مغازه سفال‌فروشي مثلا هنوز تکه‌هايي سفالش توش بود. مغازه نونوايي هم بود که مي‌گفت قديمي ترين نونوايي ايرانه. جاي کوره و اين‌ها هنوز معلوم بود. مي گفت درآمد اصلي شهر بم از ادويه بوده و يه قسمت بزرگ بازار مغازه‌هاي ادويه فروشي بود که اون پيشخونشون توي يه سطحي بالاتر از زمين بود که به اين خاطر بوده که اسبا و آدما که از اون‌جا رد مي‌شدن گرد و خاک و اين‌ها روي ادويه‌ها نشينه!
بعد خونه‌هاي مردم بود. يه جايي هم بود که روش نوشته بود مدرسه ميرزا نعيم. يه در چوبي داشت که روش دو تا حلقه داشت. از اين درا شيراز هم هست. که يه کوبه داره و يه حلقه. که کوبه که صداش هم کلفت‌تره رو مردا مي‌زدن و حلقه رو زنا که صابخونه بدونه که کي پشت دره. ولي چيز جالبي که من نمي دونستم اين بود که به اين حلقه، حلقه عشاق هم مي‌گفتن چون کسايي که عاشق بودن اين رو مي‌زدن که دختر خونه بي‌روسري بياد دم در!!!
بعد از اون جا يه جايي بود به اسم تکيه. که مي‌گفت قبلا اين‌جا محل بارزدن بار بوده ولي بعد از اسلام شده مثل همون حسينيه و توش مراسم مذهبي اجرا مي‌شده و يه منبر هم داشت. اين تکيه اون بالاش يه حجره‌هايي مخصوص نشستن بزرگان و حاکم داشت.
بعد از اون جا هم خونه پولداراي شهر بود که دو طبقه بود. بعد يه جا رفتيم که مي گفت بهش مي‌گم بادگير معلق. من البته نفميدم چرا بهش مي‌گن بادگير معلق. ولي اين‌جوري بود که بالاش يه شبکه سوراخ سوراخ بود که هوا رو مي‌کشيد بالا و يه چاه اون پايين داشته که آب اون باعث مي‌شده که هوا خنک بشه و اين‌جوري هوا جريان پيدا مي‌کرده.
بعد يه جايي رفتيم که يه خونه معمولي بود. اول خونه يه جايي داشت که بهش مي‌گفت هشتي و جايي بوده به عنوان اتاق انتظار. اون جا يه چهارراه بود که يه ورش که در بود يه ورش اندروني و يه ور بيروني يه جا هم بود که مي گفت اتاق سوغاتي بوده!
مي‌گفت اين سبک معماري متناسب آب و هوا و همين طور اخلاق ايراني ها بوده و ما الان ديگه مهمان‌نوازيمئن رو از دست داديم يکيش به خاطر همين معماري خونه. اون موقع مهمون مي‌اومده مي‌رفته تو بيروني هم خودش راحت بوده هم صابخونه اما الان تو خونه‌هاي ۷۰ متري ما ديگه تحمل خودمون رو هم نداريم چه برسه به مهمون!
بد رفتيم به يه جايي که مسجد بود. مي‌گفت خب شايد سوال کنين که اين جا که قبل از اسلام هم بوده قبلش چي بوده، بعد گفت وتي زمين رو کندن زير اين ساختمون ۴ تا حوض پيدا شده که آب بوده و همين طور آتشدان‌هاي اونا رو پيدا کردن و معلوم شده که اينجا معبد بوده. دو تا آتيش دون داشته يکي براي عوام که مردم آتيش خونه‌هاشون رو هم از اون‌جا مي‌بردن و اين‌طوري بوده که زن‌ها مي‌اومدن و از معبد آتيش رو مي‌بردن ولي مردا وظيفه نگاهداري آتيش در خونه رو داشتتن. و يه آتيش مقدس بوده که براي خواص بوده و از ديد عوام پنهان بوده.
بعد نشون داد که ستون ها رو با يه تغيير پيوسته کج کرده بودن تا راهروها به طرف قبله بشه و از نامتقارنيش معلوم بود که دستکاري شده‌ست و قبلا اين‌طور نيوده.
