Author Archives: رویا

مشکلات چشم و باز هم غذای کمکی

سپهر از روزای اولی که به دنیا اومد چشم چپش خیلی بیشتر اشک میومد. دکتر گفت که بعضی وقتا هنوز غده‌های اشکی خوب تنظیم نشده‌اند و خودش خوب می‌شه. ولی هنوز که ۴ ماهش هم رد شده خوب نشده و ایران که بودیم خیلی بدتر هم شد. چشمش قی شدید می‌کرد طوری که صبح چشماش خوب باز نمی‌شد. یادم بود که بچه بودیم ما هم این‌طوری می‌شدیم و خیلی واگیر هم بود. دیگه با اب گرم یا چایی کمرنگ با پنبه تمیز می‌کردیم. وقتی اینجا اومدیم برای ویزیت چهار ماهگی که بردیم به دکتر نشون دادیم. البته از وقتی اومده بودیم بهتر شده بود خیلی. دکتر گفت که سفیدی چشماش سفیده و سرخ نشده و اون مریضی نیست (اینجا بهش می‌گن conjunctivitis یا چشم صورتی pink eye). گفت اگه باز بد شد بیارینش. دیروز صبح باز زیاد شده بود. دیگه زنگ زدم به دکتر. دکتر خودش نبود و یه دکتر دیگه بود. نگاه کرد و گفت که نه چیزی نیست و این همون راه غده‌های اشکیه که یه کم تنگه و به مرور زمان درست می‌شه و به طور متناوب ممکنه صبح‌ها این‌طوری بشه وبعد باز خوب بشه و فقط تمیزش کنید و کنار چشمش رو ماساژ بدید.

این یکی دکتره که دیدیمش این بار اتفاقا جزو دکترایی بود که تو بیمارستان سر زده بود بهمون و سپهر رو معاینه کرده بود. وقتی می‌خواستیم دکتر انتخاب کنیم علیرضا گفت این خانومه خوب بود. بقیه فقط معاینه می‌کردند ولی این بچه رو برداشت. عوض کرد و بعدش هم بغلش کرد. ولی وقتی از بیمارستان مرخص شدیم برای اولین ویزیت که رفتیم دیدیم که دکترای خانوم اون مطب همه نیمه وقت کار می‌کنند. منم اون موقع وسواس داشتم که هرلحظه‌ای که اراده کنیم خوبه دکتره باشه و این حرفا! این شد که دکتر فعلی رو انتخاب کردیم.

دیروز که شانسی اون یکی دکتره بود به علیرضا گفتم اگه بازم ازش خوشمون اومد اصلا عوض می‌کنیم دکتر رو. این جوون‌تر هم بود و گفتم خوبه که راجع به غذا هم بپرسم. گفت که ما قبلا می‌گفتیم تا ۶ ماهگی صبر کنید ولی حالا می‌گیم اگه می‌خوای از ۴ ماهگی هم می‌تونی شروع کنی. گفتم من عجله‌ای ندارم فقط گفتم شاید این طوری سیرتر بشه و کل شب رو بخوابه.

به این نتیجه هم رسیدیم که دکتر خودمون هم که همینا رو گفت و خوش‌اخلاق‌تر هم هست پس دکتر رو عوض نمی‌کنیم.

چهارماهگی

پسرک ما هم چهارماهه شد. حسابی بزرگ و شیطون شده.

– درست در آخرین روز سه ماهگیش غلت زد. داشتم لباساش رو می‌گذاشتم از چمدون تو کمد که برگشتم دیدم رو شکمشه. رفتم دوربین اوردم و برش گردوندم که بازم چرخید. الان دیگه حسابی ماهر شده و ظرف چندثانیه برمی‌گرده. البته خیلی از رو شکم بودن خوشش نمی‌آد. پا می‌زنه که بره جلو و وقتی نمی‌تونه شاکی می‌شه.

– برای چهارماهگیش بردیمش دکتر. وزنش ۸ کیلو و ۵۱ گرم شده که همچنان در محدوده ۹۰ درصده. قدش هم ۶۳.۵ سانت شده که اونم در محدوده ۵۰ درصده.

