Author Archives: رویا

حالم انقدر بده. کاش مي‌شد

حالم انقدر بده. کاش مي‌شد فرار کنم. اول که اين کلاسي که مي‌خوام برم واقعا ديگه آخرشن. اولا که اصلا نمي‌گن کي شروع مي‌شه، چه روزهايي کلاس هست. هي همه مي‌پرسن مياي اردو هي بايد بگم به‌خدا نمي‌دونم. روز کلاس ۳ روز قبلش هنوز معلوم نيست. امروز صبح زنگ زدن مي‌گن فلان قدر پول بيارين بياين ثبت نام. حالا از اون طرف هم پولي که امروز بايد به يه نفر مي‌دادم ۵۰۰۰۰ تومنش رو قبلا يادم رفته بود حساب کنم. بنابراين ديگه پول نداشتم براي ثبت نام کلاس. رفتم از خالم ۲۰۰۰۰ تومن گرفتم. تازه اون جا فهميدم که دختر خالم از سوريه اومده و من نرفتم خونشون ديدنش. بعد بدو بدو رفتم تا ونک هم پولي رو که بايد مي‌دادم دادم هم رفتم که کلاس ثبت نام کنم. رفتم اون‌جا ديدم يه برگه زده بهديوار که پول رو بريزين به فلان حساب. مي‌گم خب اينو با تلفن مي‌گفتين. مي‌گه ترسيديم اشتباه شه! حالا چون به خالم گفته بودم عصر مي‌آم خونتون هم پول رو مي‌آرم هم دخترخالم رو ببينم بايد مي‌رسيدم به بانک. دويدم سوار تاکسي شدم. تا رسيدم از ۱:۳۰ گذشته بود و بانک بسته. البته خوش‌بختانه بانک تجارت باز بود. پول کلاس رو ريختم به حساب. انقدر خسته بودم که نمي‌تونستم راه برم،گيج که بودم خستگي هم بهش اضافه شد، يادم رفت که بايد تا قبل از ۴ برم اين فيش رو بدم. ساعت ۳:۳۰ يادم افتاد. البته خب از ۲ تا ۳:۳۰ فقط يه ساعت دير بود و رکورد خوبي بود! زنگ زدم گفتم من پول رو ريختم نمي‌شه رسيدش رو بعدا بيارم مي‌گه نه. گفتيم با متروي ميرداماد بريم. همه جا هم که نوشته بود جهان کودک ايستگاه داره. رفتيم سوار شديم. اول که کلي تو راه بوديم بعد ايستگاه اون‌جا که رسيديم وايساد ولي در باز نشد. کلي به حماقت خودمون خنديديم که چرا ما يادمون نبود که اين‌جا ايرانه و نبايد به سوادت اطمينان کني و هي بايد همه‌چي رو بپرسي. هيچس رفتيم تا ايستگاه ميرداماد. اون‌جا همه که يک بيابوني بود هرچي دور و برمون رو نگاه کرديم نفهميديم اين‌جا کجاست. از هر کي‌ مي پرسم از کدوم ور بايد برم مي‌گه من تازه اومدم اين‌جا بلد نيستم. بعد از کلي معطلي يه تاکسي پيدا شده که مي‌بره تا ونک. نگو که سرويس آخر معمول مترو هم نمي‌دونم به چه دليلي نمي‌رفت و کلي آدم بيچاره که به اميد مترو تا اون بيابون اومده بودند هرچي از دهنش در مي‌اومد به هر کي که به ذهنشون مي‌رسيد گفتن! خلاصه ساعت ۵:۳۰ رسيدم اون‌جا. فيش رو ازم تحويل گرفت گفتن به سلامت! البته هنوز معلوم نيست که کلاس کي شروع بشه!‌ باز اون همه راه تا ايستگاهاي تاکسي. ولي ديگه ديدم اصلا نمي‌تونم برم دانشگاه. اين گرماي لعنتي. از خستگي اصلا نمي‌تونستم وايسم. رفتم خونه و گزارش روزنامه موند براي فردا. فرداي تعطيل هم بايد برم دانشگاه. تازه الان هي دارم فکر مي‌کنم خالم رو چي‌کار کنم. پولشون رو که نگرفتم دست خالي هم که نمي‌شه رفت ديدن کسي که از زيارت اومده! ولي واقعا تا آشپزخونه هم نمي‌تونم برم يه ليوان آب بخورم چه برسه به اينکه برم شيريني بخرم. بهترين راه اينه که بشينم و collapse بازي کنم!!!!

