Author Archives: رویا

شلاق

من عادت ندارم خبرهای بد رو که می‌خونم زیاد بهش فکر کنم. اصلا اگه تیتر رو بخونم و حدس بزنم خبر بده دیگه متنش رو نمی‌خونم. می‌دونم که بیشتر ناراحت می‌شم و دوست ندارم ناراحت باشم. دوست دارم عصبانی باشم. تا وقتی که یاد نگرفته‌ام به جای ناراحت شدن عصبانی بشم نمی‌خونم خبرها.

این بار اول متن وب‌لاگ رو خوندم، نمی‌دونستم خبر چیه. وقتی تو گوگل ریدر تیتر خبر رو دیدم داغون شدم. دیگه نمی‌تونم بهش فکر نکنم. نمی‌تونم مجسم نکنم که یعنی تو اون مدت به زمین نگاه می‌کرده؟ یعنی بعدش که بلند شده کسی بهش کمک کرده؟ …

سمیه تو هم فقط عصبانی باش.

روزمره

– امروز به سپهر ماهی دادم برای اولین بار. البته به عنوان سس ماکارونی. بدش نیومد.

– بالاخره زودپز خریدم. هی همه تعریف زودپز رو می‌کردن من می‌ترسیدم ازش. از اون فیس فیسش می‌ترسیدم خیلی. بعد از کلی تحقیقات یکی خریدم. دیشب خورشت آلو اسفناج درست کردم در عرض نیم ساعت. تجربه خوبی بود. راضیم!

– امروز بالاخره سپهر به من گفت مامان. البته یه مدتی بچه بود می‌گفت ماما ماما. ولی بعد انگار یادش رفته بود. ولی امروز باز گفت. حالا ببینم تا فردا یادش می‌مونه یا نه.

– دارم کتاب گزارش یک آدم ربایی رو می‌خونم.

تولد یک‌سالگی

قرار بود از تولد یک‌سالگی سپهر بنویسم. اگه هنوز پرینستون بودیم یه جشن تولد گنده می‌گرفتم و همه دوستامون رو دعوت می‌کردیم ولی خب تازه اومدیم اینجا و هنوز خیلی کسی رو نمی‌شناسیم. یعنی می‌تونستم چند نفر رو دعوت کنم ولی بعد دیدم سپهر هم وقتی با خودمونه کلا خوش اخلاق‌تره. وقتی دیگران رو می‌بینه هی می‌خواد ببینه اینا کین و چه خبره و قیافه فکر کردنش مثل خودم بیشتر بداخلاق به نظر میاد. اینه که خودمون سه نفری بودیم.

برای کیک دیده بودم که بعضی‌ها برای بچه‌‌‌های یک ساله یه کیک کوچیک می‌گیرن که بهش هم می‌گن smash cake که می‌گذارن جلوش تا هرچقدر می‌خواد ازش بخوره و بیشتر له لورده‌اش کنه. اول می‌خواستم خودم درست کنم که سالم‌تر هم باشه و شکر هم نداشته باشه (چون بهش تا حالا شکر نداده بودم). ۳-۴ جور دستور رو امتحان کردم و توش بعضی‌هاش بد هم نبود. ولی خب دوست داشتم قیافه‌اش خوشگل هم باشه. اینه که بالاخره از Whole Foods که یه مغازه‌ایه اینجا که غذاهای ارگانیک می‌فروشه یه کیک ساده گرفتیم که خامه بود و توت‌فرنگی.

برای تزیین از قبل یه عالم بادکنک رنگ‌های مختلف خریده بودیم و باد کردیم و با نخ به هم وصل کردیم و زدیم به دیوار.

به عنوان کلاه تولد هم از پارچه‌های نمدی رنگی براش یه کلاه درست کردم. طرح روش رو هم از رو پتوش کپی کردم. الان روش عدد یک رو دوختم که اگه بتونیم دوست دارم هر سال عددش رو عوض کنم و هر سال برای تولدش سرش بگذاره.

