Author Archives: رویا

روز اول

امروز ماه نوامبر شروع می‌شه. از دو سال قبل سپتامبر هر روز می‌نوشتم ولی امسال مامانم بود و وقت نشد. با توجه به اینکه معمولا اگه مامان و بابام بیان تو سپتامبر میان دیدم بهتره کلا عوض کنم ماه رو. و چه ماهی بهتر از نوامبر که ماه نوشتن هم هست. اسمش رو گذاشته‌اند NaNoWriMo و یه سری نویسنده‌ها با هم قرار می‌گذارن و تو این ماه هر روز می‌نویسن تا اینکه تا آخر ماه نوامبر حداقل ۵۰،۰۰۰ کلمه از یه رمان جدید رو نوشته باشن. از یه سالی هم یه سری وب‌لاگ‌نویس‌ها همین قرار رو با هم گذاشتن که تو ماه نوامبر هر روز بنویسن و اسمش رو گذاشتن NaBloPoMo. البته خب به پرطرفداری اون یکی نیست. ولی خب وب‌لاگ وردپرس هم تبلیغش رو کرده و یه سری لینک‌های خوب هم راجع به نوشتن داده.

این هر روز نوشتن هم یه تیغ دولبه است. هم می‌تونه باعث بشه آدم در لحظه بنویسه و باعث بشه راحت‌تر و نزدیک‌تر به اتفاقات و احساس‌هاش بنویسه. از اون طرف هم می‌تونه آدم رو خسته کنه. هم نویسنده رو هم خواننده رو. ولی شاید بد نباشه برای یه ماه در سال آدم خودش رو امتحان کنه. شما هم اگه اهلش هستین بنویسین.

پیک‌نیک با مهدکودک

فکر کنم با پست قبل خیلی‌ها رو نگران کردم. چند وقتی بود که می‌خواستم راجع به چند تا موضوع بنویسم که همه‌اش پیش‌نیازش این بود که بگم طپش قلب دارم. این بود که گفتم توضیح بدم و خلاصه اصل موضوع عواقبش بود و به خودش دیگه عادت کرده‌ام کم و بیش. مرسی از همه راهنمایی‌ها و احوال‌پرسی‌ها. اون غرغرهام رو هم به زودی می‌نویسم ولی گفتم اول راجع به پیک‌نیک شنبه بنویسم.

شنبه با مهدکودک سپهر رفتیم پیک‌نیک. این شرکت کردن تو برنامه‌‌های مهدکودک سپهر رو خیلی دوست دارم و همچین یه احساس مامان بودنی بهم می‌ده. مامانی که بچه مدرسه‌رو داره!

پیک‌نیک هم گفته بودند که خودتون غذا و وسایل تفریحی بیارین. یه سری هم بازی گروهی خواهد بود. به جز این اصلا نمی‌دونستم که چه طوری خواهد بود. ولی خب گفتم که بهتره غذای اضافه‌تر از خوردن خودمون ببرم که اگه همه دور هم نشسته بودن و اینا تعارف کنیم. دیگه به سبک پیک‌نیک ایرانی سالاد الویه و یه سری کوکوی برنج و کیک موز درست کردم و با سالاد و میوه و زیرانداز و اینا بار زدیم رفتیم.

