Author Archives: رویا

مهدکودک ۲

امروز یکی رفتیم خونه همون مدیر مهدکودک مونتسوری که دیروز گفتم. چون گفته بود بچه‌هایی که هنوز خودشون دستشویی نمی‌رن، خونه خودم هستند. اول که عجب خونه‌ای داشت. شیک و بزرگ و محله خوب. ولی خب اصلا مثل مهدکودک نبود و مثل این بود که بیبی‌سیتر بچه‌ها باشه. یه دونه اتاق بود که بچه‌ها توش تو یه دایره نشسته بودن و کار می‌کردن. بازم همون سخت‌گیریش اینجا هم بود. سپهر اسباب‌بازی‌ها رو دیده بود و دوست داشت بازی کنه. خانومه اولا که مجبورش کرده حتما روی مستطیل و سر جای به خصوصی بشینه. یعنی بگم خانومه سه ثانیه هم صبر نمی‌کرد هی به سپهر می‌گفت اینو بگذار اینجا، این وری نه اون وری. فکر کنم کم اطلاع‌ترین مادرها هم این روزا می‌دونند که به بچه باید مهلت داد که خودش یه چیزی رو امتحان کنه و اشتباه کنه و اینا، دیگه چه برسه به کسی که بخواد مربی باشه. خلاصه اینجا رو که مطمئن شدم نمی‌خواییم.

ولی یه جای دیگه که رفتیم خیلی خوشم اومد. قبل از اینکه بریم احساسم خوب نبود چون زنجیره‌ایه و فکر می‌کردم که این جاهای زنجیره‌ای ممکنه خیلی از رو دستورالعملی کار کنن و احساس صمیمانه نداشته باشه. مثلا کلاسی که برای سپهر می‌رفتیم هم خب زنجیره‌ای بود. جای تمیزی بود و فعالیت‌هاشون خوب بود و وسایل بازی خوبی داشتند ولی خب مثلا مربی‌شون اصلا با بچه‌ها ارتباط یک به یک نداشت و فقط شعرها و کارا رو مثل نوار اجرا می‌کرد. برای چیزی که ما می‌خواستیم اتفاقا خوب بود چون سپهر از اینکه دیگه همه چی رو حفظ شده بود خوشش می‌اومد و برای ۴۵ دقیقه در هفته خوب بود. اسمش هم اصلا کلاس ورزش بود درست مثل کلاس ورزش که آدم خودش می‌ره، خب انتظار نداره هردفعه مربی یه خلاقیتی بزنه و اینکه یه روتینی باشه و تو همون چارچوب تمرین کنی خوبه. ولی خب مهدکودک که بچه می‌خواد بیشتر ساعت‌های بیداریش با اونا باشه تا با ما، خب فرق داره. ولی حداقل تو این دفعه‌ای که رفتیم اصلا این طوری به نظرم نیومد. هم از یه طرف خیلی حرفه‌ای بودن و منشی و دم و دستگاه که مثلا پدر مادرها با کد مخصوصا وارد بشن و معلوم باشه کی با کی اومده و با کی رفته. هم به نظر خیلی محیط شادی می‌اومد. یه سری تو حیاط بازی می‌کردن و تو کلاس به کلاس‌ها بچه‌ها کارای مختلف می‌کردن. مثلا یه جا بوی خوبی می‌اومد که بچه‌ها پنکیک درست کرده بودن و توش بلوبری ریخته بودن و شیر رو توش رنگ آبی ریخته بودن چون مثل این که اون روز حرف ‌B رو داشتند تمرین می‌کردن (تو کلاس بزرگ‌ترها بود این). یه چیزی که خوشم اومد همین بود که در عین حالی که بچه‌ها تو کلاس ساکت نبودند و واسه خودشون از این چیز به اون چیز سرک می‌کشیدند ولی یه کار اصلی هم بود که با مربی‌شون داشتند روش کار می‌کردند. مدیرشون به نظر می‌اومد تک تک بچه‌ها رو به اسم می‌شناسه و عادت‌هاشون  و شغل و مدل پدر مادراشون رو می‌دونه.  البته خب در نهایت معلمی که به خود بچه می‌افته هم خیلی مهمه ولی از مدیرشون که خوشم اومد.

