Author Archives: رویا

Harry Potter

خب ما الان بعد از ۴ ساعت تو صف بودن جلد آخر Harry Potter رو گرفتیم و اومدیم که شروع کنیم به خوندن.
DSC00297_small.JPG
پی‌نوشت: این پست نصفه موند خیلی.
خب اول یه تیکه فیلم بذارم از صفی که توش بودیم. این نصف صف هم نیست. تازه این صف کساییه که از قبل سفارش داده بودند. ولی حال و هوا رو به نظرم خوب نشون می‌ده.

در مورد جلدش هم، آره، ۳ جور طرح جلد هست. یکی از انتشارات آمریکاییش، Scholastic Press، دو تا دیگه از انتشارات انگلیسی‌اش، Bloomsbury، که یه نسخه برای بچه‌ها می‌زنه، یکی هم برای بزرگ‌ترها.

scholastic.jpg
نسخه انتشارات Scholastic
bloomsbury_ch.jpg
نسخه Bloomsbury برای بچه‌ها
bloomsbury_ad.jpg
نسخه Bloomsbury برای بزرگ‌ترها

کتاب رو هم فکر کنم سه روزه خوندیم، با علیرضا با هم می‌خوندیم. یعنی بیشتر من بلند بلند می‌خوندم. من خوشم اومد از کتابش. به نظرم هیجان‌انگیز بود خیلی. اون فصل King’s Cross (فصل ۳۵) رو خوشم نیومد خیلی. خوب نفهمیدم منظورش چی بود از اون فصل. ولی در کل خوب بود خیلی. حیف که تموم شد.

ادامه سفرها

خب با تاخیر، این دفعه جریان دو تا مسافرت بعدی رو با هم تعریف می‌کنم!
هفته بعد از برگشت از بالتیمور، رفتیم بوستون پیش دو تا از دوستای خوب که سه روز خونشون موندیم و حسابی بهشون زحمت دادیم. این دفعه یه قسمتای جدیدی از بوستون رو دیدیم که باعث شد دوباره تصمیم بگیرم که بوستون شهر موردعلاقه‌امه. دفعه پیش که بوستون بودیم یه ذره ترافیک و دردسرهاش اعصابم رو خورد کرده بود ولی خونه این دوستامون تو یه شهری کنار بوستون بود ولی درست از روبروی خونه‌شون با یه اتوبوس می‌رفتی وسط کمبریج. خیلی جای ساکت و تمیزی بود.
جای دیگه‌ای که دیدیم منطقه ایتالیایی‌نشین بود.

DSC00141_small.JPG

اونجا به Mike’s Pastry هم سرزدیم (homepageشون انگار قدیمیه یه کم) و بالاخره شیرینی معروف ایتالیایی یعنی cannoli هم خوردیم. ما چهار نوع گرفتیم که سه نوعش برای من خیلی شیرین بود ولی یه مدلش که با ricotta cheese بود واقعا باحال بود.
DSC00140_small.JPG

تو راه برگشتن از بوستون هم یه سر وسط راه New Haven شهر قدیمی‌مون وایسادیم و یه شب هم اونجا موندیم پیش بچه‌ها.
هنوز برنگشته از اونجا مشغول خرید شدیم برای سفر بعدی که camping بود نزدیک آبشار نیاگارا. ما تا حالا camping نرفته بودیم به همین خاطر باید چادر و کیسه خواب که می‌خریدیم. دیگه خوردنی و ظرف یه بار مصرف و از این چیزا هم بود که باید خریده می‌شد.
۷ ساعت و خورده‌ای رانندگی بود. دیگه تا رسیدیم اونجا عصر بود. چادر‌ها رو برپا کردیم که اولش با اون همه بادی که میومد کلی ترسوندمون که نکنه چادر به اندازه کافی محکم نباشه ولی خوشبختانه باد فقط مال شب اول بود. اینم شدت باد که از موج‌های دریاچه معلومه. دریاچه هم Lake Erie بود که یکی از پنج‌تا دریاچه مشهور تو مرز آمریکا و کاناداست.

خوابیدن تو کیسه خواب برای من که انقدر تکون می‌خورم سخت بود ولی تا شب آخر حسابی عادت کردم شاید هم دیگه انقدر خسته بودم که تو هر شرایطی خوابم می‌برد.
DSC00211_small.JPG

روز اول رو همون‌جا موندیم. بازی کردیم و غذا درست کردیم و کنار دریاچه قدم زدیم.
روز دوم رفتیم آبشار نیاگارا. تو راه یه جاهایی درست از کنار کانادا رد می‌شدیم. مخصوصا از کنار Peace Bridge که رد شدیم که درست وسطش یه پرچم آمریکا و بعدش فکر کنم پرچم سازمان ملل و بعدش پرچم کانادا بود و حسابی می‌دیدی که با اینکه فاصله فیزیکیت تا کانادا چقدر کمه ولی جرات اینکه پات رو بذاری اون‌ور رو هم نداری.
به هرکی می‌گی رفتیم آبشار نیاگارا اولین جمله‌ای که می‌گن اینه که می‌گن طرف کانادایی‌اش جالب‌تره. ما که حسرت دیدن طرف کانادایی‌اش رو حالا حالاها باید داشته باشیم ولی طرف آمریکایی‌اش هم واقعا قشنگ بود. مخصوصا جاهایی که درست بالای آبشار وایساده بودیم و عظمت آبشار رو زیر پات می‌دیدی.
DSC00242_small.JPG

