Author Archives: رویا

منچستر یونایتد

سپهر از بچگی معمولا روی یه موضوع خاصی گیر می‌ده و اکثر حرف‌ها و بازی‌هاش می‌شه حول و حوش اون.

بچه که بود این علاقه چراغ راهنمایی بود. بعدش تبدیل شد به خیابون‌ها. این علاقه تا مدت زیادی موندگار بود. بعدش علاقه تبدیل شد به ستاره‌ها و سیاره‌ها.

الان بیشترین علاقه‌ش به مسابقه است. هر نوع مسابقه‌ای که یه نفر یه امتیازی بگیره و یه گروه دیگه یه امتیاز دیگه. در صدر این لیست هم خب فوتباله. یکی از دوستان که خودش خیلی فوتبال رو دنبال می‌کنه مخصوصا منچستر یونایند رو، بازی‌های لیگ برتر انگلیس رو هم بهش معرفی کرده و لباس منچستر یونایتد هم براش خریده،‌دیگه پسر ما تبدیل شده به یه fan حسابی. همه جدول لیگ رو حفظه و بازی‌هاشون رو دنبال می‌کنه. کلاس فوتبال هم که می‌ره فقط لباس منچستر یونایتد رو باید بپوشه. تازه یه روز می‌گه مامان می‌دونی من چرا کچاپ دوست دارم؟ چون قرمزه و رنگ منچستر یونایتد!

حالا تا ببینیم سال دیگه این موقع به چی علاقه پیدا می‌کنه.

 

بچه‌های جاکاراندا

کتابی که الان دارم می‌خونم کتاب بچه‌های درخت جاکاراندا (Children of the Jacaranda Tree) هست که داستان سال‌های جنگ و زندگی خانواده‌هاییه که زندانی‌های سیاسی داشته‌اند.

تو یه صحنه از کتاب دختر خانواده بدو بدو برمی‌گرده خونه و با پدر و مادرش و بچه‌های خواهرهاش که خودشون زندان هستند سوار ماشین می‌شند و میرند اطراف تهران، دور از شهر. برق‌ها همه رفته، آژیر قرمز می‌زنند. اونجا یه عالم خانواده‌های دیگه هستند. کیسه‌خواب و پتو و صندلی اوردند، یه شامی (کتلت!) می‌خورند و بچه‌ها تو کیسه خواب می‌خوابند.

وقتی خوندمش خیلی تعجب کردم. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. می‌دونستم که تو شهرهایی که بمبارون و موشک بارون بود بعضی‌ها رفته بودند به دهات اطراف. خود ما تو شیراز تو مدرسه که پناهگاه داشتیم. یه مدتی تو یه آپارتمان زندگی می‌کردیم که هروقت آژیر قرمز می‌زدند بدو بدو می‌رفتیم زیرزمین. خاله‌ام اینا هم زیرزمین داشتند که این رو هم یادمه که یه زمانی هم شب‌ها می‌رفتیم خونه اونا و برق رفته بود و زیر نور چراغ گازی مشق می‌نوشتیم.

ولی اینکه یه عده شب‌ها بیرون خونه بخوابن برام عجیب بود. از دوستام و تو فیسبوک پرسیدم.فهمیدم که نه تنها تو تهران تو همون شیراز هم بوده‌ان کسایی که می‌رفته‌اند اطراف شهر و روزها یا شب‌ها رو اون‌جا می‌گذروندند. حتی یکی از دوستام که ایلام زندگی می‌کردند گفته بود که مدت زیادی از روزشون رو توی جنگل می‌گذروندند.