راهنمائه خيلي بامزه بود کلي هم زبان بلد بود مثلا تو همين معبده براي Richard به انگليسي گفت که اون جا چيه و تو راه هم با يه ژاپنيه حرف زد! ظاهرا زبوناي ديگه هم بلد بود!
بعد رفتيم يه جايي که سربازخونه بوده. دور تا دور خونه هاي سربازا بود و يه طرفش يه نيم ديوار داشت که فرمانده مي‌رفته اون جا و از اونجا دستور مي‌داده. و به خاطر طرز ساختش طوري بود که اگه کسي اون جا مي‌ايستاد و حرف مي‌زد هرچه‌قدر يواش، کسايي که تو اون خونه‌ها بودن صداش رو مي‌شنيدن. بع گفت هرکي خرداديه بره اون ته وايسه. من هم که بودم! با چند تاي ديگه که خردادي بوديم رفتيم وايساديم بعد مي‌گفت مثلا دست راستتون رو ببرين بالا و ما مي‌شنيديم و اين کار رو مي‌کرديم و بچه‌ها دست مي‌زدن بعدا گفتن که انقدر يواش مي گفته که ما که کنارش بوديم به زحمت مي‌شنيديم.
بعد از اون جا رفتيم يه جايي که از بالا يه آب انبار رو مي‌ديدم که مي‌گفت لطفعلي خان رو اون جا محاصره کردن. و يه چند تا شعر بي‌تربيتي هم راجع به آغا محمدخان خوند!!!
بعد رفتيم يه جايي که پادشاه بار عام مي‌داده. بهش مي‌گفتن عمارت چهارفصل. واقعا جاي جالبي بود. يه بادي اون جا مي‌اومد انگار نه انگار تو اين فصل و کرمانه. از اون جا منظره نخلستان‌هاي بم هم پيدا بود. ديگه اين‌جا آخرين جايي بود که ديديم تو ارگ. يه قبرستون هم اون نزديک بود که آقاهه اونو نشونمون داد و گفت مي‌بينين که آخرش همينه و اين پادشاهايي که اين‌جا با اين جلال و حبروت زندکي کردن آخرش همين شدن. و بعد اون شعر خيام رو که « در کارگه کوزه گري رفتم دوش … ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش … ناگاه يكي كوزه برآورد خروش … کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش»
بعدش هم رفتيم ناهار. بقيه‌اش براي بعد!
اينم يه عکس. بعدا عکس‌هايي که خودمون گرفتيم رو هم مي‌ذارم:

اوه چه‌قدر حرف دارم! از

اوه چه‌قدر حرف دارم!
از کرمان برگشتم. خيلي خوش گذشت. تو خود مسافرت اينو فکر نمي‌کردم. اما الان تو خونه نشستم و فکر مي‌کنم دلم براي همه تنگ شده.
خب بايد همه رو تعريف کنم، چون هم ماجراها جالب بود هم من کلي چيز ياد گرفتم.
روز دوشنبه ساعت ۶ بليط داشتيم. قرار بود ساعت ۵:۱۵ تا ۵:۳۰ تو ايستگاه راه‌آهن باشيم. از صبح با کلي زحمت چيزام رو جمع کردم. خيلي کار سختي بود چون اصلا تصوري نسبت به اين‌که اون جا چه جوريه نداشتم. از طرفي چون ظاهرا قرار بود که يه شب بم بخوابيم و بقيه رو کرمان، بايد ساک کوچيک مي‌بردم که حمل و نقلش آسون باشه. اما خب همين باعث شد که اون جا کلي چيز کم داشته باشم.
اين دفعه به جاي ديوان حافظ و سعدي که هميشه با خودم مي‌بردم به مسافرت‌ها کتاب Beautiful Mind رو بردم. با يه مقدار کاغذ براي اين‌که اگه شد توشون يادداشت بنويسم براي weblog م که البته ننوشتم چون در حرکت که نمي‌تونتستم بنويسم شبا هم که انقدر خسته بودم که تخت مي‌خوابيدم!
