Author Archives: رویا

پراکنده‌گویی‌هایی درباره زنان

Clay Shirky‌ تازگی تو وب‌لاگش یه متنی راجع به زن‌ها نوشته که خیلی بحث‌ انگیز شده. دوست دارم نظر شما رو راجع به حرف‌هایی که زده بدونم.
این آقای Shirky کلا کارش راجع به مسائل مربوط به اینترنت و تکنولوژی و مخصوصا کارهای گروهی روی اینترنت هست و الان به عنوان استاد adjunct (مدعو؟) تو دانشگاه نیویورک (NYU) درس می‌ده.

تو این مطلبش تعریف می‌کنه که یکی از شاگردای خوبش بهش ای.میل. می‌زنه که برای یک شغلی براش توصیه‌نامه بنویسه. این بهش می‌گه که تو یک متنی از چیزایی که فکر می‌کنی باید بنویسم بنویس و برام بفرست. طرف هم یه نامه‌ای می‌نویسه پر از تعریف‌های پر از اغراق از خودش. اینم یه مقدار این تعریف‌ها رو آتشش رو کم می‌کنه و می‌فرسته به عنوان توصیه‌نامه. بعدا که بهش فکر می‌کنه می‌بینه که اگه اصل نامه‌ طرف انقدر از خودتعریفی نبود نامه آخر به این خوبی نمی‌شد.

بقیه مطلب رو سعی می‌کنم جمله به جمله ترجمه کنم(البته از الان اخطار بدم که اصلش رو بخونید بهتره و ترجمه من افتضاحه):

خب حالا می‌تونید حدس بزنید که این طرف پسر بوده یا دختر؟

معلومه که می‌تونید. محل کار من یعنی دانشکده ارتباطات تعاملی (Interactive Telecommunications Program) در دانشگاه نیویورک از لحاظ نسبت دختر و پسر تقریبا متعادله و من در ۱۰ سال گذشته که اونجا درس می‌داده‌ام به تعداد مساوی دختر و پسر درس داده‌ام. در تئوری، جنسیت دانشجوی سابق من باید به احتمال ۵۰-۵۰ دختر یا پسر باشد. ولی در عمل می‌توانستم اسم مستعارش رو بگذارم آقای سبیل مذکریان! از فرط واضح بودن این مساله. و این من رو نگران می‌کنه که بیشتر زن‌هایی که در دانشکده ما بوده‌اند یا هستند اصلا همچین نامه‌ای نمی‌تونستند بنویسند.

نگرانی من به خاطر روانشناسی نیست. من نگران این نیستم که زن‌ها به اندازه کافی در ساختن اعتماد به نفس تلاش نمی‌کنند. نگرانی من راجع به مساله ساده‌تری است و اون اینکه اصلا تعداد خوبی از زن‌ها توانایی و قابلیت این‌رو ندارند که مثل یک آدم عوضی از خود راضی خودبزرگ-بین رفتار کنند.

جریان David Hampton رو یادتون بیارید که خودش رو به جای پسر Sydney Poitier (یک هنرپیشه معروف) جا زد. به دروغ راه خودش رو به رستوران‌ها و کلاب‌ها باز کرد و از ملت پول قرض گرفت و به مهمونی‌های آدم‌های مشهور خودش رو دعوت کرد. اون یادش نرفته بود که داره ریسک می‌کنه و در آخر ممکنه پدرش رو دربیارند. فقط براش مهم نبود.

من نمی‌گم که زن‌ها با تبدیل شدن به خلاف‌کارهای متقلب زندگی بهتری خواهند داشت. خود خلاف‌کارها هم به این دلیل زندگی بهتری ندارند. فقط مساله این است که تا وقتی زن‌ها الگوهایی نداشته باشند که حاضر باشند ریسک به زندان رفتن رو قبول کنند تا پیشرفت کنند، موفق نخواهند شد که در مقیاس خیلی کوچیک‌تری هم در جهت بالابردن خودشون فریبکاری کنند تا به چیزی که می‌خواهند برسند و اگر نتونند این کار رو بکنند همیشه کمتر از چیزی که می‌خواهند رو به دست خواهند اورد.

برای مردها هیچ حد بالایی در مقدار ریسکی که حاضرند بپذیرند تا موفق بشوند نیست و اگر برای زن‌ها این سقف وجود داره کمتر موفق می‌شوند. به همین دلیل هم کمتر به زندان می‌افتند ولی من فکر نمی‌کنم ما بدون ریسک کردن پاداشی هم به دست بیاوریم.