وقتی تجربه‌های اون‌هایی که کامنت گذاشته بودن رو خوندم فکر می‌کردم که حتی این قسمت از تجربه اون سال‌ها که من همیشه فکر می‌کردم تجربه مشترک همه ماها باشه هم تفاوت‌های زیادی با هم داشته. اولین روایت این کتاب با داستان دختری شروع می‌شه که در حالی که مامانش تو زندان اوین بوده به دنیا میاد. و چند ماه اول زندگیش رو تو اوین زندگی می‌کنه. که بر اساس زندگی نویسنده کتابه که اون هم در زندان به دنیا اومده. این که چه عده زیادی در اون سال‌ها علاوه بر زندگی در دوران جنگ، اعضای خانواده زندانی و اعدام‌شده داشته‌اند رو زمان دانشگاه تازه فهمیدم و اون زمان از این قدر فاصله بین تجربه‌ها و بیشتر از اون بی‌خبری خودم از این تفاوت‌ها حیرت کرده بودم. حالا می‌بینم که کاش همه ماها بنویسیم خاطره‌هامون رو. شاید همدیگه رو بیشتر بشناسیم. اون وقت بیشتر بفهمیم همدیگه رو تو یه زمان‌هایی مثل الان که هی با هم بحث می‌کنیم که رای بدهیم یا رای ندهیم.

 

جیم

چند وقته که تو جیم (باشگاه ورزشی)‌ نزدیک مدرسه سپهر ثبت‌نام کرده‌ام. همیشه فکر می‌کردم عضویت این جیم‌ها که همه چی دارن خیلی گرون باشه. ولی فهمیدم که اگه آدم وقت داشته باشه حتی دوبار در هفته بره خیلی هم به صرفه است. این جا که من می‌رم علاوه بر دستگاه‌های دویدن و بدن‌سازی و استخر و خیلی از ساعت‌های روز کلاس داره. من مشتری همون کلاس‌هاش هستم. سپهر رو که می‌گذارم مدرسه یک ساعت می‌رم کلاس. البته بگم که تو این ۳-۴ هفته که ثبت‌نام کرده‌ام نشده که ۵ روز رو برم. جلسه مدرسه و وقت دکتر و مهمون داشتن و …. ولی بالاخره امروز موفق شدم همه کلاس‌های صبحش رو امتحان کنم و تا جایی که بشه سعی می‌کنم حداقل ۴ روز رو برم.

 

دوباره بنویسیم

وب‌لاگ بیچاره ۱۵ ساله شد و بازم خاک خورد. دیگه سراغش رو هم بیشتر از یکی دو نفر نمی‌گیرن!

واقعا نوشتن سخت شده. دیدم برای نوشتن چه موضوعی بهتر از اینکه چرا نوشتن سخت شده. کلا که من هیچ وقت آدم زرنگی در نوشتن نبوده‌ام. این وب‌لاگ هم پره از نوشته‌های این طوری که یه مدتی ننوشته‌ام و باز می‌‌خوام بنویسم و روز از نو روزی از نو!

ولی فقط من نیستم، وب‌لاگستان فارسی (یا حداقل اون بخشی که من می‌خونم) به شدت سوت و کور شده. دیگه وقتی آیدای پیاده‌رو وب‌لاگش رو ببنده من چی بنویسم؟ خود همین سوت و کور بودن کلی از انگیزه آدم کم می‌کنه.

یکی دیگه بزرگ شدن سپهره. شاید این رو قبلا هم نوشته باشم. از یه زمانی وب‌لاگم تبدیل شد به تجربه‌های مادری. و می‌دونم که خیلی‌ها هنوز هم برای خوندن اونا میان اینجا، اما نوشتن از بدخوابی‌ بچه سه ماهه یا حتی غذا خوردن بچه ۱ ساله خیلی فرق داره با نوشتن از بچه ۵ ساله و بزرگ‌تر که شخصیت خودش رو داره که هر چقدر بیشتر و بیشتر از تو مستقل می‌شه.

اما خودم هم از وقتی سپهر طولانی‌تر مدرسه می‌ره دارم سعی می‌کنم که دنبال کار بگردم و برای مصاحبه آماده بشم. ولی خب با این همه وقفه طولانی دوباره سر درس نشستن برای خودم هم آسون نیست. و نوشتن ازش از اون هم سخت‌تر!