یه چند‌جای دیگه هم تو لیستم بود. یکیشون زنگ زدم گفت تا سال دیگه جا ندارن و  تازه دو ماه دیگه وقت داده که بریم تور بدن بهمون. یه جای دیگه هم بود که آنلاین یه سری نظر بد راجع بهش داده بودن (و البته خب یه سری هم خوب) ولی تو همون مهدکودک قبلی یکی از مامان‌هایی که اونم مثل ما اومده بود برای اطلاعات گرفتن داشت بچه‌اش رو از اونجا منتقل می‌کرد و یه چندتا بد از اونجا گفت که دیگه ما کلا منصرف شدیم از دیدنش.

حالا قدم‌های بعدی اینه که  تصمیم بگیریم اصلا بگذاریمش مهدکودک یا نه؟! از کی؟ و بعد اینکه یه کم بیشتر بگردم که مطمئن بشم اینجایی که فعلا خوشمون اومده واقعا چه طوره و اگه بشه معلم و کلاس بچه‌های دو ساله‌اش رو با دقت‌تر ببینم و بعد اینکه آیا جایی هست که من از قلم انداخته باشم یا نه؟

مهدکودک

امروز رفتیم و دو تا مهدکودک رو دیدیم. بعد از اینکه سپهر دو سالش شده دارم به این فکر می‌کنم که بگذارمش مهدکودک. ولی هنوز هیچی برای خودم روشن نیست. اینکه از الان بگذارمش یا اینکه یه شش ماه دیگه که شاید دستشویی رفتن رو هم بلد باشه و انتخاب‌هامون هم بیشتر بشه یا اینکه اصلا از ۳ سالگی که دیگه یه مدل مهدکودک‌های جدی‌تر که کلاس درسی‌تر هستند بره (pre-school) .یه انتخاب دیگه هم اینه همین الان بره ولی مثلا دو روز در هفته یا سه روز در هفته بره.

این دو تا مهدکودک که امروز دیدیم یکیش مدل خیلی معمولی بود. یه کلاس داشت برای بچه‌های دو تا سه سال که گفت برای هر ۸ نفر یه معلم داره. اون موقع ۶ تا بچه بودن که تقریبا هر کدوم کار خودشون رو می‌کردن. هر گوشه اتاق یه چیزی بود که هر کدوم رفته بودن سراغ یکیش. البته به نظر می‌اومد که درست قبلش نقاشی کشیده بودند چون تابلوهای نقاشی‌شون خیس بود. همون موقع هم یه سری عروسک براشون اورد و کف و صابون که عروسک‌ها رو بشورن. ولی لزوما همه با هم نبودن و بعضی‌ها کار خودشون رو می‌کردن. خانوم مدیرش کلی حرف زد و همه‌جا رو نشون داد. مدلش به نظرم بد نبود ولی خب خیلی حرفه‌ای هم نبود. یعنی به نظر نمی‌اومد خیلی با روش و اصول خاصی فعالیت‌های روز بچه‌ها تنظیم شده باشه. ولی می‌گفت مثلا بعضی روزها می‌رن تو حیاط آهنگ می‌گذارن و اب بازی می‌کنن که کلی بچه‌ها حال می‌کنند، یا مثلا گوجه‌فرنگی کاشته بودند (همین که می‌گم حرفه‌ای نبود، یه مثالش هم همین که خب بعضی مهدکودک‌ها همیشه باغچه سبزیجات دارن ولی خب اینا همین یه بار حالا یه گوجه‌فرنگی داشته‌اند!).