چند وقت پيش يکي از

چند وقت پيش يکي از بچه‌هاي دانشکده با من و يه نفر ديگه که اتفاقا اون هم توي روزنامه کار مي‌کرد بحثش شد سر اين که روزنامه اصلا به درد نمي‌خوره! قضيه اينه که اين روزنامه دانشگاه ظاهرا يه بودجه‌اي از دانشگاه داره و از اون بودجه معمول گروه‌هاي فوق برنامه استفاده نمي‌کنه و هي بهش گير مي‌دن که شما با دانشگاهين و به همين خاطره که از اونا انتقاد نمي‌کنيد. مثلا همين کسي که با ما بحث مي‌کرد مي‌گفت وقتي شما زير دست رييس دانشگاه هستين ذاتا نمي‌تونيد ازش انتقاد کنيد. و هي يه روزنامه ديگه دانشگاه رو مثال مي‌اورد که اونا هميشه با لحن تندي به همه مي‌توپيدن و مخصوصا يه بار با لحن بدي به ريسس دانشگاه توپيده بودن و يه کانديد ديگه براي رياست دانشگاه معرفي کرده بودند و باهاش مصاحبه کرده بودن و اينا. براي من خيلي جالب بود که چه جوري بچه‌ها تحت تاثير حرفاي چنين نشريه‌اي قرار مي‌گيرن. يادمه که سر ترميم، يه نفر به ما گفته بود که وقتي خواسته يه درس رو حذف يا اضافه کنه تمام درساي قبليش حذف شده و بر باد رفته! خب برنامه ثبت نام هم جديد بود و همه مي گفتن که اين اشکال از برنامه بوده. ما کاري که کرديم و اتفاقا خودم هم رفتم پرسيدم اين بود که رفتيم پيش نويسنده برنامه تو مرکز محاسبات. اون گفت آره اين آدم پيش ما هم اومده، اين ايراد از اپراتور بوده مه با برنامه کار مي‌کرده، موقعي که براش ثبت نام کرده بوده به جاي دکمه تثبيت و چاپ، دکمه چاپ رو فشار داده و طرف يه فرم تثبيت اومده دستش و خيال کرده همه درسا رو گرفته. در صورتي که اين فقط چاپ اون صفحه بوده و درسا براش تثبيت نشده بوده! و بنابراين تو ترميم درسي نداشته! ولي خودش خيال مي‌کرده که برنامه ايراد داره و وقتي ترميم مي‌کني درسات رو آزاد مي‌کنه براي بقيه که بيان بگيرنش! خب ما شرح کامل اينو نوشتيم ولي تو اون يکي روزنامه چند وقت بعدش همون اعتراض اون طرف رو اون هم با يک لحن کنايه آميز به نويسندگان برنامه نوشته بودند. فکر مي‌کنم اعتقاد اکثر کسايي که اون‌جا تو روزنامه کار مي‌کنن اينه که ما بايد خبر رو بديم و تحليل و موضع‌گيري رو خود خواننده مي‌کنه. نمي‌دونم ولي واقعا باور نمي‌کنم که به اين بگن محاقظه کاري

من واقعا خودم موندم که

من واقعا خودم موندم که وقتم رو دارم چيکار مي‌کنم. هيچ وقت، وقت ندارم ولي در عين حال هيچ کاري هم انجام نمي‌دم. وقتي بهش فکر مي‌کنم مي‌بينم از صبح تا عصرم رو تو دانشگاه و تو دفتر مجله به بطالت مي‌گذرونم. چون به خاطر يه کار کوچيک مي‌رم دانشگاه و حالا اون کار انجام شده يا نشده، بعدش ديگه خب سخته که تو اين گرما بيام خونه کارام هم که همش با کامپيوتره. يا search ه يا تايپ. که خب چون اون جا کامپيوتر نيست کارام انجام نمي‌شه. خونه هم قسمت اصلي وقتم رو اينترنت مي‌گيره و اون هم تقصيره اين داداشمه! چون تقسيم بندي کرديم که تا قبل از ۱۰ من با کامپيوتر کار کنم و بعد از ۱۰ اون. خب من از فرصت استفاده مي‌کنم و تا ۱۰ هي تو اينترنت علافي مي‌کنم. بعد از ۱۰ هم که بايد شام بخوري و بعد هم خوابت مي‌گيره! پس مي‌بينيم که اصلا تقصير من نيست!
اين email رو يه دفعه يکي از بچه‌ها برام فرستاده بود چيز جالبيه!

It’s not the fault of the student if he fails,
because the year has ONLY 365 days.
Typical academic year for a student.
1. Fridays -52, Fridays in a year, you know Fridays are for rest.
days left 313.
2. Summer holidays-50 where weather is very hot and difficult to study.
days left 263.
3. 8 hours daily sleep-means 30 days.
days left 141.
4. 1 hour for daily playing-(good for health) means 15 days.
days left 126.
5. 2 hours daily for food & other delicacies(chew properly & eat)-means 30days.
days left 96.
6. 1 hour for talking (man is a social animal)-means 15 days.
days left 81.
7. Exam days per year atleast 35 days.
days left 46.
8. Quarterly, Half yearly and festival (holidays)-40 days.
Balance 6 days.
9. For sickness atleast 3 days.
remaining days 3.
10. Movies and functions atleast 2 days.
1 day left.
11. That 1 day is your birthday. “How can you study at that day?
Balance dayss 0.
How then can a student pass ?????

