Author Archives: رویا

کافه کتاب‌ها

دیروز خیلی سرم شلوغ بود. یه تیتر خوندم که کافه کتاب‌ها رو بستن. رفتم متنش رو خوندم و فقط دلم می‌خواست همون‌جا زار زار گریه کنم. بعضی وقتا از بعضی چیزا که می‌خونم عصبانی می‌شم ولی این بار گریه‌ام گرفت. اولا برای اینکه با اینکه شاید خیلی کتاب‌خون نباشم با خیلی از استانداردها، همیشه یکی از بزرگ‌ترین قسمت‌های شخصیتم بوده. چیزی که باهاش خودم رو تعریف می‌کنم و دوست پیدا می‌کنم. اینکه بتونم برم خیابون انقلاب نصف انگیزه‌ام بود برای اینکه برای دانشگاه پاشم برم تهران.
دلیل دوم اینکه یه لحظه یه احساس تنفر پیدا کردم از تعلقی که به جایی دارم که یه همچین چیزی رو از مردم دریغ می‌کنه، چیز به این سادگی. و بعد از خودم ناراحت شدم. از اینکه ارتباطم با ایران شده همین خبرها. یعنی این مهم نیست؟ یعنی اگه ایران بودم می‌گفتم مهم نیست اینو بستن یه جای دیگه می‌ریم؟

پراکنده

یه عالم چیزای پراکنده هست که هی فکر کرده‌ام بیام راجع بهش اینجا بنویسم. ببینم من تا شماره چند می‌تونم برم.
۱- خب امروز عید فطر بود. عیدتون مبارک. روزه نمازاتون هم قبول.
۲- چند روز پیش با یکی از هم‌کلاسی‌هام حرف مناسبت‌های مختلف شد.اون پرسید شما چه مناسب‌هایی رو جشن می‌گیرین. گفتم شروع سال جدیدمون رو که اول بهاره. و کلی توضیح دادم که چیه و اینا. بعد گفت همین؟ هی فکر کردم ای خدا ما دیگه چی رو جشن می‌گیریم. یلدا رو هم گفتم ولی دیگه چیزی یادم نیومد. گفت پس عید چی؟ البته خب وقتی کسی به انگلیسی می‌گه عید منظورش عیدهای مذهبی و به خصوص عید فطر و عید قربانه. گفتم خب چرا اون عیدها هم برای مردم مهمه. مخصوصا عید فطر بالاخره بعد از یه ماه روزه گرفتن همه احساس خوبی دارن. بعد اون تعریف کرد از جشن‌هاشون. تقریبا هر دو سه ماهی یه جشنی داشتن که خب همه‌اش مذهبی بود. چون اونا به خداهای مختلفی عقیده دارن برای هرکدومش یه جشنی دارن. مثلا می‌گفت یه روزی هست که می‌گیم یه دیوی اومده بوده روی زمین و یکی از خداها می‌آد و اونو می‌کشه و منفجر می‌کنه. به همین خاطر اون روز همه ترقه و فشفشه می‌خرن و آتیش‌بازی می‌کنن. که خب منم گفت ا چقدر شبیه چهارشنبه سوری ما. می‌گفت اینا با اینکه جشن مذهبیه ولی فقط به خاطر رسم و رسومش اجرا می‌شه. اینا رو که داشت تعریف می‌کرد یادم به محرم افتاد که خیلی آداب و رسوم داره و تا حد زیادی خیلی‌ها جدای اینکه بهش عقیده داشته باشن یا نه توش شرکت می‌کنند. مثلا می‌رن دسته نگاه می‌کنند، یا غذای نذری می‌پزن یا اگه هم نپزن بالاخره می‌خورن! ولی دیدم انصافا خیلی پیچیده است که بخوام بگم ما عزاداری رو celebrate می‌کنیم!
۳- حالا که گفتم عید، اینو بگم و بقیه چیزا برای بعد. یکی از چیزای به نظر من جالب تو انگلیسی اینه که اینا برای خیلی مفاهیم که از یه زبان و فرهنگ دیگه میاد از همون کلمه استفاده می‌کنن. مثلا همین eid. یا مثلا حجاب. ما خودمون وقتی حرف می‌زنیم سعی می‌کنیم ترجمه کنیم و مثلا بگیم scarf و veil و از این چیزا. ولی اینا خودشون می‌گن hijab.
من خیلی برام این مساله جالب بود و خیلی وقتا ازش به عنوان دلیلی برای اینکه ما خیلی هم نباید اصرار داشته باشیم کلمات انگلیسی رو ترجمه کنیم استفاده می‌کردم. ولی تازگی می‌بینیم که به این سادگی هم نیست!
وقتی یه کلمه از یه فرهنگ دیگه میاد، با همه قضاوت‌هایی که همراش هست میاد و جدا کردنش از اون قضاوت‌ها خیلی سخته. مثلا hijab. خیلی‌ها اولین باری که این کلمه رو شنیدن تصویرشون از حجاب برقع بوده. یه چیزی که همه صورت و بدن رو می‌پوشونه. و بعد وقتی از تو می‌پرسن که تو ایران هم باید زن‌ها حجاب داشته باشن، تو ذهنشون اون حجاب هست.
یا مثلا یه مورد عجیبش برای من فتوا بود. اینا فکر کنم برای اولین بار این کلمه رو در مورد سلمان رشدی شنیدن. و حالا تا به کسی بگی فتوا فکر می‌کنه یعنی دستور کشتن.
خلاصه که همیشه هم ذوق نداره اگه کسی یه کلمه از زبون تو رو بلده. معلوم نیست تصورش چی هست از اون کلمه.