خلاصه سوار قطار شديم و راه افتاديم طرف کرمان. تو قطار، طبق عادت مالوف! که هميشه بايد رو بلندترين جا بشينم پريدم رو تخت طبقه سوم. نمي‌دونم چرا حوصله حرف زدن هم نداشتم. يه واکمن تو گوشم با نوار آرين! و کلي کتاب خوندم. البته چون همه‌مون يه عالم خوراکي اورده بوديم،و هي بچه‌هاي کوپه‌هاي ديگه که حوصله‌شون سر رفته بود و به غرفه‌هاي ديگه سر مي‌زدن مي‌اومدن کوپه ما مهموني و هي مي‌خورديم و حرف مي‌زديم، کلي از وقت هم به اين گذشت! تو اين اردو ۱۰۰ نفر بوديم که از يه دانشکده ۳۰۰ نفري معلومه که چه عدد بزرگيه. و بدتر از اون اختلافي بود که بچه‌ها از نظر عقايد با هم داشتن. از قبل از مسافرت هي از اين موضوع مي‌ترسيديم. اولين اتفاق تو قطار پيش اومد. يکي از بچه‌هايي که باهامون اومده بود از خيلي مذهبي‌هاي دانشکده بود که اون روز هم لباس مشکي پوشيده بود و چفيه انداخته بود. بچه‌ها تو کوپه يکي از سه‌تار زن‌هاي !!! دانشکده جمع شده بودن و مي‌زدن و مي‌خوندن. البته خب معلومه که با سه‌تار چه‌جور آوازهايي مي‌شه خوند. اما همين آقاي مذهبي، بهشون تذکر داده بود که اين چه وضعشه و چرا دخترا هم دارن مي‌خونن! و خب البته اون شب، شب رحلت هم بود و کلا آواز خوندن کار بدي بود. که کلي همه بهشون برخورده بود و جمعشون متفرق شده بود. بعد هم اون روز تولد يکي از بچه‌ها بود. دستاش براش کيک خريده بودن. اونم کيک رو تقسيم کرده بود و براي همه کوپه‌ها مي‌برد. به کوپه اونا که رسيده بود، بقيه بهش گفته بودند اين‌جا کوپه فلانيه‌ها، اونم که خيلي شوخه برگشته بود بهش گفته بود خب روسريم رو بکشم جلو درست مي‌شه. اونم عصباني شده بود و از بالا يه تکه هندونه پرت کرده بود! البته اين چيزي بود که خودش تعريف مي‌کرد. خلاصه صبح رسيديم به کرمان.
تو ايستگاه اتوبوس ها منتطرمون بودند البته اون جا کلي معطل شديم براي چونه زدن سر قيمت با راننده‌ها. بعد از اين که توافق کردن، از اون‌جا راه افتاديم طرف سيرچ. اون جا قرار بود بريم باغ يکي از بچه‌هاي کرماني. رسيديم اون‌جا ديگه ظهر شده بود و همه گشنه بودن. گفته بودن که ناهارتون رو بيارين با خودتون. ولي خب حتي ما که ناهار رو با خودمون اورده بوديم. نصفش رو تو همون تعارف‌هاي سر شام شب قبل خورده بوديم.
خلاصه کلي سر ناهار خوردن معطل شديم اون جا هم خيلي گرم بود. به همين خاطر همه جمع شديم تو خونه‌اي که توي باغ بود و هر کي يه سرگرمي براي خودش درست کرد. بعضي‌ها تخته نرد بازي مي‌کردن، بعضي‌ها ورق، بعضي‌ها هم شطرنج. يه عده با هم حرف مي‌زدن و بعضي‌ها هم مثل من کتاب مي‌خوندن.
