Author Archives: رویا

از غروب صداي ترقه‌ها و

از غروب صداي ترقه‌ها و خمپاره‌ها!!! شروع شد. خدا كنه اگه مي‌خوان امشب 4شنبه سوري باشه يه 4شنبه سوري درست حسابي باشه. پارسال اين‌جا تو كوچه ما خيلي خوب بود. خدا كنه امسال هم خوب باشه و فقط اين صداهاي وحشتناك نباشه!!!

خب وقتي پول نداري بخري

خب وقتي پول نداري بخري مجبوري عكس‌هاش رو نگاه كني!! البته راستي راستي مي‌خوام يه چيزي بخرم ولي اصلا نمي‌دونم چي خوبه. با بو كردن تو مغازه هم كه آدم اصلا نمي‌فهمه كدوم خوبه.
اين يكي بوي نارنگي!، شكوفه نارنج (حتما همون بهار نارنج ديگه)، رز، ميخك صدپر، چوب سرو مي‌ده و براي موقعيت‌هاي معمولي خوبه.

اين يكي بوي ياس و برگ‌هاي سبز مي‌ده و براي موقعيت‌هاي رمانتيك خوبه.

اين يكي بوي نارنگي شرقي (؟)، زيره و نعناع هندي مي‌ده و باز براي موقعيت‌هاي رمانتيك خوبه.

اينم باز بوي يه چيزي از همون مركبات(؟؟)، دارچين و چوب مي‌ده. براي سركار خوبه.

اين بوي ميوه‌هاي سبز و چوب شيرين (؟) مي ده و براي سركار خوبه.

امروز رفتم انقلاب، مي‌خواستم براي

امروز رفتم انقلاب، مي‌خواستم براي تولد يكي از دوستام نوار بخرم. به خودم قول داده بودم كه اصلا خرج نكنم. ولي رفتم تو اين كتاب‌فروشي كيلويي!!! سفر بي‌بازگشت رو كه كتابدار توصيه كرده بود خريدم و يه كتاب عبور از باغ قرمز مال جواد مجابي. رو هم شد 590 تومان !! نوار جديد عصار (عشق الهي) رو هم خريدم. يه دفترچه ممنوع ديگه هم خريدم براي كادوي تولد دخترخالم!
حالب اين بود كه فكر كنم يه هفته هم نشده بود كه قبلي رو خريدم و اون موقع رو اون ميزهايي كه كتاب‌هاي جديد رو مي‌ذارن تو كتاب‌فروشي خوارزمي بود ولي امروز اصلا تموم شده بود تو انبار هم نداشت.

امروز براي اين‌که کتاب‌هاي «آتش

امروز براي اين‌که کتاب‌هاي «آتش بدون دود» ‌رو تو کتاب‌خونم (چند وقت پيش به دخترخالم قرض داده بودم و حالا که آورده بودشون جاشون اشغال شده بود) جا بدم کلي کتاب رو جا به جا کردم و آخرين سري کتاب‌هايي که به رياضي مربوط مي‌شد و تو کتاب‌خونم بود رو هم گذاشتم تو کمد!!!
کتاب‌هاي نادر ابراهيمي هميشه کلي جمله و متن باحال داره که مي‌شه يادداشتشون کرد مثل اين
در حيرت از اين نباش که چرا سحرها ميل به برخاستنت نيست، و ميل به راه رفتن، دويدن، جهيدن، خنديدن و …
در حيرت از اين همه دل‌مردگي، بي‌حوصلگي، دلتنگي، خستگي و فرسودگي نباش…
در حيرت از اين نباش که نمي‌تواني زير لب زمزمه کني، آواز بخواني، به آوازهاي ديگران گوش بسپاري و برانگيخته شوي
به شوق و شور بيايي
گريه کني
فريادهاي شادمانه برکشي
مهرمندانه و راضي، به ديگران
به دختران و پسران جوان
به لبخندهاي شيرين
و اشک ريختن‌هاي پرمعناشان
نگاه کني…
و در حيرت از اين‌که
عظمت کوه‌ها را ادراک نمي‌کني
شوکت رودخانه‌ها را
لطافت مهتاب را
رويا آفريني ابرها را
دشت‌ها
کويرها
گل‌ها
پرنده‌ها
و نگاه‌هاي پنهاني را …
و زيبايي خيال انگيز باران،
برف،
نسيم،
جاده
و جنگل را ….
عزيز من!
عشق را قبله نکردي تا پرواز را يادبگيري
شادمانه گريستن را
به تمامي ديدن، شنيدن، بوسيدن،
لمس کردن را …
رابطه‌اي زنده و پويا با اشيا برقرار کردن را
به نيروي لايزال تبديل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد انديشيدن را
نه فقط به مردم يک محله، يک شهر، يک سرزمين
بل به انسان انديشيدن را …
عزيز من!
آخر عاشق نشدي
تا براي بودن، رفتن، ساختن، خواندن
جنگيدن، خنديدن، رقصيدن و خوب و پرشکوه مردن دليلي داشته باشي …
آخر عاشق نشدي عزيز من!
چه کنم؟
چه کنم که نخواستي، يا نتوانستي به سوي چيزي که اعتباري، شکوهي، ظرافتي، لطفي، ملاحتي، عطري، و زيبايي يگانه‌اي دارد، پلي از ابريشم هزار رنگ عشق بسازي و بندبازانه آن پل ابريشمين را بپيمايي ….
چه کنم؟
از عشق سخن بايد گفت، هميشه از عشق سخن بايد گفت