کادو هم دوست داشتم یه چیز بزرگی بگیریم که یادش بمونه برای تولد یک‌سالگیش چی گرفته ولی چیز خوبی که مناسب بچه یک‌ساله باشه پیدا نکردم و یه چیزی هم پیدا کردم تا بعد از تولدش نمی‌رسید. این بود که یه چندتا چیزای کوچیک گرفتیم. مامان و بابام و داداشم یه ماشینی براش گرفتن که تمام مدت حواسش به اون بود و با هر ترفندی می‌اوردیمش که بقیه کادوهاش رو ببینه باز بدو بدو می‌رفت سراغ ماشینه.

تولد خوبی بود. خودش خوشحال بود و کلی هم با همه وجود رفت تو کیکش و می‌خواست تا تهش رو بخوره. خودم همیشه چه تولدهای کوچیک خانوادگی چه تولد بزرگ با دوستا برام خاطره انگیز بوده خدا کنه سپهر هم همیشه تولدهاش بهش خوش بگذره.

وب‌لاگ نویسی

این روزها دهمین سالگرد وب‌لاگستان فارسیه و خیلی‌ها دارن راجع بهش می‌نویسند. وب‌لاگ من هنوز یه سه ماهی مونده که ده ساله باشه. ولی خب از قدیمی‌ها حساب می‌شه. تا جایی که یادم می‌آد تو روزنامه شریف راجع به وب‌لاگ‌‌های فارسی خوندم و از اونجا رفتم و تک تک وب‌لاگ‌هایی که راجع بهشون حرف زده شده بود رو پیدا کردم.

وقتی به وب‌لاگ صنم رسیدم و همه آرشیوش رو خوندم انگار تازه فهمیدم وب‌لاگ یعنی چی. دیروز گشتم و از آرشیو روزنامه شریف اون شماره رو پیدا کردم و دیدم که درست دو روز بعد از خوندن اون مقاله وب‌لاگ باز کرده‌ام. هنوز باورم نمی‌شه که انقدر زود تصمیم گرفته‌‌ بودم. با دستورالعمل حسین درخشان روی بلاگ‌اسپات یه وب‌لاگ درست کردم به اسم Only Some Words و آدرس  seashell. حقیقتش انقدر عجله داشتم و پرت بودم که دقیقا نمی‌دونستم که هرکدوم از این اسم‌ها که انتخاب می‌کنم کجا می‌ره. اون موقع چون گوگل ریدری هم در کار نبود حسین درخشان یه لیستی درست کرده بود از وب‌لاگ‌‌های فارسی. بهش میل زدم که منم وب‌لاگ درست کرده‌‌ام تا اسمم توی لیست بیاد. اونم ترجمه کرده بود به تنها چند واژه و اسمم شد همین.

اول‌ها خود بلاگر جایی برای کامنت گذاشتن نداشت و ارتباط‌ها فقط از طریق ای.‌میل بود. بعد از یه مدت از یکی از این سیستم‌های کامنت‌گذاری مجانی از جای دیگه نصب کردیم (بعد از یه مدتی دیگه اکانت نمی‌داد ولی رضای عرایض یک یوزنیم پسورد بهم داده بود). کلا کامنت گذاشتن برای من یکی از نقطه‌های مهم وب‌لاگ نوشتن بود و الان خیلی وقت‌ها تاسف می‌خورم که هم به خاطر فیلترها هم به خاطر گوگل ریدر کامنت خود وب‌لاگ‌‌ها از رونق افتاده.

تو این مدت سر و قیافه وب‌لاگم رو خیلی عوض کرده‌ام و به همین خاطر یه مقدار خوبی اچ.تی‌.ام.ال و مقدار کمی برنامه‌نویسی وب‌ رو یاد گرفتم.

 

تو نوشته‌‌های خیلی‌ها که از وب‌لاگ نوشتنشون گفته بودند دیدم از این حرف زدند که چقدر در زندگی‌شون تاثیر گذاشته، دوستای جدید پیدا کرده‌اند و حتی شغل‌شون و شخصیتشون تحت تاثیر وب‌لاگشون بوده. من واقعا نمی‌دونم که چقدر وب‌لاگ‌نویسی تو زندگی‌ام اثر گذاشته. معمولا روی مطلبی که می‌‌خوام بنویسم وقت زیاد می‌گذارم و  این باعث می‌شه که به اون موضوع بیشتر فکر کنم یا راجع بهش تحقیق کنم و نوشتن راجع بهش فکرم رو منظم‌تر کرده و البته بعدش هم کامنت‌ها و مخالفت‌ها و نقدها چیزای بیشتری بهم یاد داده.

