با توجه به اینکه وبلاگم دیگه ستون کناری نداره، تو این پست لینک میدم به وبلاگهای دیگهای که من دیدهام دارن برای نوامبر هر روز مینویسن. این پست رو هم کاری میکنم که تو این ماه همیشه بالای صفحه اول بمونه و اگه لینکی اضافه شد بهش اضافه میکنم. اگه شما هم کسی رو میشناسید بگید اضافه کنم.
Author Archives: رویا
روز پنجم
فکر کنم احساس تقصیر و مطمثن نبودن به کاری که کردی، کم و بیش جزو جدانشدنی پدر و مادر شدنه. ولی خب با بزرگشدن بچه موردش تغییر میکنه. یادمه ماههای اول از هیچ کاریام مطمئن نبودم. اینجا هم خیلی نوشتم راجع بهش. از غذا و خواب و حموم و بغل کردن و … . هی تو اینترنت میگشتم و هی گیجتر و گیجتر میشدم. ولی خب کم کم روال یه مقدار دستم اومد. و حالا یه احساس اطمینانی دارم. وقتی یه کسی رو که بچه کوچکتر داره میبینم احساس میکنم میتونم با اطمينان یه چیزایی که به نظر خودم خوب بوده بگم و یه چیزایی رو هم بگم که اصلا مهم نیست چکار میکنه و بعضی چیزا رو هم بگم باید سر کنی باهاش تا رد بشه.
در مورد همین الان سپهر هم تو خیلی موردها دیگه اون گیجی سابق رو ندارم. ولی تو یه مورد احساس شدید تقصیر میکنم (guilt) و اون فعالیت فیزیکیه. من خودم از بچگی خیلی کم تحرک بودم. یادمه بابام بهم اصرار میکرد که بیا یه دقیقه تو حیاط و من نمیرفتم. همین تازگی هم بود که بابام گفت که مامان بزرگم از بچگی بهم میگفته کشمش سایه خشک!! از بس دوست نداشتم بیرون برم. طپش قلبم هم مزید علت شده بود و دیگه حتی زنگ ورزش هم ورزش نمیکردم. حالا برای خودم هر عاقبتی داشته یا نداشته میگم خب مسوولش خودم هستم. ولی در مورد سپهر همهاش این احساس تنبلی بیرون نرفتن از یه طرف و احساس گناه که بچه باید فعالیت فیزیکی داشته باشه تو سرم با هم میجنگن. این یکی دیگه میدونم که صدتا روش درست و غلط نداره و یه چیزیه که باید خودم رو مجبور کنم. و سعیام رو میکنم. اینجا هم نوشتم که شاید بیشتر مجبور بشم.
روز چهارم
روزهای هفته، صبح که سپهر رو میرسونم مهدکودک دیگه خونه نمیرم. مهدکودکش تا خونه حدود ۲۰ دقیقه فاصله داره و یه رفت و برگشت اضافی وقت نسبتا زیادی میشد. تصمیم گرفتم بشینم یه استارباکس که نزدیک مهدکودکشه. این طوری بنزین هم صرفهجویی میشه. البته خب برای اینکه بتونم بشینم اینجا باید یه چیزی بخرم هر دفعه. اما اگه چایی بخرم (که به هر حال البته من چیزی جز چایی هم نمیخورم) باز هم میارزه.
نشستن اینجا دردسرهای خودش رو داره. مثلا اینکه سرعت اینترنتش خوب نیست و پیش اومده حتی که تمام روز قطع بوده. کلا هم محدود میشه آدم. اگه بخوام برم دستشویی یا سردم بشه بخوام برم یه چیزی بیارم بپوشم باید همه چیزام رو جمع کنم و دوباره برگردم که یهو هم میبینی میز رو گرفتن و دیگه جایی برای نشستن نداری.
