Author Archives: رویا

قطعی برق

خب در چهارمین روز پروژه سی روزه نتونستم بنویسم. دیروز حدود ساعت ۴ یهو برق رفت و یک صدای بوق بوق خیلی خفیفی بلند شد. صدا مثل زنگ خطر آتش و اینا نبود ولی خب مخصوصا که ما تازه اومدیم اینجا فکر می‌کردم نکنه باید ساختمون رو تخلیه کنیم. رفتیم توی بالکن و از یه خانومه تو حیاط پرسیدم که این صدای بوق چیه. نگو که اونم نگران شده بوده و از استخر دراومده بوده که بره بپرسه. گفت که چون برق رفته یکی از دستگاه‌‌های ساختمون داره بوق می‌زنه و دارن درستش می‌کنند. زنگ زدم به علیرضا گفت اینجا هم برق رفته. ولی بعد هی تلفن قطع می‌شد و می‌گفت مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد! حقیقتش یه کم نگران شده بودم مخصوصا به خاطر نزدیک بودن ۱۱ سپتامبر و بعدش به خودم می‌خندیدم که منم مثل آمریکایی‌‌ها ترسو شده‌ام!

علیرضا اومد خونه و بعد توییتر رو چک کردم دیدم ظاهرا همه شهر برق رفته. دیگه بعد از اون تنها منبع خبری‌ام شده بود توییتر که البته اونم خیلی کند شده بود. این خونه هم که همه چی برقی. حتی گاز هم برقی که یه چایی هم نمی‌شد بخوریم. به سپهر که شام دادم گفتیم بریم یه کم بیرون قدم بزنیم. یه عده رفته بودن از سوپر مارکت‌‌ها گالن گالن آب خریده بودند. یکی از این رستوران‌های سیار (food truck) سر خیابونمون بود اونشب که جلوش یه صف طویلی ملت وایساده بودن. جالب‌تر از همه سر چهارراه بود که با اینکه چراغ‌های راهنمایی‌اش کار نمی‌کرد و هیچ پلیسی هم نبود ماشین‌ها وایساده بودن و نوبتی یکی دو تا ماشین از هرطرف می‌رفت. علیرضا می‌گفت که وقتی داشته بر می‌گشته خونه سر همه چهارراه‌ها همین‌طور بوده.

دیگه برگشتیم خونه و سپهر رو خوابوندیم. اینترنت تلفن‌هامون هم دیگه قطع شده بود. لپ‌تاپم هم فقط دو ساعت برق داشت. حالا خوابمون هم که نمی‌برد. خوشبختانه از غذای ظهر داشتیم که سرد سرد خوردیم و نشستیم یه فیلم دیدیم (Rabbit Hole) و دیگه بعدش خوابیدیم.

ساعت حدود ۱:۳۰ شب برق اومد. البته گفته بودن که همه چی رو از برق بکشین که برق میاد یهو بار روی شبکه زیاد نشه. ولی از چراغ‌های بیرون که روشن شد فهمیدیم برق اومده. امروز تمام مدرسه‌ها رو تعطیل کردند. ظاهرا به خاطر قطعی برق بعضی جاها فاضلاب وارد آب دریا شده که به همین خاطر تمام ساحل‌ها رو هم امروز بسته‌اند. حسابی هم توصیه کرده‌اند که امروز خیلی کم برق مصرف کنید.

دلیل قطعی برق رو هنوز دقیق نمی‌دونند ولی خط انتقالی که از آریزونا به کالیفرنیا بوده قطع شده بوده و بعد هم نیروگاه هسته‌ای که برق رو تامین می‌کرده از کار افتاده. دیروز یکی از گرم‌ترین روزهایی هم بود که ما دیده بودیم ولی شرکت برق گفته که قبلا روزهای گرم‌تری هم بوده و لزوما به اون ربطی نداشته.