اونجا که رسیدیم یه محوطه بزرگ بود که دورش درخت داشت و رو هرکدوم از درخت‌ها اسم یکی از کلاس‌ها رو نوشته بودند که خانواده‌های اون کلاس دور هم دیگه بشینند. سپهر اولش خیلی تعجب کرده بود که آدم‌های مهدکودک اینجا چی‌کار می‌کنن ولی یهو خیلی ذوق کرد و مخصوصا وقتی معلم خودش رو دید شروع کرد به تعریف از آسمون و ریسمون و انگلیسی و فارسی قاطی پاطی تند و تند حرف می‌زد. معلمش می‌گفت که تو کلاس خیلی کم حرف می‌زنه و تا حالا ندیده بوده که انقدر حرف بزنه. بعضی از بچه‌های کلاسشون رو اصلا تحویل نمی‌گرفت ولی یهو بعضی‌ها رو که می‌دید همچین بلند داد می‌زد  مثلا Hi Joanna. ملت ولی اصلا غذا نیاورده بودن. مثلا یکی از بیرون ساندویچ خریده بود. یکی یه نیم‌چه ساندویج برای بچه‌ش اورده بود و خودشون هیچی نمی‌خوردن. بعضی‌ها که حتی زیرانداز هم نیاورده بودن و همون‌جا رو نیمکت‌ها نشستند. من یه کم غذاها رو دراوردم و تعارف کردم ولی انقدر هیچ کس هیچی نیاورده بود که حتی رومون نشد خودمون بشینیم بخوریم!

بچه‌ها حسابی با هم بازی کردند و این طرف اون طرف دویدند. پدر مادر ها هم خیلی‌ها از این فرصت که یه بار هم اومدن هوای ازاد و یکی دیگه هست که حواسش به بچه‌ها هست استفاده می‌کردند و خودشون لم داده بودن یا با هم حرف می‌زدند. منم با چندتا از پدرمادرها حرف زدم و مخصوصا با معلم سپهر بیشتر آشنا شدم.

در کل فکر کنم سپهر هم خیلی براش خوب بود.  شاید با اعتماد به نفسی که به خاطر بودن ما پیدا کرده بود، بیشتر با معلمش و همکلاسی‌هاش بازی کرد و حرف زد و کلی هم بهش خوش گذشت. حالا بعضی وقتا می‌گه شنبه می‌خوایم بریم پیک‌نیک با مهدکودک.

طپش قلب

اولین بارهایی که یادم میاد کلاس چهارم یا پنجم بودم که یهو ضربان قلبم زیاد می‌شد. یادمه با بغل‌دستیم نبض می‌گرفتیم و می‌دیدم ضربان قلبم شده ۱۰۰ و خورده‌ای. فکر کنم همون موقع‌ها هم دکتر رفتم و یه سری نوار قلب و اکوگرافی و حتی عکس از  قلبم انداخته بودم ولی دکترام به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بودن. کم کم خودم یه طوری فهمیده بودم که باید خم شم مثل حالتی که سجده می‌کنن تا خوب بشم. خیلی زیاد هم اتفاق نمی‌افتاد. خودم احساسم این بود که وقتی یهو خم بشم تا چیزی رو از زمین بردارم طپش قلب می‌گیرم. یه بار دیگه هم رفته بودم دندون‌پزشکی که آشنای بابام هم بود. تا آمپول بی‌حسی رو زد رنگم پرید و ضربان قلبم زیاد شد. دکتر کلی هول کرد و کلی قلب من رو گوش کرد و سرم رو داد پایین و بهم آب قند داد. بعد هم به مامانم گفت که حتما باز منو ببرن دکتر. ولی باز هم چیزی نفهمیدن. حتی یادمه که یه بار همون موقع که طپش قلب گرفتم رفتیم دکتر عمومی جلوی خونه‌مون نوار قلب گرفتیم. و دکتره گفت که عصبیه و حتی قرص اعصاب داد! که خب من نخوردم.

کلا بهش ولی عادت کرده بودم. به همین بهانه همیشه معافی پزشکی داشتم و زنگ ورزش می‌نشستم واسه خودم کتاب می‌خوندم! ولی چیزی نبود که خیلی تو روزمره زندگی‌ام اذیت کنه. حتی وقتی حامله بودم اصلا نگفتم به دکترم. یه کم نگرانش بودم که وقتی بخوام زایمان کنم یا مثلا به خاطر اپیدورال طپش قلب نکنه بگیرم. ولی هیچی هم پیش نیومد. تا اینکه سپهر شش ماهش که بود. حالا یا به این ربط داشت یا نه ولی هم زمان با این بود که فکر کردم حالا که دیگه سپهر غذا هم می‌خوره یه کم سعی کنم وزن کم کنم و کمتر بخورم. یهو طپش قلب‌هام شروع شدند. طوری که در روز ۷-۸ بار پشت سر هم طپش قلب می‌گرفتم. رفتم اونجا دکتر و کلی آزمایش داد  و نوار قلب ولی باز گفت هیچی نیست و گفت که ورزش کن که ماهیچه‌های قلبت قوی شه. می‌تونستم بهش بگم که برم متخصص ببینم ولی دیگه داشتیم می‌اومدیم سن‌دیگو.

