دیشب ساعت ۶ صبح خوابیدم. ولی بالاخره همه تمرینها رو تحویل دادم سر وقت. خیلی بد بود که مجبور بودم درست در دقیقه آخر هول هولکی پرینت بگیرم و برم تحویل بدم یا درست ۱۰ دقیقه مونده به تموم شدن مهلت، فایلم رو upload کنم. البته شانس من هر تمرینی درست وقتی که من تموم میکردم تمدید میشد ولی دیگه من باید میرفتم سراغ درس بعدی.
یک چیزی که این مدت بهش فکر کردم این بود که چرا میگن آدم سنش زیاد میشه قدرت یادگیریاش کم میشه. البته شاید منظور از زیاد خیلی زیاده! ولی من مخصوصا این روزا احساس میکنم که دوران لیسانسم خیلی بچه بودم برای یاد گرفتن خیلی چیزا. همین چند روز پیش داشتیم با یکی از همکلاسیهام بحث میکردیم در مورد خوابآلو!! بودن سر کلاس. نه اینکه بگم حالا من الان صددرصد سر کلاس حواسم هست. ولی چیزی که الان استثنا شده دوران لیسانسم حالت هرروزم بود. خیلی کم سرکلاس گوش میکردم. همیشه به امید خوندن کتاب بودم. ولی الان با وجود اینکه درس انگلیسیه که خب قاعدتا توجه کردن بهش سختتره خیلی بیشتر در جریان درس هستم. اون همکلاسیم میگفت شاید به خاطر اینه که تو دوران لیسانس آدم ااونقدر آگاهانه انتخاب نکرده و براش حالت اجبار داره ولی الان این همه به خودش زحمت داده که بیاد اینجا و به همین خاطر قدرش رو میدونه.
خلاصه که فکر میکنم حتی اگه واقعا قدرت مغز آدم کم میشه ولی عوضش چیزهای بیشتری رو میبینه و خیلی بهتر میفهمه که چیزایی که داره یاد میگیره کجای دنیا قرار میگیرن.
یه بحثی که من قبلا هم با علیرضا کردهام راجع به این کلمه دانشجو و دانشآموزه. من نمیدونم که کی اونموقع این کلمهها رو انتخاب کرده بوده و آیا ترجمه چیزی بودن یا نه. علیرضا اعتقاد داره که این خیلی انتخاب خوبی بوده و ما تا دبیرستان چیزی که رو که بهمون میدن باید یاد بگیریم و بعد تو دانشگاه باید خودمون بریم دنبالش. ولی من موافق نیستم و فکر میکنم تو دوران لیسانس هنوز ما باید همون دانشآموز باشیم چون هنوز ابزار کافی برای اینکه خودمون بریم دنبال دانش رو نداریم.
Author Archives: رویا
هفته سوم
بدم نیست هفتهای یکبار بنویسم. البته دیگه نه اینکه هی بخوام بشمارم که خب هفته Nام هم تموم شد.
اتفاق مهم این هفته Career Fair بود. یه جور نمایشگاه از شرکتها و موسسههای مختلف با هدف اینکه خودشون رو به دانشجوها معرفی کنند. دانشجوها هم بتونند با recruiterهای اونا، یعنی کسایی که دنبال جذب کردن نیروی جدید هستند صحبت کنند.
روز اول شرکتهای به قول خودشون با مخاطب عام بودند. تعداد زیادیشون بانک و موسسههای مالی بودند. اما روز دوم مخصوص مهندسی بود. البته روز دوم هم خیلی بانک و موسسه مالی اومده بودند ولی خب اینبار برای شغلهای مربوط به مهندسیشون.
تو این دو روزه ملت دانشگاه مخصوصا دانشجوهای سال آخر با لباسهای رسمی اومده بودند دانشگاه و خیلی قیافهها خندهدار بود. کسایی که دیروز با شلوار کوتاه و تیشرت دیده بودیشون امروز با کت و شلوار و کراوات اومده بودند. من یکی که واقعا دلیلش رو نفهمیدم. میرفتی با آدمها صحبت میکردی و رزومه هم میدادی ولی با اون همه جمعیت چیزی از تو یاد طرف نمیموند که حالا کتشلوار پوشیدی یا پیژامه. شرکتهای نرمافزاری که خود آدمهای شرکت هم با تیشرت اومده بودند.
