خب به مریم قول داده بودم راجع به بچه دوم بنویسم.
خودم با داداشم بچه بودیم خیلی بازی میکردیم و البته خیلی هم دعوا و کتککاری! و بزرگ شدیم هم خیلی با هم رفیق بودیم. میدونم که خواهر و برادر داشتن خیلی مثبته. همین بازی کردنها با هم دیگه و یا حتی رقابتها و حسودیها و اینا به آدم چیز میده و هم اینکه بزرگ هم میشی داشتن یه خواهر، برادر نزدیک خیلی خوبه.
اما برای من این تنها دلیل مثبت یه بچه دیگه اوردنه و دلایل منفی بیشترن.
مهمترینش اینه که احساس اینکه دلم بچه میخواد ندارم. شاید چون الان سپهر هنوز بچه است و بغلش میکنم و مامان مامان میکنه! یا شاید چون همیشه خودم رو فقط با یه بچه تصور کرده بودهام. ولی خب ته تهش به نظرم بچه اوردن چیزیه که آدم باید دلش بخواد و من الان اون احساس اینکه دلم بچه میخواد رو ندارم.
بچهداری با همه خوبیها و هیجانهاش قسمت خیلی زیادش سختیه. مخصوصا برای ما که تا مدتها خیلی به اختیار خودمون ساعتهامون رو میگذروندیم بچهدار شدن تجربه آسونی نبوده. اینکه حالا که باز یه کم آسونتر شده (شبا بهتر میخوابه، از غذای خودمون میخوره، یه مقداری خودش بازی میکنه و سرگرم میشه) دوباره از اول همه سختیها تکرار بشه خیلی همت میخواد.
میدونم بهترینچیزها همیشه با پول به دست نمیآد ولی خب قسمت بزرگیشه و من همیشه دوست داشتهام که بتونم تا مدت خوبی خونه باشم و کار نکنم، بتونم لباسها و اسباببازیهای خوبی برای بچهام بخرم. و وقت مدرسه رفتنش که شد بهترین مدرسه و دانشگاه بره. مثلا نمیدونم که با همین یه بچه هم بتونیم یا نه ولی اگه دو تا بچه داشته باشیم مطمئنم ناممکن میشه که بتونیم بچهها رو مدرسه خصوصی بگذاریم.