اینجا که اومدیم وقتی داشتم دکتر انتخاب می‌کردم دیدم که یکی از دکترها با اینکه دکتر خانواده‌ است تخصصش رو زده در مورد قلب. اونو گذاشتم دکتر اصلیم و رفتم پیشش. یکی از دقیق‌ترین دکترهایی بود که تا حالا داشتم. حتی وقتی پرستار قبلش اومد و یه سری سوال‌های روتین ازم پرسید گفت که خیلی معطلت نمی‌کنم که دکتر فلانی کلی خودش ازت سوال می‌پرسه!

کلی که سوال کرد ولی کلی هم توضیح داد. مثلا وقتی بهش گفتم که ضربان قلبم رو با آیفون اندازه گرفتم خوشش اومد و بهم توضیح داد که چه جوریه. یا وقتی بهش گفتم که حالت سجده می‌کنم خوب می‌شم بهم توضیح داد که درسته و این جزو یه سری کاراییه که بهش می‌گن vagal manouvers و باعث می‌شه ضربان قلب بیاد پایین. بعد هم البته کلی آزمایش و اینا داد ولی گفت که احساسش اینه که تنها راهی که بشه فهمید واقعا مشکل چیه اینه که هروقت طپش قلب گرفتم مستقیم برم اورژانس تا ازم نوار قلب بگیرن.

منم یه مدت کوتاهی بعدش طپش قلب گرفتم و رفتم اورژانس. اونجا که رسیدم ضربان قلبم ۱۹۸ بود. اونا فوری فرستادنم تو اتاق و می‌خواستن بهم دوایی بزنن که ضربانم بیاد پایین که گفتم من خودم می‌تونم درستش کنم ولی اومدم که نوار قلب بگیرم. خلاصه خیلی صحنه خنده‌داری بود. پرستاره با آمپول آماده دم در وایساده بود. نوار قلب رو که گرفت به دکتره گفتم یه بار امتحان می‌کنم اگه نشد بعد آمپول رو بزن. تا خم شدم ثانیه‌ای ضربانم اومد رو ۸۰. دکتره کلی خوشش اومده بود و رفته بود به همه گفته بود! هی بعدش دکترا می‌اومدن می‌گفتن تو همونی که ضربان قلبت رو از ۱۹۸ رسوندی به ۸۰؟!

دکتر اورژانس تا نوار قلب رو دید گفت که خیلی واضحه که مشکلی که دارم سندرم Wolff-Parkinson-White هست که در واقع یه راه خراب بین قسمت بالا و پایین قلب هست که باعث می‌شه سیگنال الکترونیکی که فرستاده می‌شه پیغام اشتباه بفرسته. مثل یه طور مدار کوتاه که باعث می‌شه هی قلبم تندتر و تندتر بزنه. بعد دیگه رفتم پیش دکتر خودم و اون هم گفت که حدس می‌زده همین باشه و گفت که بهترین راه اینه که عمل کنم و در واقعا این راه خراب رو از مدار خارج کنن! و معرفی‌ام کرد به متخصص.متخصص هم همین حرف رو تکرار کرد.

