ميگفتم که اون شب خيلي خوب بود. اولش که ميرفتيم دکتر رستگار رفته بود صندلي جلوي مينيبوس نشسته بود و يه قرآن کوچولو درآورده بود و يه ضرب ميخوند. بعد ما هي سرود خونديم! ديديم نه اينجوري نميشه، بهش گفتيم آقاي دکتر يه چيزي تعريف کنيد، يه حرفي برامون بزنيد. گفت باشه بذاريد فکر کنم. اين هميشه تکيه کلامش بود، اين توضيح هم براي کسايي که نميدونن، اون موقع خيلي جوون بود ۲۵ سالش بود و تازه دکترا گرفته بود و اومده بود ايران. بعد از يه مدتي گفت خب باشه براتون قصه ميگم و اون قصه تولستوي رو تعريف کرد. همون که يه فرشتهاي رو خدا ميفرسته که سه تا چيز رو ياد بگيره. بعد گفت همه خودشون رو معرفي کنن. ديگه رسيديم اونجا. تو ده طالقان (فکر کنم) نگه داشتيم و بايد يه مسيري رو ميرفتيم تا ميرسيديم به دشت. هوا تاريک بود و ممکن بود هم ديگه رو گم کنيم. دکتر رستگار همه رو شماره گذاري کرد و گفت هر وقت گفتم بشمار همه خودشون شماره خودشون رو بلند بگند. و اينطوري هم کلي ميخنديديم هم خب ميفهميديم که همه هستند. اونجا که رسيديم، گفتم که اين فيزيکيها يه جا براي ما انداختند و خودشون رفتن. ديگه ما رفتيم دنبال چوب و خودمون رو کشتيم که روشنش کنيم. بعد ديديم نه فايده نداره پتوهايي که داشتيم رو يه جوري انداختيم که يه مقداري از پتو پشتمون باشه و يه پتو هم انداختيم رو پامون! ولي خب بازم سرد بود. شروع کرديم به حرف زدن دکتر رستگار يه سوال ميکرد و به ترتيب همون شمارهها همه جواب ميدادند. مثلا ميگفت چه واقعهاي تا حالا بيشتر از همه تکونتون داده، يا مثلا ميگفت دورترين خاطرهاي که يادتون مياد چيه و مال کيه. خودش خيلي خاطرهاش بامزه بود ميگفت ميرفتم تو کوچه. دختراي همسايه که همه خيلي بزرگ بودن با هم بازي ميکردن و من تماشاشون ميکردم بعد هي راجع به برادرشون حرف ميزدن فکر ميکردن من نميفهمم ولي من ميفهميدم!!
خودش هم کلي حرف ميزد مثلا من کلي باهاش راجع به تقليد کردن بحث کردم يا مثلا راجع به تعبير اجتماعي بعضي از قانونهاي ساده فيزيک ميگفت. يه بحث بامزه هم شد، حرف سر جنتلمني شد، يکي از بچهها تعريف کرد که دوستش خواستگارش رو رد کرد بوده باباهه به اين گفته بوده که برو باهاش صحبت کن ببين چرا گفته نه. دختره گفته بوده چون اصلا جنتلمن نبوده پسره. چون يه بار که رفته بودن ناهار بخورن با هم. پسره آدامسش رو دراورده بوده گذاشته بوده تو جيبش!! بعد دکتر رستگار کلي ناراحت شد، گفت نه يه وقت نکنه شما به اين خاطر يکي رو رد کنين خب شايد هول شده بوده يا بلد نبوده!!!!! وقتي هم بارش شهابي شروع شد ما هربار که شهاب ميديديم هي ميگفتيم ااااااااا (صوت تعجب!) ولي بيشتر با هم حرف ميزديم به هم ميگفتيم مجيد جان شهاب تو آسمونه نه رو زمين!!! ولي انصافا خيلي سرد بود يه کتري گذاشته بوديم رو پيکنيکي آب توش ميجوشيد. من دستم رو ميذاشتم روش نميفهميدم داغه. البته من وضعيتم اونجا از همه خرابتر بود آخرش هم حالم بد شد ولي با اين حال خيلي بهم خوش گذشت. بعد ديگه خيلي هوا سرد شده بود ما گفتيم که طاقت نداريم بمونيم. راه افتاديم طرف ماشين. وقتي رسيديم دکتر رستگار ميترسيد شب راه بيفتيم.( آخه اون اتوبوس بچهها تازه اونطوري شده بود و ميگفتن چون شب بوده راننده دره رو نديده) دکتر رستگار گفت خب چشماتون رو بذارين روهم من براتون قصه ميگم بخوابيد! و يه قصه تعريف کرد، من که نصفش خوابم برد!