ولی خب در کل خوبه. از دیدن آدمها خوشم میاد. یه سری کسایی هستن که هر روز میان. یه سری معلومه که این اطراف کار میکنن. موقعهای صبحونه یا ناهار میان یه چیزی میگیرن و میرن. یه عدهای مثل من میان میشینن اینجا و با کامپیوترشون کار میکنن. یا درس میخونن یا کار میکنن. یه دو سه سری هم خانمها یا آقاهای مسنتر هستند که هرروز میان اینجا و میشینن با هم حرف میزنند. بعضیها هم زیاد میآن ولی خب نه هرروز. تعداد زیادیشون کسایی هستند که اینجا قرار میگذارند. یا با دوستاشون یا قرارهای کاری. دیگه کم کم قیافههاشون داره برام آشنا میشه. شاید هر از گاهی راجع به بعضیهاشون بنویسم.
از امروز هم لیوانها به مناسبت کریسمس (که هنوز دو ماه بهش مونده!) قرمز شدهان.
روز سوم
پنجشنبه هالووین بود. سال اول یکی از دوستامون برای سپهر یه لباس هالووین کادو اورد که تنش کردیم و خیلی با استقبال مواجه شد. البته از طرف کسایی که عکسش رو دیدن. خودش که یه ماهش بود! دو سال بعدش براش لباس خریدیم. ولی امسال در اثر معاشرت با دوستای هنرمند میخواستم خودم براش یه چیزی درست کنم. واقعا هم دیدم برای چیزی که یه بار دز سال میپوشه این همه پول دادن حیفه! یه ایدههایی هم داشتم ولی گفتم بگذار از خودش بپرسم. گفتم سپهر برای هالووین چی میخوای بشی میگه هیچی میخوام خودم باشم. میدونستم که خیلی خوب نمیفهمه معنی هالووین چیه. یه چند تا از کاراکترهایی که تو کتاباش هست و می دونستم دوست داره رو بهش میگم، با ناراحتی میگه نــــــــــــــــــــــه میخوام سپهر باشم.
دیگه حالا مونده بودم توش که چیکار کنم. دیگه یه کم فکر کردیم و اول به ذهنمون اومد که اسمش رو رو یه چیزی بنویسیم بندازیم گردنش. ولی خب بعد دیدم دیگرانی که میبیننش که نمیفهمن اصلا منظور چیه. بعد به ذهنم رسید که بنویسیم «خودم» (myself). دیگه با foam و رنگهای نارنجی و سیاه یه چیزی درست کردم و انداختیم گردنش. خودش هم خوشش اومده بود. بعد هم با دوستامون جمع شدیم و با بچههای اونا رفتیم به قولی قاشق زنی! یعنی دنبال شکلات آبنبات. البته سپهر ظهر نخوابیده بود و کلا خسته و منگ بود ولی براش جالب بود که میریم دم خونه مردم. از همه چیزایی هم که گرفت همهاش چشمش دنبال m&m بود. هنوز نمیدونم اونقدر فهمید چه خبره یا نه. برعکس تولدش که تا همین امروز یه چیزاییش رو یادآوری میکنه تا حالا هیچ یادآوری از شب هالووین و شکلات و آبنباتها یا چیزایی که دیده بود نکرده.
(شب بود و عکسا هیچکدوم خوب نشدن. )
راستی باید از تولدش هم بنویسم.
روز دوم
صبحهای شنبه رو دوست دارم. امسال به یه مناسبتی (یادم نمیآد چی بود! تولدم نبود چون زمستون بود) علیرضا گفت که به جای کادو بیا برو یه کلاس ورزشی اسم بنویس. اولین ترم که کلاس رو رفتم خوشم اومد و باز هم ثبتنام کردم. صبحها میرم کلاس. صبح زود هم نیست اینه که لازم نیست بدو بدو برم. کلاس همهاش آهنگه و مخصوصا این ترم که سال اولیها بیشتر هستند و هی میخندند و شوخی میکنند خیلی هم شاده. بعد از اونجا بر میگردم تو راه یکی از برنامههای مورد علاقهام تو رادیو (Wait Wait Don’t Tell Me) رو گوش میدم. برنامهاش به قول خودشون کوییز از اخباره. ولی با نگاه طنز. تو ماشین تنها به مسخرهبازیهاشون و جکهاشون میخندم تا برسم خونه. دوش میگیرم و با هم ناهار میخوریم. و هنوز هم یه روز و نیم از آخر هفته مونده.