مشکل لینک‌ها

شانس که ندارم من. قبلا یه مدت زیاد لینک‌های کنار وب‌لاگم با blogrolling بود و خودم هم از اونا استفاده می‌کردم. بعدش که کم کم feed و اینا مد شد منم رفتم سراغ bloglines. و بعدش هم که google reader اومد و همه رو منتقل کردم اونجا. یه مدتی خیلی این blogrolling اذیت می‌کرد، یا کار نمی‌کرد و صفحه خیلی کند می‌شد، یا اصلا ping شده‌ها رو نشون نمی‌داد، یا همه رو ping شده نشون می‌داد. دیگه اعصابم از دستش خورد شده بود و خودم هم که ازش استفاده نمی‌کردم. برش داشتم و feedهایی که خودم می‌خوندم رو گذاشتم اون‌کنار. که اگه کسی هم بخواد راحت بتونه مشترکشون بشه. ولی خب این ایراد رو داره که یه لیست بلند بالا هست و اگه کسی نمی‌فهمه کی update کرده کی نه. به همین خاطر چند روز پیش در یک اقدام متحورانه‌ متهورانه(دیکته‌اش درسته؟ درست نبود. حسابی دیکته‌ام بد شده‌ها. مرسی از دوستی که قراره مهمون ما بشی! ما یه حدسایی زدیم ولی حالا تهور داشته باش خودت رو معرفی کن. ) لینک‌هام رو import کردم و گذاشتمش اون کنار. ولی انگار منتظر من بود تا خراب شه. همون روز اول همه رو update شده نشون می‌ده. حالا هم که اصلا نشون نمی‌ده.
نمی‌دونم چیزی هست که از رو feedها بشه همچین چیزی درست کرد که بذاری این گوشه یا نه. شاید بشه آدم خودش درست کنه.
خلاصه همه این حرفا این که اولا که من شانس ندارم!‌ ثانیا تقصیر من نیست به خدا!