یه مهدکودک دیگه که رفتیم مونتسوری بود. این هم یه مهدکودک کوچیک بود که وقتی ما رفتیم تو خانم مدیرش اومد و دو تا کلاسش رو به ما نشون داد که اونم یکیش ۴-۵ نفر بودن و یکی دیگه شاید ۱۲ نفر. ولی گفت که اینجا باید حتما دستشویی خودشون بتونن برن و بچه‌‌های کوچیک‌تر تو خونه من هستند. که قراره ما فردا بریم اونجا رو هم ببینیم. ولی راستش من حداقل این چیزی که اینجا دیدم رو زیاد خوشم نیومد. رو کاغذ که می‌خونی می‌گن این مدرسه‌های مونتسوری بچه‌ها رو ارزیابی نمی‌کنن و معلم نقش درس دادن نداره و بچه‌ها خودشون کارهای خودشون رو انتخاب می‌کنند ولی اینجا که خیلی زیادی مدل مدرسه و سفت و سخت به نظر می‌اومد. بچه‌ها ساکت نشسته بودن پشت نیمکت و داشتن رو برگه‌های فتوکپی که دستشون بود تمرین حل می‌کردند. البته خب خیلی چیزای پیشرفته‌ای بود مثلا یه بچه ۴ ساله داشت دو رفم با دو رقم که ده بر یک و اینا هم داشت حل می‌کرد. و بعد خانومه یه بچه‌ای رو که داشت تازه عدد ۳ رو چند بار می‌نوشت نشون داد و گفت این از جای دیگه اومده و اینه که انقدر عقبه. خلاصه یه خورده خورد تو ذوقم. با اینکه دوست دارم که سپهر خیلی چیزا یاد بگیره ولی دوست دارم اجبار و رقابت و اینا نباشه و محیطش شاد باشه (مخصوصا برای مهدکودک) البته خانم مدیره گفت که کلاس یوگا دارن، بیرون بازی می‌کنند، معلم رقص میاد بهشون رقص یاد می‌ده، با هم دیگه آشپزی می‌کنن، زبان اشاره و زبان اسپانیایی یاد می‌گیرن و هر هقته هم کتاب‌خونه میاد و براشون کلی کتاب می‌آره و جمعه‌ها هم کلا بازی آزاده. ولی چندجا دیدم که بعضی‌ها از مدرسه‌های مونتسوری شکایت داشتند که خیلی بچه‌ها باید در قالب همون چیزی که بهشون گفته می‌شه کارا رو انجام بدهند و خیلی خلاقیت تشویق نمی‌شه.

حالا باز فردا یکی دو جای دیگه رو هم ببینیم و بعد تازه تصمیم بگیریم!

راستی همین چندوقت پیش تولد خانم مونتسوری بوده و گوگل لوگوش رو به‌ خاطرش تغییر داده بود.

 

هرچی که سپهر بزرگ‌تر می‌شه. مخصوصا بعد از دو سالگیش تربیت‌کردنش هست که خیلی مهم می‌شه. بدبختیش هم اینه که جایی برای پیدا کردن جواب سوال‌های آدم وجود نداره. اگه برای مشکلات شیر خوردن، خوابیدن، از شیر گرفتن و اینا صدجور راه‌کار تو اینترنت و دکتر و فامیل‌ها وجود داره، تعداد روش‌های تربیت‌کردن و کتاب‌های تربیتی سر به فلک می‌گذاره. خلاصه از این به بعد احتمالا از این مدل مشکلات و سوال‌ها رو می‌نویسم. شما هم اگه نظری دارین بگین.