کلی هم خرت و پرت اورده بود هرشرکتی و میدادن به ملت. خودکار و کاغذ یادداشت عادیاش بود. شرکتهای وسایل آرایشی و بهداشتی صابون و کرم و اینا میدادن. Nestle هم شکلات داشت. یکی از این موسسههای کارتهای اعتباری از این لیوانهای فلزی که درشون بسته میشه برای چایی و قهوه میداد که خیلی شیک بود (منم یکی گرفتم!). آمازون هم یه دست ورق که پشتش نوشته آمازون میداد.
برای من فقط همین آمازون جالب بود. ولی میدونم که اگه بخوام کار کنم نباید فقط به این جاها فکر کنم. آهان این نکته رو متذکر بشم که گوگل فقط روز اول اومده بود ولی نه برای مهندسی برای مشاوره و اینا ظاهرا. مثل اینکه برای قسمت کامپیوتری و اینا جدا جلسه میذارن.
الان دیگه دارم از خواب میمیرم و اتفاقات دیگه رو نمیتونم بنویسم. تمرین دوم رو هم همین یک ساعت پیش یعنی ۲۰ دقیقه به ۱۱ شب فرستادم رفت. این یکی بیچارهام کرد. و تازه هنوز کلی تمرین دیگه مونده. هفته دیگه چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه مهلت تحویل سه تا تمرینه. فکر کنم امشب آخرین شبی باشه که بخوابم. اگه هفته دیگه زنده بودم مینویسم.
هفته دوم
خب هفته دوم هم تموم شد. دیروز اولین تمرین رو هم تحویل دادم. همه با هم شروع کردند به تمرین دادن. این یکی مهلتش یک هفته بود به همین خاطر زودتر از همه افتاد. حالا هفته دیگه موج اصلی میرسه! کلا یه مشکلم اینه که خیلی یواش کار انجام میدم. واسه همین تمرینم هم خیلی وقت گذاشتم. ملت تازه روز قبلش شروع کرده بودند. البته تا صبح بیدار مونده بودند. ولی من باید یواش یواش کار انجام بدم! خدا رحم کنه وسطهای ترم که همهچی با هم میشه.
حالا یک اتفاق بامزه که تو این هفته افتاد. سر یکی از کلاسام نشسته بودم. دیدم یکی خیلی قیافهاش شبیه یکی از بچههای مدرسهمونه. هی با خودم میگم یعنی ممکنه خودش باشه؟ از یه طرف میدونستم که آمریکاست. از همون بعد دبیرستان اومده بود. حدس هم میزدم که تو مایههای کامپیوتر و اینا خونده باشه. ولی هی میگفتم اگه همین دانشگاه بود که من می فهمیدم تا حالا.
کلاس هم خیلی گرم بود. همه خوابآلو شده بودند. بغل دستیام لپتاپش رو در اورد که شاید حوصلهاش کمتر سر بره! ازش یه دقیقه گرفتم لپتاپ رو که چک کنم ببینم واقعا نکنه اینجا باشه و من نفهمیدم تا حالا. ولی هرچی گشتم پیدا نکردم چیزی.
کلاس که تموم شد من رفتم طرف دستشویی! اتفاقا اونم اومد. حالا هی من با خودم دارم کلنجار میرم که بپرسم یا نه. بالاخره وقتی داشتیم دست میشستیم دل به دریا زدم و گفتم خیلی قیافهتون آشناست. گفت قیافه تو هم برای من همینطور. گفتم کجایی هستی؟ گفت ایران. دیگه مطمئن شدم. کانال رو عوض کردم به فارسی و گفتم فلانی هستی دیگه. گفت آره. گفتم منم فلانیم. مدرسه فلان. معلوم شد که فقط همین یه سال اومده اینجا visit. خلاصه خیلی اتفاق بامزهای بود که کسی رو که حدود ۱۲ سال ندیدم اینطوری ببینم. واقعا دنیا کوچیکه.