– چون تا ۶ ماهگی دکتر رو نمی‌بینیم راجع به غذا دادن هم باهامون صحبت کرد. گفت ما می‌گیم بین ۴ تا ۶ ماهگی می‌تونین شروع کنین. چون سپهر به غذا خوردن علاقه داره (به عبارتی شکموه!) و هنوز تقربیا دو ساعت یه بار شیر می‌خوره و شبا رو کامل نمی‌خوابه گفت اگه بخواین می‌تونین همین امروز برین و براش غذا بخرین و شروع کنین. ولی من هنوز شک دارم. اولا که می‌بینم دکترا جدیدا می‌گن بعد از ۶ ماه. و می‌گم شاید چون این دکتره نسبتا سنش زیاده اینو می‌گه. بعد هم با اینکه کلا غذا دادن به بچه به نظرم هیجان انگیز میاد و مخصوصا اگه باعث بشه فاصله بین شیر خوردنش کم بشه کارا برای من راحت‌تر می‌شه ولی می‌ترسم که همین باعث شه شیرم کم بشه.خلاصه اینکه فعلا تصمیمی به غذا دادن نداریم. با یه دکتر دیگه هم می‌خوام مشورت کنم و ببینم نظر یه دکتر جوون‌تر چیه.

– واکسن‌های ۴ ماهگی رو هم زد که یادآور همون ۵ تایی بود که دفعه قبل زده بود. خیلی دلم سوخت براش وقتی اولین آمپول رو بهش زدن از تعجب چشماش گرد شده بود. بعد هم که شب تب کرد. فعلا راحت شدیم باز تا ۶ ماهگی.

– دکتر گفت که این دوره ۴ تا ۶ ماه به نظر اون از باحال‌ترین دوره‌های بچه‌هاست. خیلی ارتباط برقرار کردنش بهتر می‌شه. کم کم تو گرفتن اشیا خیلی بهتر می‌شه و حتی می‌تونه چیزا رو از این دست به اون دست بده. شروع می‌کنه به نشستن. ما هم حسابی هیجان‌زده‌ایم که ببینیم این دو ماه چه‌جوری خواهد بود.

سفر به ایران-۲

و اما مسافرت ایران. وقتی آدم‌ها ازم می‌پرسن خوش گذشت یا نه واقعا نمی‌دونم چی جواب بدم. بعد از ۷ سال و نیم رفتن یعنی که تو این سال‌ها هی فکر کرده بودم که برم ایران چی کارها خواهم کرد. دلم می‌خواست همه رستوران‌ها و کافی‌شاپ‌هایی که هرباری که این ور اون ور توصیفشون رو خونده بودم برم. ذرت مکزیکی و آیس‌پک رو امتحان کنم. برم کتاب‌فروشی‌های انقلاب و یه سر هم برم  کتاب‌فروشی اگر. دانشگاه برم ببینم چه جوری شده و کسی از آشناهای قدیمی مونده یا نه. با هم اتاقی‌های خوابگاه برم پارک ملت. ….. خلاصه کلی خیال‌پردازی کرده بودم.

ولی با بچه،  اونم تو اون هوای آلوده یه همت خیلی اساسی می‌خواست. مخصوصا که کرج بودیم و هر رفت و آمدمون به تهران بیشتر از یه ساعت وقت می‌برد و ۲۰-۳۰ تومن خرج برمی‌داشت. ذرت مکزیکی رو یه بار برادر علیرضا خرید و امتحان کردیم. بچه‌های دانشگاه رو فاطمه یه قرار گذاشت ولی وسط هفته بود و خیلی نبودیم. البته شاید هم دیگه کسی ما رو یادش نمی‌آد. کتاب‌فروشی اگر رو خودم نتونستم برم ولی بابام رو فرستادم یه سری کتاب با راهنمایی اونا برای سپهر خرید.بازار قائم هم که تو دوران دانشجویی پاتوقمون بود رو رفتم با دخترخاله‌ام. هنوز همون‌طوری بود. حتی لوازم تحریری که همش می‌رفتم سراغش هنوز بودش. ولی حتی فامیل‌ها رو که فکر می‌کردم حتما ببینم همه رو نتونستم ببینم. شیراز هم که نشد بریم.

