ديروز و پريروز تو دانشگاه نمايشگاه نيلوفر آبي (کارآفريني ) بود. يه تعداد غرفه بود که چند تاش مال بعضي از شرکتهاي معروف بود مثل کاله، بهروز و … و بقيه غرفهها مال دانشجوها بود. که چيزهايي رو ميفروختن. اکثر غرفهها خوردني بودن.
آبميوه دستافشار!، ساندويچ ماماندوز!، اکبر جوجه!، دوغ، آبنبات چوبي و … .
يکي با کراوات و دستکش واکس ميزد. چيزاي جالب زياد بود. ولي از همه بهتر شادياي بود که جريان داشت. اصلا نميدونم فايده يه همچينکاري چي ميتونه باشه که مثلا يه دانشجوي برق جگر بفروشه يا واکس بزنه! ولي خيلي ايده جالبي بود از اين نظر که همه اونجا حال ميکردن به قول يکي از بچهها فستيوال بود. و خيلي خوبه که هر از مدتي از اين فستيوالها باشه. همه جاي دنيا شادي جمعي رو تجربه ميکنن و ما هنوز اينکار رو بلد نيستيم.
امروز که رفتم دانشگاه يه پارچه سياه زده بودند نوشته بودند جشنواره نيلوفرهاي پرپر!! و کلي حرفاي ديگه به اصطلاح اعتراض. که رياست دانشگاه کجا بود و اين که اين پايين آوردن سطح دانشگاه و دانشجوه. البته شايد خيليها باشند که بگند اين کار بيفايده بوده و چرا بايد تشويق کرد که يه دانشجو چه ميدونم مثلا جگرکي باز کنه!! ولي مهم تر از همهاش اينه که ميشه حدس زد که چه کسايي اين چيزا رو نوشتن کسايي که خودشون با دمپايي تو دانشگاه را ميرند، کسايي که عده خيلي زياديشون يه ? ، ? ساليه که دارن درس ميخونن!!(بهتره بگم در دانشگاه حضور دارن) و حالا دلشون به حال علم و صنعت مملکت نسوخته که فقط به غيرت شرعيشون برخورده که چرا مثلا تو يه غرفه چند تا دختر با چند تا پسر خنديدند. نميدونم البته فقط خدا کنه بلايي سر برگزارکنندگانش نيارند!
Author Archives: رویا
و ديروز که روز روز
و ديروز که روز روز ابراهيم بود. چند سال است به تو فکر ميکنم؟ ابراهيم.
آي حميد هامون! تو هم هي به ابراهيم فکر کردي و ما را بدعادت کردي. ولي تازه فهميدم که مشکل کجا بود.
ميخواهي ابراهيم شوي؟ «آدم بايد مثل ابراهيم باشه. بايد عزيزش رو از دست بده تا شايد بتونه اونو دوباره به دست بياره» حميد هامون! کو عزيز؟ عزيزي که خود از دست رفته؟ که به دست نيامده؟ ديروز روز ابراهيم بود و روز …
يه مقدار صبح و يه
يه مقدار صبح و يه مقدار هم حالا داشتم بحثهاي مجلس رو گوش ميکردم. بحث بودجه و اينها بود که من سر در نمياوردم. ولي چيزي که جالب بود قدرت رييس مجلس بود. بابا اين آقاي خاتمي(برادر!) اصلا نميذاشت ملت حرف بزنن!
اين اسم کارتونها که جين
اين اسم کارتونها که جين جين نوشته منو ياد يه روزي انداخت تو دانشکده. يکي از بچهها اومد و روي برد اسم چند تا شخصيت کارتوني رو نوشت. و بعد يههو تمام بچهها شروع کردن به گفتن شخصيتهاي کارتوني که يادشون مياومد. جالب ترين قسمت ماجرا اين بود که هر کي مياومد تو ميگفت وا اين کاراي بچهگونه چيه. و بعد که يه نگاهي به تخته ميکرد خودش شروع ميکرد که ا اينو ننوشتين اونو ننوشتين. اين يادآوري بچگي همه قسمتهاش اين خاصيت رو داره. مثل امروز که من از روي يک کتاب هواپيماي کاغذي درست کردم. من از همه بيشتر اون كارتون گوش مرواريد رو دوست داشتم. اون قسمتي كه ماجراي نرگس رو تعريف ميكرد. اون شب كريسمس كه راس 12 پوست يه سيب رو يه تيكه ميكند تا آرزوش برآورده شه.
مريم نوشته که کتاب «شيرين»
مريم نوشته که کتاب «شيرين» رو خونده. منم اين چند روز که خونه خالم بودم يکي از کارهاي مزخرفي که کردم اين بود که کتاب «ياسمين » مال همين مودبپور رو خوندم. البته خوشبختانه وقتم رو اونقدراها هم تلفش نکردم چون يه ذره اولش رو خوندم بعد دخترخالم يه عالمش رو که خونده بود برام تعريف کرد و بعد خودم آخرش رو خوندم. ولي آي که چه کتاب مزخرفي بود و جالب اينه که اين کتاب هم دقيقا همون شخصيت شوخ و دائم حرف بزنها داشت که تنها تيکه يه ذره قابل تحمل کتاب بود. نميدونم اين کتابها رو کسي اثر هم ميذاره يا نه. اگه بذاره که خيلي بده چون تو اين کتاب همه خودکشي کردن.