وب‌لاگ نویسی حداقل فعلا باعث نشده که دوستی پیدا کنم که بعد در خارج از محیط آنلاین با هم معاشرت کنیم. فکر می‌کنم برعکس، تعداد زیادی از خواننده‌‌های اینجا کسایی هستند که قبلا هم‌دیگه رو می‌شناخته‌ایم. ولی محیط آن‌لاین خودش برام یه زندگی دوم شده. اینجا هم مثل زندگی بیرون خیلی اجتماعی نیستم و لی دوست‌هایی دارم که من وب‌لاگ اونا رو می‌خونم و اونا هم وب‌لاگ منو و بی‌مزه‌ترین مطلب ممکن رو هم که نوشته‌ باشم برام تو گوگل ریدر لایک می‌زنند. من زندگی اونا رو دنبال می‌کنم و اونا زندگی منو. شده که تو وب‌لاگم سوالی بپرسم و جواب گرفته باشم  یا حتی نگفته راهنمایی گرفته باشم.

خیلی‌ها با وب‌لاگ‌های پرطرف‌دار و مشهور، کسایی که وب‌لاگ قسمت خیلی بزرگی از شخصیتشون بوده وب‌لاگ‌هاشون رو بسته‌اند و دیگه نمی‌نویسند ولی من با پررویی این وب‌لاگ فزرتی رو ده ساله نگه‌ داشته‌ام. فعلا هم قصد ندارم ببندمش ببینم تا کی دوام می‌آرم.

کارهای خونه

معمولا سعی می‌کنیم شنبه‌ها خونه رو مرتب کنیم. امروز هم بیشترش به تمیزکاری خونه گذشت. کلا از وقتی اومدیم اینجا احساس می‌کنم همه‌اش در حال کارهای خونه‌ام و هی دارم می‌پزم، می‌شورم و می‌سابم. یه عالم چیز با هم جمع شده. از یه طرف غذا خوردن سپهر بیشتر شده و حداقل یک روز در میون باید براش چیز بپزم. قبلا صبح‌ها که از خواب پا می‌شد می‌گذاشتمش توی baby gymش و طرف می‌شستم و صبحونه حاضر می‌کردم و تا اون موقع یک کمی غلت می‌زد برای خودش و دیگه وقتی خسته می‌شد منم کارم تموم شده و باهاش بازی می‌کردم. ولی الان مثل برق میاد تو اشپزخونه. می‌خواد به همه چیز دست بزنه. یکی یکی در کابینت‌ها رو باز می‌کنه و همه چیز رو می‌ریزه بیرون. که خب خودش یعنی کار. کلا همین هم یعنی همش در حال جمع و جور کردن بودن. به قول علیرضا کلا سپهر علاقه بسیاز زیادی به بالا بردن بی‌نظمی داره. کافیه ببینه کتاب‌های تو کتاب‌خونه کنار هم چیده شدند. بدو بدو میاد همه رو می‌ریزه بیرون. لباس‌های تو کمدش و اسباب‌بازی‌ها هم همین‌طور.

البته همه‌اش هم تقصیر سپهر نیست. این خونه از قبلی کوچیک‌تره. اینه که با یک‌ذره ریخت و پاش همه خونه پر می‌شه. برعکس خونه قبلی که آشپزخونه در دورترین نقطه از اتاق‌ خواب‌ها بود این‌جا آشپزخونه درست دم اتاق سپهره. اینکه وقتی می‌خوابه هم نمی‌شه سر و صدا کرد. در حالی‌که وقتی خوابه شاید بهترین وقت باشه برای غذا درست کردن و ظرف شستن.

همه‌اش امیدم به اینه که کم کم سپهر از غذاهای خودمون بخوره و خوابش هم درست بشه. شاید زندگی ما هم مرتب‌تر بشه.