Author Archives: رویا

اين چند روز رفتم خونه

اين چند روز رفتم خونه خاله‌ام. تا حالا دعاي عرفه نرفته بودم و چون تصورم اين بود که احتمالا چون به امام حسين ربط داره حتما همش مي‌خوان روضه بخونن اصلا خوشم هم نمي‌اومد برم ولي اون‌جا مجبور بودم. رفتم البته از گريه خبري نبود. ولي خب جالب هم نبود شايد به خاطر اين‌که من حواسم به خونه چنان و چنان و آدم‌هاي خيلي آن‌چنان‌تر بود.

مي‌ترسم مضطربم و با آن

مي‌ترسم مضطربم
و با آن که مي‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنيا هستم
مي‌آيم کنار گفتگوئي ساده
تمام روياهايت را بيدار مي‌کنم
و آهسته زير لب مي‌گويم
برايت آب آورده‌ام تشنه نيستي ؟
فردا به احتمال قوي باران خواهد آمد.
تو پيش بيني کرده بودي که باد نمي‌آيد
با اين همه ديروز
پي صدائي ساده که گفته بود بيا رفتم !
تمام راز سفر فقط خواب يک ستاره بود
خسته‌ام ري‌را
مي‌ايي همسفرم شوي ؟
گفتگوي ميان راه بهتر از تماشاي باران است
توي راه ازپوزش پروانه سخن مي‌گوييم
توي راه خوابهامان را براي بابونه‌هاي دره‌ئي دور تعريف مي‌کنيم
باران هم که بيايد
هي خيس از خنده‌هاي دور از آدمي مي‌خنديم
بعد هم به راهي مي‌رويم
که سهم ترانه و تبسم است
مشکلي پيش نمي‌آيد
کاري به کار ما ندارند ري‌را
نه کرم شب تاب و نه کژدم زرد
وقتي دستمان به آسمان برسد
وقتي دستمان به آسمان برسد
وقتي که بر آن بلندي بنفش بنشينيم
ديگر دست کسي هم به ما نخواهد رسيد
مي‌نشينيم براي خودمان قصه مي‌گوييم
تا کبوتران کوهي از دامنه روياها به لانه برگردند
غروب است
با آن‌که مي ترسم
با آن که سخت مضطربم
باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد
سيد علي صالحي
اين شعر رو همين طوري نوشتم شاعرش شاعر محبوب منه به هزارتا دليل ;)

ديروز مي‌خواستم تو جلسه دانشكده

ديروز مي‌خواستم تو جلسه دانشكده يه تکه‌هايي از دعاي عرفه رو بخونم. ولي ديروزش که داشتم نگاهش مي‌کردم فکر کردم انقدر آدم بدي شده‌ام که بهتره دعا رو خراب نکنم. و اتفاقا انگار تاييد هم شد :(
صبح خوندن کتاب باعث شد دير برسم و بعد هم که اصلا وقت نشد. من تا حالا عربي اين دعا رو نخوندم ولي از ترجمه‌اي که سيد مهدي شجاعي کرده از اين دعا خوشم مي‌آد. اصلا خود اين مراسم حج هم کلي چيزاي جالب داره قابل کلي فکر کردن يکيش همين عرفات. خب حالا يه تکه‌هايي از اين دعا :

خداي من! آن‌گاه که تو مرا از بهترين خاک آفريدي راضي نشدي که نعمتي را بي نعمت ديگر بر من جاري کني راضي نشدي که لطفي لطف ديگرت را بپوشاند و در هاله بگيرد راضي نشدي که بذل محبتي محبت ديگرت را تحت الشعاع قرار دهد.

حهل و ناداني من و عصيان و گستاخي من تو را بازنداشت از اين‌که راه‌نماييم کني به سوي شاه‌راه قرت و موفقم گرداني به آن‌چه رضا و خشنودي توست.

پس تو منزهي و چه منزهي تو اي خدا از آن زمان که آغازم کردي تا آن زمان که بازم مي‌گرداني تو ستوده‌اي! تو ستايش برانگيزي! تو با عظمتي! تو بزرگي محضي!
….
خدايا!‌ به که واگذارم مي‌کني؟ به سوي که مي‌فرستي‌ام؟ به سوي آشنايان و نزديکان تا از من ببرند و روي بگردانند يا به سوي غريبان و غريبه‌گان تا گره در ابرو بيفکنند و مرا از خويش برانند؟ يا به سوي آنان که ضعف مرا مي‌خواهند؟
من به سوي ديگران دست دراز کنم؟ در حالي‌که خداي من تويي و تويي کارساز و زمامدار من.
….
من آنم که بدي کردم من آنم که گناه کردم من آنم که در جهالت غوطه ور شدم من آنم که غفلت کردم من آنم که پيمان بستم و همانم که شکستم من آنم که بدعهدي کردم من آنم مه معترف شدم من آنم که اقرار کردم به نعمت‌هاي تو بر خودم و پيش خودم.
و اکنون برگشته‌ام باز آمده‌ام با کوله‌باري از گناه و اقرار به گناه پس تو در گذر اي خداي من!
….
معبود من اينک من پيش روي توام و در ميان دست‌هاي تو آقاي من بال گسترده و پرشکسته و خوار و دلتنگ و حقير . نه عذري دارم که بياورم نه تواني که ياري طلبم.
….
خداي من در همه ناله‌ها و فريادها تمناي حضور تو موج مي زند شاخسار همه دست‌‌ها رو به آسمان وجود تو گشوده مي‌شود پرنده همه نيازها به سوي تو پر مي‌کشد مضمون کلام همه زبان‌ها و لهجه‌ها از تو نشات مي‌گيرد و به تو باز مي‌گردد.