من کلا زیاد از عمل کردن نمی‌ترسم. و همیشه اگه راهی بوده که عمل کنم تا خوب شم به اینکه مثلا بخوام حالا دوا بخورم شاید خوب شه یا تا آخر عمر دوا بخورم عمل کردن رو انتخاب کرده‌ام. ولی این بار بعد از دو سال که این موضوع رو فهمیده‌ام هنوز کاری نکرده‌ام. دلیل اصلیش اینه که این مشکل خب مادرزادی بوده و من هم از ۹-۱۰ سالگی باهاش زندگی کردم و انگار عادت کرده‌ام بهش. یکی دیگه اینکه اسم قلب که میاد یه طور دیگه‌ای آدم نگران می‌شه! و بعد هم اینکه از وقتی سپهر هست نسبت به خودم جون‌ترس‌تر شده‌ام! تقریبا مطمئنم اگه قبل از بچه‌دار شدن می‌فهمیدم حتما عمل می‌کردم.

ادامه دارد…

جلسه اولیا مربیان!

دیروز سمینار مهدکودک سپهر بود. از قبل نظرخواهی کرده بودن که راجع به چه موضوع‌هایی دوست دارین حرف زده بشه و به این نتیجه رسیده بودن که بیشتری‌ها دوست دارن بدونن بچه‌ها چی یاد می‌گیرن.

یه خوبی عمده‌اش این بود که من معلم‌ها و یه تعدادی از کسایی که اونجا کار می‌کنن رو شناختم بالاخره.

اول از همه یه فیلمی نشون دادن از کلاس‌های مختلف و بچه‌ها در حال کارهای روزمره‌شون. سپهر که البته داشت تو فیلم دستش رو می‌شست! ولی جالب بود که حتی تو سن بچه‌های کوچیک‌تر هر کسی داشت با دقت یه کاری می‌کرد.

بعد یکی از معلم‌ها کلا راجع به نگاه مونتسوری به آموزش حرف زد. چون دقیق جمله‌های اونو یادم نمی‌یاد و خودم هم اونقدر اطلاع ندارم که از خودم بنویسمشون با جزئیات نمی‌تونم بگم ولی خب حرف کلی‌اش این بود که نگاه عمومی‌ جامعه به آموزش بچه‌ها مثل کارخونه ماشین‌سازیه. بچه‌ها یه با یک تاریخ ساخت (تاریخ تولدشون) وارد سیستم می‌شن و بعد تو هر مرحله یه چیزایی بهشون اضافه می‌شه. مثلا یاد می‌گیرن جمع کنن یا ضرب کنن یا بخونن یا بنویسن. ولی تو مونتسوری بیشتر روی علاقه و توانایی ذاتی بچه‌ها برای یاد گرفتن حساب می‌شه و اون مرحله مرحله‌ای که تو سیستم آموزشی معمولی هست اینجا نیست. اینه که شاید تو یه مرحله به نظر بیاد که در حالی که بچه‌های دیگه دارن ABC یاد می‌گیرن بچه‌ها تو مونتسوری دارن نخ رو از وسط مهره‌ها رد می‌کنن و خب تو یه مرحله دیگه خیلی جلوتر از بچه‌های دیگه باشن.

بعد یه معلم کلاس toddlerها (که می‌شه از ۱۸ ماهه تا آخر دو سالگی) با محور تمرکز حرف زد. اینکه بچه‌ها با تکرار و تمرکز یه چیزی رو یاد می‌گیرن. اینه که تو مونتسوری خیلی سعی می‌شه که وقتی بچه‌ سرگرم کاریه هیچ وقت تمرکزش به هم نریزه. و حتی بهش یاد داده بشه که بتونه هرچقدر بیشتر و بیشتر تمرکز کنه و سر یه کار وقت بیشتری بگذاره. بعد یکی دو تا از وسایلشون رو نشون داد. یه چیزی شبیه این مثلا

510100080که این استوانه‌ها رو یکی یکی در میارن و بعد می‌گذارن سرجاشون که علاوه بر کار کردن روی هماهنگی دست و چشمشون تمرکزشون رو هم بالا می‌بره.