من وقتی ۱۹ ساله بودم و تازه ۳ روز بود که به دانشگاه وارد شده بودم به دفتر Bill Warfel که رییس طراحی تئاتر (کار مورد علاقه آن زمان من) بود رفتم تا بپرسم که آیا می‌تونم یک درس طراحی بگیرم یا نه. اون از من دو تا سوال پرسید. اولی این بود که «نقاشی‌ات چطوره؟» و من جواب دادم که خیلی خوب نیست. «رسم فنی‌ات چه طوره؟» اون موقع من فهمیدم که این سوال تعیین کننده است. من می‌تونستم یا درس طراحی صحنه بگیرم یا درس طراحی نور. و از اونجایی که من نه در نقاشی خوب بودم نه در رسم فنی هیچ کدوم از این دو درس رو نمی‌تونستم بگیرم.

پس جواب دادم «رسم‌ فنی ام خوبه»

این رفتاریه که مد نظر منه. من تو دفتر کسی که هم ستایشش می‌کردم هم ازش می‌ترسیدم نشسته بودم، کسی که در‌بان چیزی بود که من می‌خواستم و تو صورتش بهش دروغ گفتم. ما مقدار بیشتری حرف زدیم و به من گفت که «باشه می‌تونی کلاس من رو بگیری.» بعد از در اومدن از دفترش فوری به مغازه لوازم هنری رفتم و یه تخته رسم فنی خریدم، چون مجبور بودم تمرین کنم.

اون دروغ من رو از دروازه رد کرد. من یاد گرفتم که چه‌طور رسم فنی کنم . Bill‌ استاد و راهنمای من شد و چهار سال بعد من به نیویورک رفتم و کار طراحی خودم رو شروع کردم. نمی‌تونم بگم که توانایی من برای کار کردن و پول درآوردن در اون رشته به خاطر رفتار من تو دفتر Bill بود، ولی می‌تونم بگم که به خاطر این بود که حاضر بودم اون نوع رفتار رو نشون بدم. تفاوت من و David Hampton این نیست که اون یه فریبکاره و من نیستم. تفاوت فقط اینه که من دروغ‌هایی گفتم که در حد توانایی‌ام بود و می‌دونستم که کی دیگه دروغ نگم. این‌ها دو نوع رفتار از نوع متفاوت نیستند، فقط مقدارهای مختلفی از یک رفتار هستند.

به نظر من میاد که زن‌‌‌ها در حالت کلی و مخصوصا زن‌هایی که من مسوول تحصیلاتشون هستم، بیشتر وقت‌‌ها در این جور رفتارها خیلی بد هستند، حتی وقتی موقعیت این نوع رفتار رو طلب می‌کنه. اون‌ها نه تنها بلد نیستند مثل یه عوضی متکبر خود بزرگ-بین رفتار کنند. حتی در رفتار مثل آدم‌های از خودراضی که خودشون رو بالا می‌برند، یا آدم‌هایی که به کاری گیر می‌دهند و از جمع فاصله می‌گیرند، حتی به مقدار کم، حتی به صورت موقتی، حتی وقتی می‌تونه که به نفعشون باشه هم خوب نیستند. هر بدی‌ که شما بتونید راجع به این نوع رفتارها بگید نمی‌تونید انکار کنید که در کسانی که دنیا رو تغییر داده‌اند این رفتارها کم بوده.

با این حرف من از زن‌ها خواسته‌ام که بیشتر شبیه مردها رفتار کنند، ولی که چی؟ ما در خیلی موقعیت‌ها از مردم می‌خواهیم که از مرزهای جنسیت عبور کنند. ما در میانه یک پروژه به قدمت یک نسل هستیم که مردها را تشویق می‌کنیم شنونده‌‌های بهتری باشند، نسبت به شریک رابطه‌شان حساس‌تر باشند، احساسات دیگران را در نظر بگیرند و احساسات خودشون رو بیشتر بروز بدهند. به طور مشابهی می‌بینم که دانشگاه‌‌ها زمان و انرژی صرف آموزش روش‌های دفاع شخصی که شامل خشونت فیزیکی هم می‌شود به زنان می‌کنند. من بعضی وقتا فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر دانشگاه ما همان‌قدر انرژی صرف پیش‌بردن شخصی زنان می‌کرد که صرف دفاع شخصی آن‌ها.