قبلا گفته بودم که سپهر تازگی‌ شب‌ها اصرار داره که من بخوابونمش. فکر می‌کردم که به خاطر اینه که از شیر دارم می‌گیرمش. ولی فهمیدم که نه همه مساله این نیست. چون نسبت به علیرضا هم همین‌طور شده. مثلا یه کاری که می‌کنه من بهش می‌گم آفرین، می‌گه «بابا بگه». و حتما علیرضا هم باید بگه آفرین. یا موقع غذا همیشه پیش من می‌شینه و صبح‌ها براش لقمه می‌گیرم یا حواسم هست که بخوره و اینا. بعد یهو بعضی وقتا اصرار می‌کنه که بابا نون پنیر بده. کلا هم وقتی صبح‌ها علیرضا می‌ره ناراحت می‌شه و در طول روز چندین بار می‌پرسه که «بابا کوش؟» و می‌گم بهش بابا سرکاره. بعد خودش می‌گه «ساعت پنجمی (پنج و نیم) میاد». حتی با مامانم هم که چت می‌کنم اصرار می‌کنه که «بابزرگ (بابا بزرگ) بیاد».

خونده بودم که تو همین سن و سال‌ها بچه‌‌ها دوست دارن اقتدارشون رو آزمایش کنن. دیگه کم کم می‌‌خوان مفهوم «من» رو بفهمن و اینه که هی می‌گن که این کار رو برام بکنین بعد یه لحظه بعد می‌گن نه نکن، یه لحظه بعد می‌گن خودم می‌خوام بکنم.

ولی حالا من مونده‌ام که این «بابا بخونه» و «مامان بگه» سپهر اینه که می‌خواد اقتدارش رو آزمایش کنه یا اینکه به ما خیلی عادت کرده و فقط دوست داشتن اینه که همه ما پیشش باشیم و بهش توجه کنیم. و بعد اینکه چی کار کنم در قبالش؟ باید به حرفش گوش کنم تا جایی که معقوله؟ یا به هر حال باید بفهمه که همیشه هرچی که می‌‌خواد نمی‌شه و تو زندگی‌اش هرکسی یه نقشی داره؟

 

یه  نکته خوب تو حرف زدن سپهر که امیدوارم همیشه بمونه توش اینه که احساساتش رو با کلمه توصیف می‌کنه. مثلا «دوست نداره»، «ترسیدی»، «ناراحتی» که البته یعنی دوست ندارم، ترسیده‌ام و ناراحتم. «چه خوشگله» و «چه باحال شد» هم تازگی می‌گه. البته خب اگه هم از چیزی خوشش بیاد که صدبار می‌گه «بازم».

دیروز دکتر سپهر یکی از چیزایی که گفت این بود که تو این بازه ۲ تا ۳ سالگی مریضی عفونی و اینا اونقدر نیست و چیزی که بیشتر بچه‌ها براش میان دکتر، جراحته. بچه‌ها شیطون می‌شن و می‌رن از چیزا بالا و از پله می‌افتند و سراغ پریز برق می‌رن و اینا.

حالا ما دیروز عصر کامپیوتر رو اوردیم پایین که گردهمایی دموکرات‌ها و سخنرانی اوباما رو نگاه کنیم و صبح کامپیوتر همین طور پایین مونده بود. سپهر داشت جلوی من خمیر بازی می‌کرد یه دقیقه من حواسم پرت شد دیدم صدای گریه‌اش بلند شده. نگو رفته بود رو صندلی که دستش به کامپیوتر برسه افتاده بود و دهنش خورده بود به میز. من حالا برعکس معمول خیلی هول کرده بودم. چون همین طور از دهنش خون می‌اومد و من اصلا نمی‌تونستم بفهمم دقیقا چی شده و همش می‌ترسیدم نکنه حالا دندونش شکسته باشه. یه کم هم که گریه‌اش بند می‌اومد تا قیافه من رو می‌دید باز گریه می‌کرد ولی دیگه خوشبختانه تمیز کردم دهنش رو و دیدم که نه فقط زیر لب بالاش زخم شده و دیگه خونش هم بند اومد. ولی لبش خب می‌سوخت و هی می‌گفت «خوبش کنم». اعصابم خورد شده بود. ولی خب از طرفی می‌دونستم که واقعا نمی‌تونستم هم انتظار داشته باشم از خودم که دائم نگاهش کنم. شانس اوردیم که چیزی نشد ولی انصافا حرف دکتره یه روز کامل هم طول نکشید درست دراومد.