يکي از کسايي که باهامون اومده Richard بود که استراليه و اومده ايران با يکي از استادامون ترکيبيات کار مي‌کنه. من که داشتم Beautiful Mind رو مي‌خوندم توجهش بهش جلب شد و اومد و کلي راجع به کتاب‌ حرف زديم. من هميشه فکر مي‌کردم که کتاب به عنوان موضوعي براي حرف زدن زياد چيز خوبي نيست. خودم هم دليلش رو خوب نمي‌دونم. اول اين که مثلا کسايي که فيلم زياد نگاه مي‌کنن، معمولا راحت تر با هم حرف مي‌زنن. جاهاي زيادي مي‌توني پيدا کني مثلا رو همين اينترنت که آدم‌ها نظرشون رو نسبت به فيلم‌هايي که مي‌بينند مي‌گن. يا مثلا همين که تعداد زيادي مجله راجع به فيلم در مي‌آد اما حداقل من چيز خوبي در زمينه کتاب نمي‌شناسم. و مهم‌تر از اون فکر مي‌کردم که کتاب‌هايي که من مي‌خونم با کتاب‌هايي که يه خارجي خونده خيلي فرق مي‌کنه. مثلا اون موقع‌ها که مي‌رفتم تو اين group هاي yahoo يا مثلا با icq کار مي‌کردم، هميشه interest م رو reading books مي‌ذاشتم ولي هيچ وقت نتونستم آدم‌هايي پيدا کنم که باهاشون حرف بزنم. اما خيلي جالب بود که richard کلي از کتاب‌هايي که من خونده بودم رو خونده بود و حداقل نويسنده‌هاي زيادي بودن که هم اون مي‌شناخت هم من.
بچه‌ها کم کم اون‌جا حوصلشون سر رفته بود، به خاطر اين که اون روز رحلت بود و ظاهرا همه جا تعطيل بود مجبور بوديم همون جا بمونيم. و از طرفي هم هوا گرم بود و مثلا نمي‌شد که بريم بيرون و بگرديم يا بازي کنيم. البته بچه‌ها يه ابتکارايي مي‌زدن. مثلا يه سري از بچه‌ها جمع شدن تو حياط و يه گروه کنسرت درست کردن. يه سري با دست و دهن صدا در مي‌اوردن و يه نفر هم مي‌خوند. کلي شعرهاي مسخره خوندند و اداهاي بامزه در اوردن و همه جمع شدن دورشون و کلي خنديديم.
حدود ساعت ۷ اينا هم راه افتاديم به طرف بم که قرار بود شب اون جا بخوابيم. خيلي تو راه بوديم. و خسته و کوفته رسيديم به بم. اون جا خانه معلم قرار بود بخوابيم. البته اول بايد شام حاضر مي‌کرديم. بچه‌هاي شوراي صنفي دسته بندي کرده بودن که هر وعده غذايي رو يه عده‌اي حاظر کنن و اون شب نوبت من هم بود. با کلي مسخره بازي شام ساندويچ سوسيس حاضر کرديم و داديم همه خوردن و بعد پسرها رفتن خوابگاهشون و ما هم رفتيم که بخوابيم. اما ولي واقعا بيچاره معلم‌هاي مملکت. اين خانه معلم يه جاي درب و داغون بدتر از سربازخونه. دهنه کولر مستقيم به طرف تخت‌ها بود، و ما هم که دلمون نمي‌اومد اون پتوهايي که بهتره توصيف نکنم رو بکشيم رو خودمون. حموم هم يه دونه داشت که اونم آبش سرد بود و با ۵۴ تا آدمي که مي‌خواستن برن حموم من يکي که قيدش رو زدم. ظاهرا وضع پسرا بدتر از اين بوده. اول رفته بودن يه جايي که انقدر وحشتناک بوده که مجبور شده بودن جاشون رو عوض کنن برن جاي ديگه. ساعت ۳ بعد از نصفه شب. جاي دوم هم حموم نداشته بيچاره‌ها رفته بودن با شلنگ‌هاي تو حياط دوش گرفته بودن! خلاصه به زحمت روز اول تموم شد!

ما فردا داريم مي‌ريم اردو.