امروز يکي از بچه‌هاي ما

امروز يکي از بچه‌هاي ما که رفته بود آنکارا براي ويزا برگشت. از ۱۵ نفر ايراني که يه ۷-۸ تاييشون شريفي بودند همه reject شدن. به جز يه نفر که از آمريکا اومده بود براي برگشت دوباره ويزا مي‌خواست که بهش دادند. رفتارهايي که اون‌جا شده هم جالبه. اين بچه‌ها خب کلي تو صف بودند و اين‌ها تا مي‌آد نوبتشون برسه، چند تا خانم مي‌آن مي‌پرن جلوشون و مي‌رن تو. ولي بعد از يه مدتي کنسول خودش مي‌گه خب چند تا دانشجو بفرستين تو. چند نفر که جلوي صف بودند مي‌رن تو و نگو که آقاي کنسول reject خونش کم شده بوده. اينا مي‌رن تو و تق تق مهر مي‌زنه و مي‌فرسته بيرون. فردا هم اول تمام غير دانشجوها رو مستقل از نوبت راه مي‌ندازه و بقيه ۱۴ دانشجو رو رد. البته با اون دانشجوي از خارج اومده هم يك ساعت و نيم حرف مي‌زنه و هي بهش مي‌گه که تو چرا اومدي، اگه فاميلات مي‌خواستند ببيننت خب اونا مي‌اومدند. ولي آخرش ظاهرا چون پارسال از همين‌جا ويزا براي رفت گرفته بوده بهش دوباره داده. ولي با بقيه اصلا حرف نمي‌زده مدارکشون رو هم نگاه نمي‌کرده. همين کسي که براي ما تعريف مي‌کرد وقتي ردش کرده گفته چرا؟ گفته براي اين‌که بر نمي‌گردي. گفته من ثابت مي‌کنم که برمي گردم اصلا نذاشته مدارکش رو نشون بده و گفته هاها نمي‌توني!!!! جالب اين بوده که به تمام کسايي که براي کار مي‌رفتن ويزا داده. به توريست‌ها به تمام خانم‌هاي بالاي ۵۰ سال داده و يه خانم زير ۵۰ سال که دو تا بچه داشته و هر دو بچه‌اش تو جرجيا درس مي‌خوندن و عمرا که برمي‌گشته! ولي مثلا يه خانواده بودند که يه سه قلو ي ۵-۶ ساله داشتند که سرطان داشتند و براي معالجه مي‌رفتند باباي خانواده مي‌گفته براي اين که شما بفهمين اينا برمي گردن من نمي‌رم اما به اونا هم ويزا نداده. بعد چند نفر از دخترا رفتن استانبول يکي که appointment داشته و بقيه نداشتن. رفتن اون‌جا و توي ليست نگاه کردن و ۷ تا از دانشجوهاي ايراني که امريکا بودند و از قبل براي اون‌جا وقت گرفته بودند و حالا پشيمون شده بودند از اومدن تو ليست بودن. اينا گفتن اينا اگه نيومدند ما جاشون بريم. يا اين‌که خب چون اينا نيومدند پس حتما وقت اضافي مي‌آد ما بريم گفتن نه! و اون يه نفر رو هم که وقت داشته به خاطر اين که يکي دو روز مونده بوده به اين‌که سه ماه بشه به رفتنش رد کرده.
البته تحليل بچه‌ها اين بود که اون‌جا چون خيلي شلوغ شده بوده مي‌خواستن از بارش کم کنن. و اونا هنوز به دبي و استانبول اميد دارن. گرچه خود ويزاي دبي گرفتن براي دخترا واويلاست.

ديشب رفتيم فيلم سانس آخر

ديشب رفتيم فيلم سانس آخر سينما فرهنگ «سرزمين هيچ‌کس» (No Man’s Land ). راجع به جنگ بوسني بود. قشنگ بود. از بيهودگي انگيزه‌هاي طرفين براي جنگ و مخصوصا از بي‌فايده!! بودن سازمان ملل حرف زده بود.
ولي تو فيلم قدرت خبرنگار رو که مي‌ديدي مي‌گفتي، عين ايران! خبرنگارا رفته بودند رو بيسيم نيروهاي حافظ صلح سازمان ملل و فوري فهميدن چه خبر شده و اون‌جا سر رسيدن! گرچه که گولشون زدن ولي تا مي‌خواستند به حرف خبرنگارا گوش نکنن. تا اونا مي‌گفتن خب ما الان همين رو منعکس مي‌کنيم فوري همه چي حل مي‌شد. اصلا بلد نبودند دوربين خبرنگار رو بگيرند، فيلم‌هاش رو درارن همه رو بريزن تو جوب! خودش رو هم بگيرن ببرن تا چند روز کسي ندونه کجا بردنش تا و قتي همه چي يادش بره.