بعد یه معلم از کلاس primary (سه سالگی تا آخر ۵ سالگی) اومد و اون هم باز راجع به اهمیت تمرکز حرف زد. و باز چند تا از کارایی که می‌کنن رو نشون داد. مثلا جا به جا کردن لوبیا از یه کاسه به یه کاسه دیگه با قاشق. یا کار کردن با زنجیره عددها:

Back Camera

پدر مادرها هم خب کلی سوال داشتن. از جمله خودم! مثلا این‌که آیا این تاکید روی تمرکز باعث نمی‌شه بچه‌ها تو محیط شلوغ نتونن کار کنن. که گفتن اتفاقا کلاس‌های مونتسوری معمولا زیاد هم ساکت نیست. و چون هر کسی داره یه کاری می‌کنه همیشه کلی سر و صدا و distraction هست. البته چیزی که من دیده‌ام حداقل تو سن مهدکودک خیلی ساکته کلاساشون به نسبت جاهای دیگه. البته چیزی که حواس پرت کنه زیاده چون همه وسیله‌ها و خوردنی‌ها همیشه در دسترسه و هر کسی هم داره یه کاری می‌کنه. یا مثلا اینکه وقتی یه چیزی رو به بچه‌ها نشون می‌دن (مثلا همین ریختن لوبیاها از یه کاسه به یه کاسه دیگه) فقط نشون می‌دن و حرف نمی‌زنن و توضیح نمی‌دن. من برام سوال بود که چرا با کلمه توضیح نمی‌دن و خود این فرصتی نیست که بچه‌ها کلمه‌های مربوط رو هم یاد بگیرن؟ که گفتن توضیح دادن مخصوصا که بچه‌ها به جای نگاه کردن به وسیله به صورت معلم نگاه می‌کنن بیشتر حواس پرت کنه. و فعالیت‌های کلامی خودش دسته جداییه که روش کار می‌کنن.

بعد هم گفتن که کلا مونتسوری با امتحان و نمره و جایزه و اینا همخونی نداره  و اینه که قبلا امتحان‌های استاندارد مدرسه‌های آمریکا رو نگرفته بودن. ولی آخر پارسال برای اولین بار گرفتن. اول به دلیل اینکه هرچقدر هم مخالف باشی به هر حال امتحان دادن چیزیه که بچه‌ها باید بلد باشن چون در یه زمانی از این سیستم می‌رن بیرون و باید امتحان بدن. و بعد هم اینکه بچه‌ها نمره‌هاشون رو لازم دارن اگه از این مدرسه بخوان برن جای دیگه. بعد نمره‌ها رو نشون دادن که خب خیلی خوب بود. یعنی تو کودکستان مثلا به اندازه کلاس اول بودن و بعد همین طور خیلی خیلی بهتر می‌شدن تو این حد که کلاس چهارم تو بعضی از موضوع‌ها حتی از بچه‌های آخر دبیرستان بهتر بودن. جالبیش همین بود که مثلا یه نمره تو قسمت «روش‌های ریاضی‌» داشتن و به نمره تو قسمت «حل مساله ریاضی». که ظاهرا روش ریاضی اینه که ۲+۲ چند می‌شه و بعد مساله ریاضی این که دو تا سیب داری دو تا سیب می‌خری چند تا سیب داری. مثلا کلاس چهارمی‌ها تو مساله ریاضی به اندازه کلاس هفتمی‌ها بودن و بعد تو روش‌های ریاضی به اندازه همون بچه‌ کلاس چهارمی.