می‌دونم که با این اوصاف نباید ایران رو قضاوت کنم. ولی چیزایی که تو این سفر دیدم مقدار زیادی حالم رو گرفت. رانندگی و ترافیک واقعا سرسام آور بود. یادمه اولین بار که رفتیم نیویورک و شلوغی و درهم برهمی اونجا رو دیدیم گفتیم ببین پس هر شهر شلوغی این طوریه. ولی این بار دیدیم که درهم برهمی ترافیک تو تهران اصلا یه چیز دیگه است. همیشه با بچه‌ها می‌گیم که ایران بودیم فکر می‌کردیم دست‌انداز و چاله تو خیابون مال ایرانه ولی اینجا دیدیم عجب چاله‌هایی هست تو خیابون. ولی باید دوباره برمی‌گشتیم که ببینیم چاله و چوله تو ایران کلا تعریفش فرق داره. به چشم خودم دیدم که ملت به جای اینکه از پل عابر که پله برقی هم داشت برن اون طرف، از  نرده‌های وسط خیابون می‌رفتن بالا.

ولی بیشتر از همه اینا اینه که بهترین شهر دنیا هم که باشی خونه خودت یه چیز دیگه است. و انگار دیگه اینجا خونه ما شده. سپهر رو که می‌خواستیم حموم کنیم وان نداشت. لباساش رو که می‌خواستیم بشوریم مایع شوینده خودش نبود. وقتی یه شب تب کرد نمی‌تونستم فوری همون موقع زنگ بزنم به دکترش که حالا چی کار کنم. اینم بگم که بخندین ولی استفاده از توالت ایرانی واقعا سخت بود!

خلاصه اینکه برگشتیم خونه. تولد وب‌لاگم هم ۱۳ دسامبر بود و ۹ ساله شد. سال ۲۰۱۱ هم شروع شد که البته ما لحظه افتادن توپ رو خواب بودیم. امیدوارم تو سال جدید آدم مرتب منظم‌تری بشم که نتیجه‌اش هم بشه که بیشتر بنویسم.

سفر به ایران-۱

برای نوشتن باید از هفت خوان رستم رد می‌شدم. یه مصیبتی داشتیم سر راه انداختن وایرلس و بعد حالا برای پیدا کردن وقت برای نوشتن. ما بعد از ۷ سال و نیم اومدیم ایران. علیرضا یه سمیناری دعوت شده بود و اون رو بهانه کردیم که بیایم ایران. من خیلی برای سوار هواپیما شدن اضطراب داشتم. اومدنمون با لوفتانزا بود از طریق فرانکفورت. از قبل زنگ زده بودم به هواپیمایی که بگم ما با بچه هستیم و صندلی ردیف اول رو به ما بدن. با اینکه حدس می‌زدیم که تو ایران کالسکه به هیچ دردمون نخوره با خودمون بردیمش چون دوستامون که قبلا سفر کرده بودن گفته بودن که تو راه خیلی کمک می‌کنه. ولی خدایی از  همین پروازها اختلاف اخلاق ایرانی رو می‌شه دید. تو اولین تیکه پرواز یعنی از نیویورک به فرانکفورت نیم‌ساعت قبل از ساعت رسمی سوار شدن صدا کردن که کسایی که بچه دارن یا رو ویلچر هستند بیان. ما دو نفر بچه دار بودیم و یه نفر با ویلچر. راحت رفتیم نشستیم و مهمان‌دارها بهمون کمک کردن که وسایلمون رو بگذاریم تو صندوق‌‌های بالای سرمون و راحت بشینیم. ولی در تیکه دوم پرواز یعنی از فرانکفورت به تهران. از یک ساعت قبل از ساعت سوار شدن مردم نمی‌دونم به چه علتی همه پاشدن و جلوی گیت صف بستن. از شانس تاخیر هم داشتیم ولی باز ملت از پا نیفتادند و تو صف وایسادن. موقعی که صدا کردن که بچه‌دارها و ویلچری‌ها بیان ما رفتیم اون جلو و دیدیم چشمتون روز بد نبینه کلی جر و بحث و دعوا سر اینکه ملت جلوی راه ورود رو بسته بودند و مهمان‌دارها هی  می‌گفتن بابا برین عقب که مردم بتونن رد شن. بعد هم بی اغراق ۲۰-۳۰ نفر با شرایط خاص بودند که می‌خواستند زود سوار شن. خانومه ایستاده سر و مر و گنده با مهمان‌داره بحث کردن که آره من خونه‌مون سوار ویلچر می‌شم الان نیوردم بگذارین من زود برم سوار شم! همین شد که ما که سوار شدیم باید بچه و ساک به بغل تو راهروی هواپیما پشت سر ملت منتظر می‌ایستادیم تا چمدون‌هاشون رو جا بدن بالا.