ویزیت یک‌سالگی

امروز برای ویزیت یک‌سالگی سپهر بردیمش دکتر (راستی یادم اومد که باید از تولدش و کلا یک‌ساله شدنش هم بنویسم). بعد از ۵ سال زندگی تو پرینستون دیگه جا افتاده بودیم و هم از دکتر خودم هم از دکتر سپهر راضی بودم. مخصوصا جایی که برای سپهر می‌رفتم یه کلینیک خیلی تر و تمیز بود و همه چیش خیلی منظم مرتب بود. اینجا که اومدیم باز دوباره بیمه باید انتخاب می‌کردیم و دکتر برای خودمون و برای سپهر و …. فکر کردیم اگه تو سیستم دانشگاه باشیم احتمال اینکه دکترهای بهتری پیدا کنیم بهتره. و خلاصه با هر اطلاعاتی که می‌شد روی اینترنت پیدا کرد دکتر انتخاب کردیم. امروز که رفتیم از دکترش خوشم اومد. خیلی خوش اخلاق بود و خوب سوال کرد و به سوال‌های من با دقت جواب داد. با سپهر هم خوش‌اخلاق بود. ولی حقیقتش از مطبش خوشم نیومد. مثلا اونجا قسمتی که منتظر می‌نشستیم برای کسایی که مریض بودن و کسایی که سالم بودند دو قسمت جدا داشت که خب مخصوصا برای بچه‌ها که دستشون رو به همه چی ‌می‌زنن خیلی مهمه. یا مثلا اونجا تو هر اتاقی وزنه بود ولی اینجا باید بچه‌ رو بدون لباس هلک هلک می‌بردیم یه جا که وزنه بود. بدیش اینه که حالا نمی‌دونم چه جوری بریم یه دکتر دیگه پیدا کنیم و بعد حالا اگه اون مطبش خوب باشه معلوم نیست که خودش خوب باشه. خلاصه دردسریه.

و اما خود ویزیت. وزنش همچنان در رده بالاست و قدش متوسط. دیگه چون یک‌سالش گذشته می‌تونه شیر گاو، عسل، ماهی، سفیده تخم‌مرغ، خشکبار (؟، یعنی گردو، بادوم، پسته،…) و خلاصه دیگه یعنی همه چی بخوره. گفت که توصیه می‌کنن که یک‌سالگی بچه رو ببریم دندوناش رو ببینن (که حالا مصیبت پیدا کردن دندون‌پزشک بچه‌ هم داریم).

بعد ما چون ایران رفته بودیم باید برای سل تست می‌شد. هموگلوبینش هم دفعه پیش آزمایش داده بودیم ولی چون دیگه ما همون فوری بعدش اومدیم اینجا من وقت نشده بود از دکتر دقیق بپرسم راجع بهش. وقتی مدارکش رو از اونجا گرفتم که بیارم خودم نگاه کردم دیدم با اینکه تو محدوده نرمال بوده ولی به طرف کم بوده. به همین خاطر از دکتره پرسیدم و گفت برای اینکه خیالت راحت شه باز هم تست می‌کنیم. چهار تا هم که واکسن داشت. دیگه بیچاره بچه سوراخ سوراخ شد. خیلی گریه کرد و حالا که می‌فهمه خیلی دردناک‌تر گریه می‌کنه. گوله گوله اشک می‌ریزه و یه طوری نگاه می‌کنه که چرا منو برنمی‌داری. خیلی این دفعه سخت بود. الان هم که یه کمی تب کرده و خوابیده.

بازار سبزی محلی

آخر هفته‌ای رفته‌‌ایم یه بازار سبزی و میوه محلی که تعریفش رو شنیده بودم. بازار نسبتا بزرگی بود و خیلی هم شلوغ بود. طبق معمول بازارهای محلی میوه‌ها و سبزی‌ها همه ارگانیک بودند و البته نسبتا گرون. ولی خوشم میاد از قدم زدن بین این همه میوه و سبزی. اکثر مردم کیسه‌های پارچه‌ای به دوش از میوه‌ها و سبزی یکی دو تا دونه برمی‌دارن. برای من یه تصویر رویایی همینه که هرروز عصر یه کیسه پارچه‌ای بندازم دوشم و برم دو تا میوه و یه دسته سبزی و یه نون کوچیک برای همون روز بخرم و شب بخوریم. ولی خب واقعیت زندگی فعلا اینه که هفته به هفته می‌ریم مغازه ایرانی و برای کل هفته همه چی می‌خریم. روزهای اول هفته یخچال انقدر چیز توشه که درش بسته نمی‌شه و آخر هفته همه چیز تموم شده به جز چیزایی که اون عقب بودند و به خاطر شلوغی یخچال فراموش شده‌اند و پلاسیده‌اند.

ولی خب بعضی وقتا هم یه چیزایی هست که جای دیگه‌ای پیدا نمی‌شه مثلا یه غرفه همه‌‌اش انواع و اقسام قارچ بود. یکی دیگه انواع و اقسام جوونه. من از این یکی خیلی خوشم اومد و برای امتحان یه مقدار از هر کدوم خریدم و همون شب باهاش سالاد درست کردم که خیلی خوب شد.

پروژه ۳۰ روزه

چند وقت پیش این ویدیوی کوتاه از سری Ted Talk رو دیدم که پیشنهاد می‌کنه برای خودمون پروژه‌‌های ۳۰ روزه تعریف کنیم. مثلا ۳۰ روز هرروز ورزش کردن، یا گوشت نخوردن یا هرروز یک عکس گرفتن، یا مثلا وب‌لاگ نوشتن.