تو راه برگشت هم رفتیم تو شهر Buffalo که ناهار هم بخوریم. نمی‌دونم ما جای بدی‌اش در اومده بودیم یا ساعت بدی بود یا کلا شهر این‌طوری بود ولی انگار شهر ارواح. با اینکه پر ساختمون‌های شیک و قشنگ و بزرگ بود ولی آدم اصلا نبود انگار. درسته که ساعت کاری بود ولی تو همین شهر فسقلی ما ساعت کاری‌اش هم کلی آدم این ور اون می‌رن.
فردای اون روز هم ساعت ۵ صبح از خواب پاشدیم و همه چی رو جمع کردیم و راه افتادیم به طرف شهر خودمون تا بتونیم ماشین‌ها رو که کرایه کرده بودیم سر ساعت تحویل بدیم.
در کل خیلی سفر خوبی بود، مخصوصا با دوستای خوب.

سفرهای مارکوپولو

ما یه مدته مارکوپولو شده‌ایم. دو هفته پیش رفتیم بالتیمور. یکی از دوستامون که اونجا زندگی می‌کنن با یه عده ایرانی و معدودی غیرایرانی! هرماه جلسه‌هایی دارن که دور هم جمع می‌شن و یه سخنران هم دعوت می‌کنن که راجع به یه موضوع صحبت می‌کنه. البته جلسه اصلا رسمی نیست و همه تو بحث‌ها شرکت می‌کنند. این دفعه آقای سخنران هم‌شهری ما بود، و با هم راه افتادیم رفتیم اونجا. موضوع حرف کهکشان‌ها و به‌وجود آمدن دنیا و ماده تاریک و حول و حواشی‌اش. موضوع جالبی بود مخصوصا فیلم‌ها و عکس‌هاش خیلی تصور رو آسون‌تر می‌کرد.
بعد از اون راه افتادیم به سمت واشینگتن برای میزگرد «نهادینه کردن حقوق بشر» تو دانشگاه Georgetown.قرار بود مهرانگیزکار بیاد ولی نیومد.
خود حرفا بیشتر تکراری بود. یعنی شاید مشکل اصلیش این بود که اصلا معلوم نبود که قصد چیه. نه خود آدم‌های تو میزگرد نظرهای مخالفی داشتن، نه کسایی که اونجا بودن احتیاجی به اطلاع‌رسانی داشتن. ولی شاید مثل اکثر این جلسه‌ها کلی آشنا دیدیم و یه موضوعی بود که بعدش راجع بهش حرف زد و اینجوری یه عده آدم انگیزه پیدا کنند یا هم‌دیگه رو پیدا کنند. ما که اونجا یک عالم آدم جدید دیدیم که دوست دوستامون یا دوست دوست دوستامون!‌بودند. خلاصه حدود ۲۰-۳۰ نفر آدم رفتیم اول یه چلوکبابی ایرانی، غذا گرفتیم و رفتیم کنار رودخونه نشستیم خوردیم. بعدش همه با هم رفتیم Starbucks. خلاصه کلی آدم جدید شناختیم و حرف زدیم. برای من مخصوصا جالب بود که بعد از یه عالم ریاضی‌دان و فیزیک‌دان دیدن یکی دو تا آدم تو رشته‌های علوم انسانی هم دیدم. تازه دوست قدیمی هم از تگزاس اومده بود و بعد مدت‌ها هم‌دیگه رو دیدیم که واقعا چسبید. دیگه شبش انقدر خسته بودم که تعادلم رو به سختی حفظ می‌کردم!
بعد از یکی دو روز استراحت رفتیم بوستون که ماجراهای اون باشه برای فردا.