تو خود هواپیما هم تو سری اول همه ساکت نشسته بودن سر جاشون و مهمان‌دارها وقت داشتن بیان یه سری هم به ما بزنن. ولی تو تیکه دوم با اینکه موفع بلند شدن گفتن که تو محوطه‌ها نباید وایساد طبق مقررات. به محض اینکه چراغ کمربندها خاموش شد، همه بلند شدند و شروع کردن به راه رفتن تو طول هواپیما. خودشون می‌رفتن واسه خودشون از بطری‌ها آب می‌ریختند. یه عده هم که جمع شده بودند تو محوطه جلوی ما و از بیزینسشون! و زمین‌هایی که خریدن و فروختن و فامیل‌های مشترک و همسایه بغلی حرف می‌زدن. هربار هم که مهمان‌دارها می‌آومدن تذکر می‌دادن که برین بشینین سرجاتون یه چشمی می‌گفتن و به حرف زدن ادامه می‌دادن. البته یه ماجرای جالب دیگه هم برای مهمان‌دارها غوز بالا غوز شده بود. یه یارویی که ظاهرا می‌گفتن بلژیکی بوده و نمی‌دونم چرا می‌خواسته بیاد ایران مست کرده بود و ظاهرا کلی بلبشو راه انداخته بود. غذا‌ها رو زده بود ریخته بود و کش پرت کرده بود تو صورت مسافر بغلی و …. دیگه اخظارها انگار به جایی نرسیده بود. سرمهمان‌دار طرف رو اورد تو اون محوطه‌ای که جلوی ما بود و بهش گفت که این آخرین اخطار از طرف خلبانه و اگه رفتارش رو درست نکنه براش پلیس میاره. و ظاهرا این اخطار هم کارگر نشده بود که وقتی هواپیما نشست گفتن کسی از جاش تکون نخوره چون پلیس باید بیاد تو و این طرف رو ببره. که البته حدس زدنش سخت نیست که هیج کس گوش نکرد و فوری همه وایسادن که مهمان‌داره اومد یه داد بلند سر همه زد که بشینید. خلاصه پلیس اومد و طرف رو برد. اینکه چه بلایی سرش اومد رو نمی‌دونم. دیگه مهمان‌دارهای بیچاره ته پرواز داشتن می‌مردن از خستگی و زار و نزار شده بودند.