خدايا ما را در اين هنگام دگرگون ساز و تحول ببخش. موفق و رستگارمان کم و نيکوکار و بهره‌مندمان قرار ده.

ما از سر صدق و يقين آهنگ خانه تو کرده‌ايم و به درگاه تو روي آورده‌ايم پس ياريمان کن در انجام مناسکمان و حجمان را کمال ببخش و از ما درگذر…

ديروز ساربان سرگزدان رو خوندم.

ديروز ساربان سرگزدان رو خوندم. يه ضرب نشستم و تمومش كردم. خوشم اومد. البته انگار جزيره سرگرداني روون تر بود. البته شايد هم مال اينه که اونو هزار بار خوندم. يادش به‌خير. سال دوم دبيرستان که بودم. امتحاناي ثلث مال ما ?? شروع مي‌شد ولي بايد از ? مي‌اومديم مدرسه. تو اين روزا در حالي که بقيه در حال دوره کردن بار سوم و بار چهارم بودن ما راجع به جزيره سرگرداني حرف مي‌زديم. دوستم تازه کتاب رو خريده بود و داشت مي‌خوندش. برعکس من اون کتاب رو با حوصله و يواش يواش مي‌خوند. خلاصه هر ?? صفحه‌اي که مي‌خوند براي من تعريف مي‌کرد. با جزئيات کامل. کلي راجع بهش اظهار نظر مي‌کرديم. من اون موقع به يه معنايي تجربه عاشق شدن نداشتم. اما نمي‌دونم چرا با شدت و حدت طرف‌دار مراد بودم! جالبه که همين يکي دو ماه پيش داشتم با دوستم حرف مي‌زدم مي‌گفت رويا چه‌قدر تغيير کرديم. بعد پرسيد هنوز نظرت راجع به مراد و سليم همونه؟ و ديديم هردو تامون هنوز مراد پسنديم!!!!! ولي آرزو مي‌کنيم کاش مرادا شبيه سليم بودن!!!! اينم از اون حرفا بودا ولي دلم نيومد ننويسم.
اينم بگم که به نظرم شاخصه سليم همون نفس مطمئن و مشخصه مراد شيدايي و هرهري بودنش بود. گرچه تو اين ساربان سرگردان همه چي خيلي عوض مي‌شه.
يه جورايي به نظرم مي‌آد سيمين دانشور يه نظري به وضعيت ايران هم داشته. يه جور داستان سمبليک.

چند تا كار نكرده داشتم

چند تا كار نكرده داشتم همش مربوط به استادي مي‌شد كه ترم پيش باهاش سه تا درس داشتم!!! به همين خاطر مي‌ترسيدم نمره‌هام رو بپرسم. خلاصه امروز دل به دريا زدم و رفتم. انقدر ترسيده بودم كه يخ كرده بودم! ولي همه چي به خير و خوشي گذشت! دو تا از درسام رو هم شدم 17. اون يكي هم گفت همين حدودا مي‌شي. به خاطر گزارش سمينار هم كه يه يه ماهي دير داشتم مي‌دادم دعوام نكرد. اوف راحت شدم.
بعدش رفتم انقلاب. ينا رو خريدم. يه روزنامه بنيان، يه روزنامه نوروز، يه كتاب مدارا و مديريت (دكتر سروش) و يه كتاب ساربان سرگرداني (سيمين دانشور).
تو تاكسي طاقت نيوردم و ساربان سرگرداني رو باز كردم. جمله هاي اولش اين بود:
سليم فرخي گيج شد. هر قدمي كه براي يافتن هستي، براي نجاتش، براي پيدا كردن سرنخي در جستجوي شخصيت او بر مي‌داشت گيج‌ترش مي‌كرد. جغرافياي ذهنش جهت يابيش را چنان گم ‌كرد كه عاقبت به حس لامسه بسنده كرد و به ازدواج با نيكو تن داد اگار با يه چيزي كوبيدن تو سرم. آخه خانم دانشور اين همه سال اين همه سال به سليم و هستي فكر كرديم، حالا؟ نه ولش كن، بقيه‌اش رو بعد كه كتاب رو خوندم مي‌نويسم.