پراکنده
نمیدونم چرا این اتاق من انقدر خوابآوره. الان هم برای جلوگیری از خوابیدن گفتم بیام وبلاگ بنویسم.
چند روز پیش با دو تا از همکلاسیهام داشتیم ناهار میخوردیم. بگم که دو تاشون هندی بودن. یکیشون از من پرسید میشه یه چیزی بپرسم؟ گفتم بگو. گفت شما یه غذایی به اسم چلوکباب دارین؟ گفتم آره. تو از کجا میدونی؟ خوردی؟ گفت آره. بابام رو خط گاز هند-ایران کار میکرد یه مدت، همیشه تعریف میکرد از این غذا. یه بار هم برای ما آورد و بعد شروع کرد برای اون یکی تعریف کردن که کباب چیه و میگفت خوشمزهترین گوشتی که به عمرت خوردی!
من تا حالا اینجا تو سه تا محیط دانشگاهی بودهام. یکی Yale، بعدش Princeton و حالا هم Cornell. احساس میکنم دانشجوهای اینجا خیلی بیشتر از قبلیها اهل لهو و لعب!! هستن. البته خب منم واقعا هیچ وقت اونطور داخل جمعیت دانشجویی نبودم. ولی احساس میکنم از تو خود دانشگاه هم معلومه. ملت دائم دارن همدیگه رو برای پارتی دعوت میکنن. هفته اول کلی از خونهها رو میدیدی که تو ایوونشون یک کوه لیوان یکبار مصرف و بطریهای آبجو ریخته. اینجا هم که من زندگی میکنم هفته اول که هرشب ولی کلاسها که شروع شد آخر هفته تازه ساعت یک دوی شب از مهمونی با سر و صدا میاومدن خونه.
درسهای ترم اول
با اینکه کلاسها از پنجشنبه پیش شروع شد ولی اولین هفته کامل این هفته بود که تموم شد. الان هم اینجا نشستم منتظر تا شرکت محترم اینترنت وصلکنی! بیاد این اینترنت ما رو وصل کنه. امیدوارم که همین بعدازظهر از خونه خودم این مطلب رو پست کنم.
خب از درسها. یکی از بدبختیهای! این دوره من اینه که باید در مدت یک سال کلی درس بگیرم. ولی خب خوبیش اینه که این شرایط برای همه مشترکه. این ترم این درسها رو دارم:
1- Foundations of Artificial Intelligence
2- Intro to Database Management Systems
3- Empirical Methods in Machine Learning and Data Mining
4- Information Retrieval
بعضی از درسها اینجا خود درس یه عنوان داره و بعد یه درس دیگه وجود داره به عنوان تمرین اون کلاس که در واقع کارهای عملی و برنامهنویسی رو اونجا انجام میدی. اگه بخوای فقط قسمت تئوری رو بگیری مجبور نیستی عملیش رو بگیری ولی برعکسش نمیشه. من برای درس دومی کلاس عملیش رو هم گرفتم. یه درس دیگه هم درس سمینار دانشکده! است. این یکی یه ذره خندهداره چون ما لازم نیست کاری انجام بدیم. این سمینار معمول دانشکده است و سخنرانها معمولا از بیرون دانشگاه میان.
اون درس چهارم هم هرهفته یه جلسه بحث داره. مقالههای مهمی که درواقع بنیانگذار یه روش بودن رو میخونیم و بعد تو این کلاس راجع بهش حرف میزنیم. خیلی کلاس هیجانانگیزیه (حداقل جلسه اولش بود) استادش یه سوالهایی میپرسه که میدونه هرکسی یه نظری راجع بهش داره و بعد خودش یا دیگران نظرها رو نقد میکنن که خیلی چیز یاد میگیری.