يک روزه که اومدم خونه. دفعه پيش که اومدم تابستون بود ولي زهر مارم شد!! گرچه شروع کلي اتفاق خوب شد. الان ميخواستم mail بزنم. a رو که زدم آدرسش اومد. احتمالا از عيد پارسال مونده. چون تابستون که اينترنت نداشتيم. واي چهقدر زود گذشت. ۶ ماه مث برق گذشت.
Author Archives: رویا
دست لامپ درد نکنه واقعا
دست لامپ درد نکنه واقعا با اديتورش. تا تهران بودم زياد احتياجي بهش پيدا نميکردم. اما اينجا نميدونم چرا جاي حرفاي فارسيش فرق ميکرد و توي خود اديتور بلاگر خيلي نوشتن سخت بود! کلي غصهام گرفته بود. ولي اين اديتور کلي به دادم رسيد.
من اومدم خونمون! بعد
من اومدم خونمون! بعد از 6 ماه! اين حرفاي فارسي كيبورد هم يه جوريه. فعلا اين جا رو ببينيد
بعضي وقتا فكر ميكنم من
بعضي وقتا فكر ميكنم من ارتباط بين مغزم و بيرون خرابه!!! يه بار راجع به يادآوري گفتم. ديروز رفته بودم خانه فرهنگ نيمرخ. خب چون كسايي كه اونجا هستن يه جوري هنرمندن، محيطش خيلي جالب بود. البته خيلي از قشنگيهاي اونجا به خاطر پولي بود كه خرج شده بود. ولي خيلي از قشنگيها فقط با مقواهاي رنگي يا چند نا نقش ساده بود. وقتي اومدم خونه داشتم به اين موضوع فكر ميكردم كه دلم ميخواد يه چيز قشنگ درست كنم، اين احساس درست كردن تا سر آخرين مفصل انگشتام ميآد ولي بيرون نميآد. همين احساس رو براي شعر گفتن دارم. بعضي وقتا اين كلمهها تا گلوم ميآن ولي ….. اين يكي درد بدتريه. چون وقتايي كه احساس درست كردن يه چيز قشنگ دارم ميتونم راجع بهش خيال كنم ولي اين يكي رو هيچ كاري نميشه كرد. جز …
اما اين دفعه ميخوام سعي خودم رو بكنم راجع به يه چيزي خيال كردم و اگه بتونم درستش كنم سال ديگه حتما سال خوبي خواهد بود.
امروز کتابدار راجع به يه
امروز کتابدار راجع به يه کتاب فروشي نوشته که زير پل کريمخانه نوشته، که کتابهاي انگليسي داشته. يهو ياد اون بچگيهام افتادم. تابستونا که مياومديم تهران از اين همه مهموني متنفر بودم ولي از معدود بارهايي که با بابام مياومدم تهران كلي خاطره دارم. دبستان که بودم مياومديم تو همين خيابون کريمخان يه اسباب بازي فروشي بود (نميدونم هنوز هست يا نه) مثلا يه دفعه ازش يه چيزهايي خريديم که يه برچسب هاي گرد رنگي کوچولو بود بعد يه طرحهايي داشت اين گرداليها رو ميچسبوندي روش به جاي رنگ کردن خيلي جالب بودن. دفعه بعد که اومديم کلي براي همکلاسيهام سوغاتي بردم.يه دفعه هم يه خونه خرسا خريديم. يه خونه کاغذي با خرساي کاغذي با وسايلشون. بابام از اين کتابفروشي انگليسيه براي خودش کتاب مي خريد. يکيش رو يادمه که راجع به سفر به ماه بود!
يه دفعه رفتيم دفتر کيهان بچهها. من خيلي کيهان بچهها ميخوندم رفتيم اونجا هم من اونا رو ميشناختم هم اونا منو ميشناختن رفتن پروندهام رو اوردن چيزايي که براشون فرستاده بودم. ازم عکس انداختن! خيلي جالب بود. البته موقع برگشتن ضعف کردم تجربه اون هواي دودآلود تهران رو نداشتم. تو اتوبوس غش کردم افتادم! وقتي بلندم کردن به بابام گفتم من همه جا رو زرد ميبينم. گفت فشارت اومده پايين و از يه آب زرشکي نمک گرفتيم بهم داد خوردم!!!! بعد هم بغلم کرد هي من خجالت ميکشيدم تو خيابون دختر به اون گندگي رو باباش بغل کرده بود!!!
واي چهقدر دورن اونروزها