حالا منم یک ماهیتابه گنده خورده تو سرم و می‌‌خوام برای ۳۰ روز هرروز اینجا مطلب بنویسم. می‌دونم که کار سختیه. مخصوصا که زندگی این روزها خیلی هرروزش شبیه دیروزه و مدت‌هاست دیگه به اون شیوه روزمره نویسی امروز اینو خوردم و اینجا رفتم هم ننوشته‌ام. اصلا یک دلیلی که می‌خوام اینجا بنویسم اینه که شاید بهانه‌ای بشه که روزهام رو هیجان‌انگیزتر کنم یا شاید توی همین روزهای شبیه هم چیزهای جدیدی پیدا کنم.

خب این از پست اول.

انگلیسی یا فارسی

تو کامنت‌‌ها راجع به زبانی که ما با سپهر حرف می‌زنیم پرسیده بودند. من قبل از اینکه سپهر بیاد تصمیم اساسی داشتم که حتما فارسی زدن رو جدی بگیریم. به چند دلیل:

یکی اینکه تو این چند تا دانشگاهی که بودیم خیلی می‌دیدم که بچه‌های ایرانی که اینجا به دنیا اومده‌اند می‌رفتند کلاس فارسی یا با ایرانی‌ها رفت و آمد می‌کردند و دوست داشتند فارسی رو خوب یاد بگیرند. و بعضی‌ها بودند که معلوم بود تو خونه باهاشون با جدیت بیشتری فارسی حرف زده شده و خیلی بهتر حرف می‌زدند و بعضی‌ها مخصوصا اگه فقط یکی از پدر یا مادرشون ایرانی بود هیچی نمی‌تونستند حرف بزنند و سختشون بود. می‌دونم که شاید همه بچه‌های نسل دوم تو یه دوران‌هایی مخصوصا نوجوونی دلشون بخواد که همرنگ محیطشون بشن و از هرچی زبون فارسی و پدر و مادر ایرانیه بیزار بشن ولی تا جایی که دیده‌ام بعد از اون مرحله عبور می‌کنن و دوباره دوست دارن با این هویت ایرانیشون هم دوباره آشنا بشن و اونوقت اگه همون سلام حالت چطوره رو از بچگی یادشون مونده باشه به نظرم کمک بزرگیه.

یکی دیگه اینکه با اینکه فکر نکنم من هیچ‌وقت این طوری باشم که بخوام مرتب هرسال  برم ایران ولی خب دوست دارم سپهر در حد یه مکالمه ساده با بابا مامان‌های ما و فامیل‌ها بتونه حرف بزنه.

دیگه اینکه لهجه‌اش بد نشه. ترجیح می‌دادم انگلیسی رو نه با لهجه ایرانی ما که درست و حسابی از خود محیط یاد بگیره. حتی انقدر جدی بودم قبل از به دنیا اومدنش که حتی فکر کرده بودم کتاب‌های انگلیسی که می‌خوام براش بخونم رو ببرم بدم کتابخونه مامان‌های دیگه یا مسوول کتاب‌خونه برام به انگلیسی بخونن من ضبط کنم اونطوری براش بگذارم.

ولی خب  از اون موقعیت سفت و سختم اومده‌ام بیرون و کتاب‌های انگلیسی رو به انگلیسی می‌خونم چون واقعا خیلی‌هاش ریتمشه که جالبه و نه داستان و با ترجمه همه خوبیش از بین می‌ره. بیرون هم که هستیم اگه مثلا کسی به سپهر نگاه کنه یا بچه دیگه‌ای باشه به انگلیسی بهش می‌گم که مثلا نی‌نی رو نگاه کن یا بگو بای‌بای. می‌دونم که اینا رو خوب نمی‌فهمه ولی خب اینجوری در واقع با طرف مقابل هم دارم یه مکالمه‌ای می‌کنم.

اینکه بعدا بره مهدکودک و انگلیسی بلد نباشه خیلی برام مساله‌ای نیست چون خیلی دیده‌ام بچه‌هایی که هیچی بلد نبودن و خیلی خیلی زود یاد گرفته‌اند. ولی خب به همین دلیل اگر بتونم حتما خیلی زودتر از وقتی که بخواد تمام وقت بره مهدکودک دوست دارم جایی باشه که با بقیه بچه‌ها بازی کنه و حرف بزنه مثلا مهدکودک نیمه وقت یا کلاس‌های بازی یا حتی با همسایه‌ها.

کلا علاوه بر دلایلی که گفتم که دوست دارم فارسی بدونه، انگلیسی حرف زدن تو خونه هم یه چیز تقریبا غیر ممکنه برام. قربون صدقه رفتن پاهای توپولی رو آخه نمی‌شه انگلیسی گفت!