بعضی دلایلی که باعث می‌شود این روش‌ها موفق باشند این است که ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که زنان مورد تبعیض قرار می‌گیرند. در عین حال در یک آینده ایده‌آل تعریفکردن از خود (پیش‌بردن خود) مهارتی خواهد بود که پاداش‌های غیرمتناسبی خواهد داشت. و اگر مهارت تعریف کردن از خود به طور غیرمتناسبی مردانه باقی بماند این پاداش‌ها هم همین‌طور خواهند بود. این به خاطر سرکوب نیست، به خاطر آزادی است.

شهروندان دنیای توسعه‌یافته آزادی بی‌سابقه‌ای دارند که انتخاب کنند چه‌طور می‌‌خواهند زندگی کنند، که به این معنا است که ما زندگی را مثل یک مساله اکتشاف نامتمرکز عظیم تجربه می‌کنیم: من چه‌کار باید بکنم؟ کجا باید کار کنم؟ زمانم را با چه کسی باید بگذرانم؟ در اکثر موارد برای این سوال‌ها هیچ جواب درستی وجود ندارد و فقط یک بده-بستان است. خیلی از این بده-بستان‌ها در بازار خرید و فروش‌ها صورت می‌گیرند، در مورد همه چیز، از تصمیم درباره غذایی که می‌خواهید بخورید تا جایی که می‌خواهید زندگی کنید، همیشه لیستی از انتخاب‌ها وجود دارد که با در نظر گرفتن ترجیحات و بودجه یک گزینه را انتخاب می‌کنید.

ولی بعضی بازارها دو طرفه هستند، در حالی که شما مشغول سبک و سنگین کردن انتخاب‌هایتان هستید انتخاب‌ها هم شما را سبک و سنگین می‌کنند: تحصیلات و اشتغال، قراردادها و وام‌ها، بودجه‌ها و جایزه‌ها. و موسساتی که این موقعیت‌ها را برای شما فراهم می‌کنند در محیطی در حال کار هستند که اطلاعات دقیق به سختی به دست می‌آید. یکی از منابع آنها برای قضاوت کاندید مورد نظر پرسیدن مستقیم از خود اوست: به ما بگو چرا باید به تو پذیرش بدهیم. به ما بگو چرا باید تو را استخدام کنیم. به ما بگو چرا باید این بودجه را به تو بدهیم. به ما بگو چرا باید به تو ترفیع بدهیم.

در این موقعیت‌ها، کسانی که دست خود را بلند نمی‌کنند، هیچ وقت صدا زده نمی‌شوند و کسانی که با ترس و لرز دست خود را بلند می‌کنند کمتر صدا زده می‌شوند. مقداری از این به این خاطر است که افراد قاطع‌تر، راحت‌تر مورد توجه قرار می‌گیرند، ولی علاوه بر آن وقتی دست خود را بلند می‌کنید یک سیگنال پرهزینه داده‌اید که حاضرید شکست در ملاء عام را تحمل کنید تا بتوانید چیز جدیدی را امنحان کنید.

این به نوبه خود با خیلی از مهارت‌هایی که یک نفر برای اینکه کاری را انجام دهد لازم دارد، در ارتباط مستقیم است. برای اینکه همکاران جدید جذب کند و پول جمع کند، همراهان را تهییج کند و شکاکان را قانع کند و در برابر موانع و تمسخرها پایدار باشد. موسسه‌های مختلف وقتی برای استخدام ،کاندیداهای مختلف را ارزیابی می‌کنند، خیلی از مواقع کسانی را که خود را جلو می‌اندازند انتخاب می‌کنند به خاطر اینکه این مشخصه با مشخصه‌‌های دیگری که برای موفقیت لازمند به شدت مرتبط است.

خیلی وسوسه‌انگیز است که تصور کنیم زنان می‌توانند قوی و با اعتماد به نفس باشند بدون اینکه متکبر و عوضی باشند، ولی این یک امید واهی است. برای اینکه این دیگران هستند که تصمیم می‌گیرند که فکر ‌کنند شما عوضی هستید یا نه و برای این که سعی کنید وارد آستانه عوضی بودن نشوید به دیگران قدرت وتوی اعمال خود را داده‌اید. برای اینکه خود را شخص مناسبی برای انجام دادن کارهای جالب و هیجان‌انگیز معرفی کنید طبق تعریف خود را در معرض همه نوع قضاوت منفی قرار داده‌اید و تا جایی که من می‌توانم بگویم این حقیقت که دیگران بتوانند تصمیم بگیرند راجع به کارهای شما چه فکری کنند فقط دو راه باقی می‌گذارد که منجر به اذیت شدن از قضاوت‌ها نشود: هیچ کاری انجام ندهید، یا اصلا اهمیتی به عکس‌العمل‌ها ندهید.