و اما تجربه سفر با بچه. گفتم که کالسکه رو برده بودیم ولی سپهر اون‌قدر تو کالسکه نمی‌موند و می‌خواست که بغلش کنیم و موقع رد کردن از زیر دستگاه هم به هر حال باید درش می‌اوردم و کالسکه رو جمع می‌کردیم می‌گذاشتیم تو دستگاه. فکر کنم کالسکه برای بچه‌های بزرگ‌تر که می‌شینن تو کالسکه و با یه اسباب‌بازی سرگرم می‌شن کمک بهتری باشه. تو هواپیما هم ما صندلی ردیف اول بودیم که جای تخت بچه داره. موقع بلند شدن و نشستن یه کمربند برامون می‌اوردن که به کمربند خودم وصل می‌شد و دور کمر سپهر می‌رفت. و در طول پرواز تخت کوچیک رو برامون نصب کردن که سپهر که خوابید توش گذاشتیمش و چیز خوبی بود. صندلی‌های هواپیما ولی خیلی تنگ بود. و شیر دادن مصیبتی بود. خوش‌بختانه تو سری دوم کنار من یه صندلی خالی بود ولی تو تیکه اول همش آرنج من تو کمر علیرضا بود! ولی به قول مادر خانومی یادش به خیر اون وقت‌ها که تو هواپیما می‌تونستیم بخوابیم یا فیلم نگاه کنیم. فکر کنم حالا حالاها آرزوش رو داشته باشیم. یکی از مهمان‌دارها بهم می‌گفت تازه الان این سن بچه آسونه چون می‌خوابه و بغلش کنی آروم می‌شه. می‌گفت بچه من سه سالشه و تمام مدت می‌خواد بدوه و چیزا رو می‌اندازه و می‌شکونه.

شرح زمان در ایران بودن رو هم به زودی خواهم نوشت.

شلنگ!

خب یه مدت همش در مورد بچه‌دارشدن و بچه‌داری نوشتم. گفتم یه پست یه کم عام‌المنفعه‌تر بنویسم. البته متاسفانه این پست هم باز مخاطبانش خاصه و فقط به درد کسایی که در آمریکا زندگی می‌کنند می‌خوره. البته می‌دونم که مشکلش رو خیلی‌های دیگه هم دارن. اونم مشکل شلنگ دستشویی! کسانی که تو ایران زندگی می‌کنن این درد رو درک نمی‌کنند ولی واقعا یکی از معضلات بزرگ زندگی در اینجا اینه. دیده بودم که بعضی‌ها با جور کردن تکه‌های مختلفش از مغازه‌هایی که وسایل تعمیرات خونه می‌فروشن (مثل Home Depot) خودشون شلنگ درست کرده بودن. تو مغازه‌های ایرانی هم ظاهرا می‌شه وسیله‌هاش رو خرید. ولی ما که اینجا مغازه ایرانی نداریم و حوصله و همت جور کردن تکه‌های مختلف به هم رو هم نداشتیم تا چندوقت پیش از همون سیستم آفتابه استفاده می‌کردیم! مخصوصا که فکر می‌کردم تو خونه اجاره‌ای از این تغییر و تحولات نمی‌شه داد.

تو دوران حاملگی وب‌لاگ‌ها و وب سایت‌های مختلفی رو نگاه می‌کردم که برای اتاق و وسایل ایده بگیرم. یکیشون تصمیم داشتن که از پوشک یکبار مصرف استفاده نکنن (به خاطر اینکه محیط زیست رو آلوده نکنن) و کهنه ببندن بچه رو.  بعد برای همین به توالتشون شلنگ بسته بودن که کهنه‌های بچه رو اول یه آب بکشن که بعد همه رو با هم بندازن توی ماشین. عکسش رو که گذاشته بود دیدم دقیقا چیزیه که ما می‌خواهیم. ما این مدلش رو از آمازون خریدیم. ولی کافیه که دنبال diaper sprayer بگردین. خیلی جاها دارن.

این مدلش که ما گرفتیم یه مقدار گرون بود ولی خیلی نصب کردنش آسون بود و ترتمیز بود. ما برای شیر پایینی دستشویی یه شلنگ خریدیم ( supply line) چون لوله بود و اندازه‌اش ثابت بود ولی خیلی از خونه‌‌ها دیگه خودشون شلنگی هستن.

بعد کافیه که قسمت بالای شلنگ رو باز کنید و به جاش سه راهی که تو بسته‌ای که می‌خرید هست رو وصل کنید.

یه شیر هم داره که فشارش رو تنظیم کنید.

بقیه‌اش هم که ساده است.

وسایل هم فقط یه آچار فرانسه (adjustable wrench) احتیاج شد (که اونم به این خاطر بود که خیلی همه چیز قدیمی بود و سفت بسته شده بود) و چسب لوله‌کشی (Teflon Tape).