گردهمایی‌ها

یکی از مراسم دانشگاه پرینستون هرسال گردهمایی فارغ‌التحصیلان یا به قول خودشون گردهمایی‌هاست (Reunions) دلیلش هم اینکه معمولا بقیه جاها هرسال گردهمایی یک کلاس خاص برگزار می‌شه ولی اینجا هرسال همه کلاس‌ها هستند. کسایی که می‌خوان شرکت کنند از قبل با زن و بچه‌ها و حتی سگ و گربه‌شون ثبت‌نام می‌کنند. برنامه به طور رسمی 4 روزه. صبح‌ها سخنرانی و گردش و ناهار و این برنامه‌هاست. شب‌ها هم برای هر پنج دوره یک چادر هست و توش برنامه موسیقی و لهو و لعب به راه است! ما که نرفتیم!! ولی ظاهرا تا 3-4 صبح برنامه به راه بوده مخصوصا چادرهای پنجم و دهم (یعنی کسایی که در 5 سال گذشته و کسایی که بین 6 سال تا 10 سال گذشته فارغ‌التحصیل شده‌اند) که خب همه جوون و اهل حال بوده‌اند. روز آخرش هم که همین شنبه بود رژه معروف P-rade بود که همه کلاس‌ها به ترتیب دو طرف خیابون اصلی دانشگاه زیر پلاکاردی که سالشون رو نوشته ایستاده بودند و بعد اول از همه دوره 25 که امسال می‌شد فارغ‌التحصیل‌های سال 1982 رژه رو شروع کردند. بعد از اون نوبت قدیمی‌ها یا Old Guards بود که امسال قدیمی‌ترین شرکت کننده فارغ‌التحصیل سال 1925 بود. یعنی 104 سالش بود. بعد از 1925 نوبت سال 1932 بود و بعد به ترتیب سال‌های بعدی پشت سر اونا راه می‌افتادند. هرگروهی یه مدل لباس خاصی پوشیده بود و یه پلاکاردهایی دست گرفته بودند که جمله‌های خنده‌دار یا یه نکته راجع به دوره‌شون روش نوشته بودند. ما برای اینکه تو سایه باشیم کنار 2002ای‌ها بودیم که اونا هم چون گردهمایی پنجمشون بود (گردهمایی‌های ضریب 5 معمولا مهم‌ترن و آدم‌های بیشتری میان) کلی‌هاشون اومده بودند و شلوغ می‌کردن و قوطی قوطی آبجو می‌خوردند. همون شب هم تو یه محوطه باز پشت استادیوم کنسرت موسیقی بود که فکر کنم همه اعضاش فارغ‌التحصیل‌های دانشگاه بودند. بعد از اون هم مراسم آتش‌بازی بود که با موسیقی‌ای که از بلندگوها پخش می‌شد هماهنگ کرده بودند و خیلی جالب بود و حیف که دوربین فیلم‌برداری نداشتیم. سال دیگه انشالله!

prade01.JPG prade03.jpg prade02.jpg
prade04.jpg prade06.jpg prade07.jpg
prade08.jpg prade09.jpg prade05.jpg

*عکس بالا سمت راست: Money isn’t everything, but sure keeps the grandkids in touch

ولی واقعا برام حس و حال مخصوصا قدیمی‌ها خیلی جالب بود. این هست که هم‌کلاسی‌ها به هم می‌افتند انگار دوباره برمی‌گردن به همون سال‌ها. ما یه بار با هم‌کلاسی‌های بابام رفتیم مسافرت و واقعا باحال بود. همه دوباره انگار 20 ساله شده بودند. ولی فکر می‌کنم تو ایران سن آدم‌ها که بالا می‌ره دیگه انگار شاد بودن بی‌معنی می‌شه. البته اینم هست که خب این جشن مال دانشگاه پرینستونه که لابد از اولش هم دانشجوهاش وضع‌های مالی‌شون خوب بوده و بعد هم اکثرا شغل‌های خوب گرفتند که همین که از آینده مالی خودشون و بچه‌هاشون مطمئند در شادی‌شون تاثیر داره. و تو همه این مراسم من به این فکر می‌کردم که به خاطر مسایل سیاسی و چیزای دیگه چقدرجلوی همچین جمع‌شدن‌ها رو از ما گرفته. به خاطر همین مسایل سیاسی وقتی گردهمایی ایرانه یه عده نمی‌تونن یا نمی‌خوان برن وقتی خارج از ایران یه عده دیگه. و تازه اگه هم بشه انقدر اختلاف نظر همراه با کینه هست که حاضر نیستند هم‌دیگه رو تحمل کنند.

نگاه به گذشته از دریچه حال

این یکشنبه برنامه This Week که من خیلی طرفدارشم، با Barack Obama مصاحبه می‌کرد. یه جاش که من خیلی از جوابش خوشم اومد این بود که بهش گفت که برادر زنت (شاید هم شوهرخواهر) گفته که تو در سال‌های ۹۰ به رییس‌جمهوری فکر می‌کردی. گفت ممکنه راجع بهش حرف زده باشم ولی نکته جالب اینه که الان همه من رو از دریچه شخصی که الان هستم می‌بینند. مثلا معلم مدرسه‌ام گفته بوده که من خیلی درسخون بودم درصورتی که من خیلی شیطون بودم ولی اون الان من رو می‌بینه و این رو می‌گه.
خیلی حرفش درسته به نظرم. ما حتی خودمون هم کارهای خودمون رو از دریچه الانمون می‌بینیم. مثلا من خودم رو واسه خیلی تصمیم‌های گذشته‌ام سرزنش می‌کنم ولی واقعیتش اینه که حداقل بعضی‌هاش اگه مثلا نمی‌اومدم آمریکا، یا ازدواج نمی‌کردم یا کلا مسیر زندگی‌ام طور دیگه‌‌ای بود می‌تونست خیلی هم تصمیم‌های خوبی باشه.