ما فردا داريم مي‌ريم اردو. دانشکده ما تنها چيزيش که تو کاراي فوق برنامه‌اش بايد حتما اجرا بشه اردوه! شوراي صنفي ما که همون فوق‌برنامه‌ هم هست. هر سال يه اردوي سه روزه مي‌بره. (اسمش سه روزه‌است البته!) سال اول ما بوديم که برديم همدان. پارسال تبريز بود و امسال کرمان. اما امسال بي‌سابقه‌ است. ۱۰۰ نفر آدم مي‌خوان بيان. اونم تو يه دانشکده ۳۰۰ نفري. از هر تيپ آدمي هستن. اين ممکنه باعث بشه که بيشتر خوش بگذره و چيزي که احتمالش بيشتره ولي اميدوارم نشه! اينه‌ که اختلاف پيش بياد.
تقسيم کار تو اردوها هم خيلي مهمه. مديريت همراه با خوش‌اخلاقي‌ هم همين طور! بچه‌هاي شوراي صنفي امسال که به نظر نمي‌آد زياد اين توانايي رو داشته باشن. خدا به خير کنه.
من که تا همين ديروز نمي‌دونستم که مي‌تونم برم يا نه. به همين خاطر يه عالمه کار دارم. يه عالم چيز بايد بخرم، و با اين بي‌پولي ….

مجله زنان ارديبهشت رو خيلي

مجله زنان ارديبهشت رو خيلي وقته خريده بودم.
يه مقاله داره راجع به اين که زن‌ها نمي‌تونن براي بچه‌هاشون حساب سرمايه‌گذاري باز کنند! چون در حساب‌هاي سرمايه‌گذاري مدت‌دار، بازکننده حساب به بانک وکالت مي‌ده که از پولي که توي اون حساب گذاشته استفاده کنه. ولي در احکام شرع دخالت در اموال صغير، جزء وظايف ولي، وصي و قيم است،پس مگر در مواردي که مادر به عنوان قيم تعيين شده باشه، مادر نمي‌تونه اين وکالت رو بده. البته ظاهرا يک کلکي زده‌اند که اين کار عملي بشه و اون اينه که مادر يه حساب باز مي‌کنه که در واقع به اسم خودشه ولي يه قراردادي امضا مي‌شه بين اون و بانک که بعد از اين‌که بچه‌اش به سن قانوني رسيد، اين حساب به اون بچه واگذار بشه.
يه مقاله ديگه داره راجع به افسانه و راضيه که براي دفاع از خودشون دو نفر رو کشتن.
فصه‌اش رو فکر کنم همه شنيدن. ظاهرا يه قانوني هست که مي‌گه:
هرکس در مقام دفاع از نفس يا عرض و يا ناموس و يا مال خود يا ديگري و يا آزادي تن خود يا ديگري در برابر هرگونه تجاوز فعلي و يا خطر قريب‌الوقوع عملي انجام دهد که جرم باشد، در صورت اجتماع شرايط زير قابل تعقيب و مجازات نيست:
۱) دفاع با تجاوز و خطر متناسب باشد.
۲) عمل ارتکابي بيش از حد لازم نباشد.
۳) توسل به قواي دولتي بدون فوت وقت عملا ممکن نباشد و يا مداخله قواي مذکور در رفع تجاوز و خطر موثر واقع نشود.
اما حالا حکم اين دو تا چي‌ شده. گفتن اين‌ها خودشان را در معرض تجاوز قرار داده‌اند
بعد يه تيکه بعدش نوشته که واقعا فکر کنم همون طوري که نوشته درد اکثر دختراست.
باز يه قانوني هست : هرکس در اماکن عمومي و يا معابر متعرض يا مزاحم اطفال يا زنان بشود و يا با الفاظ و حرکات مخالف شئون و حيثيت به آنان توهين کند به حبس از دو ماه تا شش ماه و تا ۷۴ ضربه شلاق محکوم مي‌شود.
اما به قول خود مقاله تا وقتي تو خيابون تا به يه دختري متلک مي‌گند همه بر مي‌گردن ببينند دختره چه شکليه و همه مي‌گن حتما ريگي به کفش خودش بوده …و اين موضوع و سخت بودن اثبات اين که کسي متلک گفته … دست به دست هم داده تا متلک شنيدن جزئي از زندگي روزانه همه زنان شود و متلک گفتن حقي که جامعه پس از بلوغ به همه مردان مي‌دهد.