اعظم ازم پرسید که اصلا چرا هنوز دلم می‌خواد وب‌لاگ می‌نویسم. چندین بار همین‌جا راجع به این موضوع نوشته‌ام ولی این بار هم فکر کردن بهش خوب بود. به بهترین نتیجه‌ای که رسیدم اینه که دوست دارم در فضای آنلاین حضور داشته باشم. درسته که این روزها این فضا بیشتر در فیسبوک و اینستاگرم و حتی شاید بیشتر از اون در تلگرام فعاله  ولی هنوز وب‌لاگ به خاطر بایگانی شدن و قابل جستجو بودنش بیشتر مورد علاقه منه.

باز هم مته به خشخاش

دو سه روز گذشته وب‌لاگم برای یه مدتی کار نمی‌کرد که خوشبختانه درست شد.

۴-۵ سال پیش اینو نوشته بودم.

بعضی وقتا بعد از یه خبری مخصوصا اگه پرسر و صدا بشه و راجع بهش حرف زیاد باشه فوری یه متن‌هایی نوشته می‌شه که من بهشون می‌گم مته به خشخاش. بعضی وقتا هم اصلا انقدر این مته به خشخاش گذاشتن‌ها زیاد می‌شه که  اون خبر اصلی تحت‌الشعاع قرار می‌گیره. ولی این‌ها هم خودشون دو دسته‌ان.

یه دسته از این مته به خشخاش گذاشتن‌ها ما رو  آدم‌های بدتری می‌کنن. به جای طرفداری از مظلوم ازش ایراد می‌گیریم که بهانه داده دست ظالم. انقدر شک ایجاد می‌کنیم که نه تنها اون قضیه، همه موارد مشابه بره زیر سوال. به جای پخش کردن خود خبر، اشتباه خبر رو پخش می‌کنیم و دو سه تا آدم لب مرز رو هم به طرف ظالم سوق می‌دیم تا طرف مظلوم.

ولی یه دسته دیگه از این مته به خشخاش گذاشتن‌ها ما رو آدم‌های بهتری می‌کنن. گرچه که اونا هم از همون جنس ایرادگیر هستند ولی آدم رو متوجه نگاه محدودش می‌کنن و یادش می‌دن که در حالی که برای این مظلوم باید ناراحت باشه مظلوم‌های دیگه‌ای هم هستند که نباید فراموش کنه.

اون زمان یکی از وب‌لاگ‌نویس‌ها به شلاق محکوم شده بود و یه عده وب‌لاگ‌نویس‌ها ناراحتی‌شون از این موضوع رو نوشته بودند. بعد شروع شده بود به یه عالم غر زدن به جوری که خبر داده شده بود و هزار تا ایراد دیگه و از جمله اینکه چرا فقط به این موضوع واکنش نشون داده شده و بقیه‌ کسایی که مثلا از وسط مهمونی گرفتنشون و شلاق خوردن مگه آدم نبودن. این دسته از غرها هنوز هم به نظر من غر هستند چون من حق دارم از سرماخوردگی بچه خودم ناراحت باشم وقتی که در خیلی کشورها بچه‌هایی هستند که گشنه هستند. نمی‌شه برای غصه خوردن آدم‌ها قانون تعیین کرد ولی به نظرم اینا از دسته غر خوب هستند. چون یادمون میارن که فکرمون محدود نباشه و فقط جلوی چشممون رو نبینیم.

بعد از خبر اتفاق‌های پاریس باز هم شبکه‌های اجتماعی پر شد از همین جور غرهای تکراری!‌ که چرا از پاریس ناراحت شدین و از لبنان نه. هزارهزار دلیل می‌شه اورد. و از همه مهم‌ترش اینکه برای ناراحتی آدم‌ها و حتی برای جوگیرشدنشون نمی‌شه قانون تعیین کرد. ولی باز هم به نظرم از دسته غرهای خوبن . همین غرها باعث شد که کلی از روزنامه‌ها و اخبار رادیو و تلویزیون برای پوشش دادن همین خبر واکنش مردم گزارشی هم از اتفاق‌هایی که جاهای دیگه مثل لبنان بدن.