بازی

خب می‌خوام این دفعه بچه خوبی باشم و حالا که به بازی دعوت شده‌ام، شرکت کنم درش.
بهترین پست وب‌لاگم: کلا وقتایی که در جریان یه واقعه ای ازش می نویسم خوشم میاد از نتیجه اش مثلا سفرنامه سان فرانسیسکو که مقدار زیادیش رو در طول سفر نوشتم (۱ و ۲ و ۳)
این یکی پستم هم همین‌جوری خاطره‌انگیزه.
معرفی: معرفی‌ام که اون بالا هست.
فصل و ماه و روز مورد علاقه: بهار و خرداد و چهاردهم (خیلی از خود راضیم!) ولی انصافا کلی خاطره خوب دارم از تولدهام. بهار هم که اولش که عیده و خیلی خوش می‌گذره (می‌گذشت‌:( ) تازه کلی هم میوه خوشمزه داره (داشت‌:(‌)
رنگ: مدت‌هاست که به طور مطلقی آبی ولی تازگی دارم به سمت بنفش تمایل پیدا می‌کنم.
موسیقی: نوع خاصی محبوبم نیست در حال حاضر. ولی از اون آهنگ «ای عاشقان، ای عاشقان» سراج خیلی خوشم میاد. کلا چیزای این تیپی.
بدترین ضدحال: نمی‌تونم بگم ولی خیلی‌ها می‌دونن. مهم اینه که آخرش جوری شد که می‌خواستم!
بزرگترین قولی که داده‌ام: قول به زبون اورده‌ای نیست ولی ازدواج کردن قول خیلی بزرگیه برام.
ناشیانه‌ترین کار: اممم. معنی ناشیانه نمی‌دونم دقیقا اینجا چیه. ولی بزرگترین اشتباهم همه تنبلی‌هام.
بدترین خاطره: طول می‌کشه تا تعریف کنم که. ولی واقعیتش، خیلی چیزا تو موقعیت خودشون خیلی بد بودند. هر نه‌ که شنیدم، هر نمره بدی که گرفتم! آهان این یکی واقعا شاید همیشه تو ذهنم بمونه، همه مردهای خل و عوضی‌ای که تو ایران بودند (می‌دونین منظورم چیه)
بهترین خاطره: خیلی سخته انتخاب، ولی نمی‌دونم الان چرا یاد اون شبی افتادم که ندا اومده بود خونه ما، ۹-۱۰ شب هوس پیتزا کردیم و چه جوری اون موقع بچه‌ها رو خبر کردیم و با چه فلاکتی از خونه اومدیم بیرون و رفتیم پیتزا خوردیم.
کسی که بخوام ملاقاتش کنم: یکی از معلم‌هام که ۱۰-۱۱ ساله ندیدمش.
واسه کی دعا می‌کنم: واسه بابا و مامانم که سالم و خوشحال باشن.
به کی نفرین می‌کنم: یادم نمی‌آد کسی رو نفرین کرده باشم.
وضعیت در ده سال آینده: خیلی برام مبهمه. اصلا معلوم نیست کجا باشیم.
حرف دل: می‌ترسم، مضطربم
و با آنکه می‌ترسم و مضطربم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
منم ندا و اعظم و روجا و اون یکی ندا و پژواک و امیرعباس و امیر رو دعوت می‌کنم.

احمدی‌نژاد

هیچ جایی پیدا نکردم که سخنرانی احمدی‌نژاد تو دانشگاه کلمبیا رو نشون بده مستقیم. این وب‌لاگه ولی مرتب update می‌کنه.
پ.ن. اینم ویدیوش –> اینم لینک ویدیوی ضبط شده (مرسی از اعظم)
پ.ن.۲.ویدیو فقط برای پخش مستقیم بود. اگه ویدیو ضبط شده‌اش رو پیدا کردم می‌ذارم.
پ.ن.۳. خب باز دوباره احمدی‌نژاد اون چیزی که به دهنش اومد رو پروند و حالا مطمئنا تا یه عالم وقت از همه سخنرانی‌اش همین یاد همه می‌مونه. والبته این نشون می‌ده که علاوه بر اینکه بیسواده، سیاست هم نداره. وقتی گفت که ما تو ایران همجنس‌گرا نداریم، ملت ترکیدن از خنده و بعد هم «هو»ش کردن.
تازه دیدم الان خیلی جاها این حرفش که گفته باید تحقیق کنیم که ۱۱ سپتامبر رو چه کسایی به وجود دارن رو به این تعبیر کردن که قبول نداره که کار القاعده بوده.
در مورد انرژی هسته‌ای بد نگفت به نظرم. گرچه هیچ‌کس ندیدم به پای جواد ظریف برسه تو دفاع کردن از ایران تو این مورد.
خیلی انتقادها و سوال‌ها هست که شاید منم همون جواب‌ها رو بدم، مثلا اینکه بابا تو ایران زن‌ها استاد دانشگاهن، وزیرن، وکیلند. ولی شنیدنش از دهن اون وقتی می‌دونی که اگه دستش می‌رسید می‌گفت شان زن‌ها از این بالاتره و همه بشینند خونه مردا بهشون خدمت کنند خیلی حرص درآر بود.
منم مثل معصومه فکر می‌کنم این کارش که می‌خواست بره محل برج‌های دوقلو کار خوبی بود. این کارهای سانتی‌مانتال معمولا خیلی بیشتر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم اثر داره.
خب خیلی نظر دادم. یه کلاس رو نرفتم که بشینم سخنرانیش رو گوش کنم، حداقل وب‌لاگ باید می‌نوشتم راجع بهش.