Author Archives: رویا
جين جين راجع به آهنگ
جين جين راجع به آهنگ يار دبستاني نوشته. البته خاطرههام از اين آهنگ خيلي بيشتر از اين حرفاست. ولي فيزيکيها و اين آهنگ فوري منو ياد يه چيز انداخت. ياد اون شبي که بارش شهابي بود. بچههاي فيزيک داشتند ميرفتند طالقان. قرار شد که از طرف دانشکده رياضي هم يه مينيبوس بذارن و يه عده هم با اون بيان . مسوولش هم شد دکتر رستگار. (براي اونايي که نميشناسنش احتمالا جز اينکه استاد دانشکدهمونه و تازه از خارج اومده بود چيز بيشتري مهم نيست!) خيلي اون شب خاطره انگيز بود. خيلي خيلي. حالا شايد بعدا يه چيزاييش رو تعريف کنم. اما ربطش به فيزيکيها و اين آهنگ. تو راه و اونجا که طبق معمول هر چند تا دانشجويي که بههم بيفتند يه ضرب ميخونديم. تنها آهنگي که با هماهنگي کامل ميخونديم اين آهنگ يار دبستاني بود. تازه اونجا هر گروهي هم که مياومد باز ميشنيديم که اينو ميخونن. از دانشگاه اميرکبير، از IPM و … . دکتر رستگار ازمون پرسيد اين آهنگ چيه؟ چرا همه مي خوننش؟ چي توشه که انقدر همه بهش علاقه دارن؟ ما هم هي فکر کرديم، گفتيم خب آهنگش جذب کننده و اثر گذاره. خاطره انگيزه و انگار شعرش رو از زبون ما گفتن. از همين دليلها. دکتر رستگار هم گفت که بهرحال چهقدر جالبه که يه نفر يه شعري رو بگه که انقدر بمونه و انقدر تکرار بشه. و اما فيزيکيها!! گفتم که يه مينيبوس از اونا هم بودن و از جمله يکي از اين آقايون وبلاگ دار هم بودن! (حداقل!) ظاهرا اونا قبلا يه برنامه آزمايشي اونجا رفته بودند. ماي بيچاره تفقط شنيده بوديم که اونجا سرده. کولاک کرده بوديم کلا ۴-۵ تا پتو داشتيم. ولي اين ملت فيزيکي!! حالا بگذريم از اينکه چوب براي آتيش زدن، نفت، چراغ قوه، کيسه خواب، و خلاصه انواع وسايل با خودشون اورده بودن، گفتن ما احتياج به تمرکز داريم و اول يه پتو انداختن براي ما با کلي فاصله از خودشون، خودشون هم مشغول تحقيقات علمي! البته ناگفته نذلرم که وقتي من بيچاره اونجا از سرما جالم به هم خورد، با درخواست دکتر رستگار يه کيسه خواب به من دادند!!!
ولي واقعا عجب شبي بود
ديروز قرار بود کلاس روزنامه
ديروز قرار بود کلاس روزنامه نگاري باشه. بود اما با دعوا و قهر تموم شد!!! قهرمان داستان تعريف نکرده، گفتم شايد بهتر باشه منم تعريف نکنم ؛-)
من هزار تا کار ريختم
من هزار تا کار ريختم سر خودم! بگم همه خندشون ميگيره! يه دو هفته نامه داريم تو دانشکده که چون TeX بلدم، من تايپش رو قبول کردم . والبته اونقدرها وقتم رو نميگيره به شرطي که مطالبي رو که بايد چهار شنبه تحويل بدم سهشنبه ساعت 5 عصر بهم تحويل ندن! ديگه پارسال تو دانشکده يه مسابقه رياضي باحال!!! برگزار کرديم که کلي هم شرح و ماجرا داره که شايد يه وقتي تعريف کنم، امسال هم قول دادم به بچهها کمک کنم که تو اجراش بهشون کمک کنم. يه گروه simulation داريم تو دانشکده که من هم توش هستم و قسمتهاي تحقيق کردنيش رو دادن به من! تو روزنامه دانشگاه کار ميکنم. گروه گزارش! اين يکيکه ديگه هيچي. براي حرف ززدن با يه آدمي حدود ۱۵ بار به منشيش زنگ زدم تا اينکه امروز موفق شدم. و به علت اينکه اون عقب افتاده بود اين گزارش apply کردن رو هم بهم دادن :(( کلاس رانندگي هم ميخوام برم. تربيت بدني هم همينطور! ميخوام يه جايي هم امتحان بدم برم کلاس زبان. ديگه چي؟ آهان پايان نامه هم دارم!!!!!
ولي امروز يه اتفاق خوب افتاد، طبق معمول از بس کار عقب موندهام رو هم تلنبار شده بود کلي اضطراب گرفته بودم. فردا هم که امتحان داشتم. تصميم گرفتم آدم خوبي بشم و اول کاراي ديگران رو انجام بدم. يهو تلفن زنگ زد و بهم گفتن که امتحان يه هفته عقب افتاده! انگار يکي هست که منو دوست داره! (او جانشين تمام نداشتههاي منست)
اون موقع که تو شوراي
اون موقع که تو شوراي صنفي بودم بعد از يه مدتي تقريبا که چه عرض کنم تحقيقا شوراي صنفي۵ نفرمون تبديل شده بود به يه شوراي ۷ نفره. و خيلي موقعها ما دو نفري کلي زحمت ميکشيديم هيچکس تحويلمون نميگرفت. و هيچکس هم بهمون کمک نمييکرد برا همين يه شعار داشتيم که ميگفتيم هيشکي ما رو دوست نداره!! حالا هم هيشکي منو دوست نداره!!!