میخواستم همون فردا پسفرداش بنویسم یه چیزایی در ادامه و مخصوصا در مورد کامنتها ولی یه عالم کار که باید در طول تعطیلات میکردم و رو هم انبار شده بود نذاشت.
– در مورد این مغازه خاص همونطور که سارا گفته اینا خیلی عقاید عجیب غریبی دارن. مثلا همین در مورد سیاهها که میگن سیاهها اصلا برای خدمت خلق شدهان و خودشون لذت میبرن از اینکه خدمتگزار باشند! یه نکته جالبشون اینه که اعتقاد دارن باید مال و منال دنیا رو ول کرد و همه با هم زندگی کنن. الان خودشون تو شهر ما که ظاهرا حدود سی نفر میشن همه با هم تو یه خونه زندگی میکنن و هر کسی یه کاری میکنه برای جمع.در مورد اینکه مسیحی هستند یا نه، آره حق با ساراست که مسیحیت رو به شکلی که گروههای دیگه اجرا میکنند قبول ندارند ولی خب مسیح رو قبول دارن واصلا دلیلی که میارن برای اینکه مثلا همه با هم زندگی کنند همینه که مسیح هم اینطوری زندگی میکرد.
– تقریبا همه موافق بودین که آدم وقتی با اعتقاد خودش سازگار نیست بهتره نره. ولی خب پرستو و دنیای رنگارنگ هم گفتهان که خیلی کار سختیه. وقتی داشتم راجع به اینا میخوندم دیدم تو شهر ما فقط سی نفرن و کلا هم انگار تو کل دنیا ۲۵۰۰ نفر. کاری هم که به کار بقیه ندارن. ولی اگه آدم بخواد به این چیزا حساس باشه جاهایی هست که تاثیرهای خیلی خیلی بزرگتری رو زندگی مردم دنیا دارن. مثلا شرکتهای بزرگی مثل والمارت که انقدر حرف هست پشتشون که چهجوری با حقوق کم و مزایای کم برای کارکنهاشون اداره میشن. یا اصلا هر فروشگاه زنجیرهای و بزرگی که چهطور دارن مغازههای محلی کوچیک شهرها رو نابود میکنن. ولی من احساس بدی دارم اگه به اون مغازه کوچیک برم ولی از والمارت خرید میکنم و از تو استارباکس نشستن خوشم میاد.