خب یه سوالی هم که خیلی‌ها داشتن این بود که بچه‌هایی که از اینجا مدرسه‌های دیگه می‌رن چه جورین. خب البته اونا از یه طرف می‌خواستن بگن که بهتره دبستان هم اینجا نگهشون دارین و از یه طرف خب نمی‌خواستن بگن که بچه‌ها مشکل‌دارن جاهای دیگه. مدیرشون گفت که با یکی از شاگرداش که رفته یه شهر دیگه که مونتسوری نداشته و رفته جای دیگه حرف می‌زده و اون گفته که خب روش معلم‌ها که دستور می‌دن و اینا شاکی‌ش می‌کنه ولی خب می‌پذیره که این مدرسه این طوریه و خیلی موفقه. بعد یکی از مادرها اومد که بچه بزرگ‌ترش رفته بوده public school. می‌گفت که کلاس اول سختش بوده هم با روش اون جا آشنا شدن هم اینکه حوصله‌اش سر می‌رفته و بعد از کلاس دوم وارد یه سیستمی که اینجا برای بچه‌هایی که پیشرفته‌تر هستند شده و اونجا راضیه خیلی.

کلا جلسه خوبی بود که یه کم بیشتر با محیط مدرسه‌شون آشنا شدم. و البته

دلتنگی هم چیز عجیبیه

هفته پیش که مامانم رفت. سپهر هر روز یکی دو بار می‌پرسه که مامان‌بزرگ کجاست؟ و هی باید توضیح بدیم که الان کجاست و بعدش کجا می‌ره و بعدش هم می‌ره شیراز خونه‌شون.

۳ روز هم هست که دیگه بعد از گرفتن گواهی‌نامه سپهر رو می‌برم مهدکودک می‌گذارم و بعدش علیرضا رو می‌گذارم ایستگاه اتوبوس. بعد ظهر می‌رم دنبالش و می‌آیم خونه ناهار می‌خوریم. و دوباره عصر که با سپهر می‌ریم دم ایستگاه اتوبوس دنبال علیرضا.

روز اول وقتی سپهر رو برداشتم یه ضرب پرسید بابا کجاست. بهش گفتم که سرکاره و ساعت ۵:۳۰ می‌ریم دنبالش. وقتی رسیدیم خونه و می‌‌خواستیم ناهار بخوریم یهو شروع می‌کرد به گفتن حالم بده و گریه و گریه. اول فکر کردم گشنه و خسته است. همون‌طور توی بغلم بهش غذا دادم و همون‌جا تو بغلم در حال گریه خوابش برد. یک ساعت که خوابید باز با گریه بلند شد. و دیگه گریه‌اش بند نمی‌اومد. زنگ زدم به علیرضا که سپهر مریض شده و بیا خونه. بعد سوار ماشین شدیم تا بریم دم ایستگاه دنبالش. تو ماشین گریه‌اش بند اومد و مخصوصا علیرضا رو دید سر حال شد.

فردا صبحش هم دیدیم نه حالش خوب خوبه. رفت مهدکودک. باز موقع برداشتن همون سوال‌های بابا کو. رسیدیم خونه. باز موقع ناهار، گریه. این دفعه اصلا حاضر نشد هیچی بخوره. و یه ضرب گریه و می‌گه می‌خوام بخوابم. دیگه اوردمش رو صندلی و تکون تکون که خوابش ببره وسط گریه‌هاش می‌گه بابایی رو می‌خوام. دیگه مطمئن شدم که این همه‌اش دلتنگیه. تقریبا همه تابستون با علیرضا رفته بودیم دنبالش و با هم ناهار خورده بودیم. مخصوصا ماه آخر که مامانم هم بود و همه با هم ناهار می‌خوردیم. ناهار خوردن براش یادآوری دلتنگیش شده بود.

دیگه از دیروز یه کم عادت کرده و فقط می‌پرسه که بابا کجاست و بریم دنبالش ولی گریه و بهانه‌گیری نمی‌کنه. البته دیشب هم موقع شام، غذاش رو داشت نصفه نیمه می‌خورد. علیرضا رفت بگذاره دهنش (من فلسفه‌ام اینه که اگه نمی‌خواد نخوره!) یهو می‌گه مامان‌بزرگم رفته! و وقتی با مامان‌اینا که تازه رسیده بودن ایران چت کردیم کلی ذوق کرده بود و هیجان زده شده بود و می‌خواست همه شیرین‌کاری‌هاش رو نشون بده.