اهمیت ندادن به طرز شگفت‌اوری خوب کار می‌کند. یکی دیگر از دانشجویان خوب سابق من که الان دوست و همکار خوب من است، در یک مجله درخواستی از یک گزارشگر که برای یک گزارش تکنولوژی دنبال مثال می‌گشت را دید. دوست من که قبل از این راجع به کارش خیلی ساکت بود تصمیم گرفت که راجع به کارش برای آن گزارشگر بنویسد و روی آن اضافه کرد که «کار من عالی است. شما باید راجع به آن بنویسید.»

گزارشگر به کارش نگاه کرد و در جواب نوشت «کار شما واقعا عالی است و من راجع به آن در گزارشم خواهم نوشت. علاوه بر این می‌خواستم بگویم شما تنها زنی هستید که کار خودتان را پیشنهاد کرده‌اید. مردها همیشه این کار را می‌کنند، ولی زن‌ها صبر می‌کنند تا کس دیگری کار آن‌ها را توصیه کند.» دوست من ار آن به بعد صبر نکرد و الان کارش توجهی که لازم داشت را می‌گیرد.

اگر شما وارد دانشکده من در دانشگاه نیویورک بشوید نمی‌گویید « اوه، ببین چقدر تعداد مردان توانا از زن‌ها بیشتر است.» سطح و تنوع انرژی خلاق در آن‌جا هنوز برای من نفس‌گیر است و این موضوع روی خطهای جنسیتی تقسیم نشده است. ولی حق خواهید داشت بگویید «شرط می‌بندم دانشجویانی که در ۵ سال آینده مشهور می‌شوند بیشتر مرد هستند تا زن»، برای اینکه این اتفاقی است که می‌افتد هرسال و هر سال. دوست من با حرف زدن با آن گزارشگر متاسفانه همچنان یک استثناء است.

قسمتی از این اتفاق به خاطر تبعیض جنسیتی است، ولی قسمتی از آن هم به خاطر این است که مردها در مغرور بودن بهترند و کمتر اهمیت می‌دهند که به چشم مردم احمق به نظر بیایند (کمااینکه در بیشتر موارد هستند) چون می‌خواهند وارد کاری شوند که واجد شرایط آن نیستند.

من نمی‌دانم با این مساله چه کنم. (ماهیت پراکنده‌گویی این است که گوینده هیچ ایده‌ای برای حل مساله ندارد.) ولی چیزی که می‌دانم این است: خوب است اگر زن‌های بیشتری فرصت‌های جالب‌تری که لزوما واجد شرایط آن نیستند را ببینند، فرصت‌هایی که حتی ممکن است در آن گند بزنند. خوب است اگر زن‌ها عادت کنند که دست‌ خود را بلند کنند و بگویند «من می‌توانم این کار را انجام دهم. مرا هم حساب کنید. کار من عالی است،» بدون اهمیت به این که چند نفر از این رفتار ناراحت شوند.

سمپادی و شریفی بودن

دانشگاه پرینستون هرسال یه مراسم گردهمایی برای همه فارغ‌التحصیلان دارن که قبلا مفصل راجع بهش نوشته‌ام. هرسال جمع می‌شن و کلی خوش‌گذرونی می‌کنن. کلی از ساختمون‌های دانشگاه، سالن‌ها، شهریه بعضی دانشجوها، وسایل‌ آزمایش‌گاه‌ها یا حتی مجسمه تو محوطه دانشگاه هدیه همین فارغ‌التحصیلاست. تو فاصله یک ‌ربع بیست دقیقه‌ای اینجا دانشگاه راتگرز هم هست که دانشگاه ایالتیه. شاید بشه گفت اسم و رسمی که پرینستون داره اونجا نداره ولی خیلی رشته‌های خوب داره. دانشجوهای اونجا هم بهش افتخار می‌کنن. لباس‌های با آرم دانشگاهشون رو می‌پوشند و آرم دانشگاه رو می‌زنن به ماشینشون. مطمئنم هر دو دانشگاه بهم متلک‌های زیادی می‌گن ولی اینو هم مطمئنم که فارغ‌التحصیلای هیچ‌ کدوم آرزوی تعطیل شدن دانشگاه خودشون یا رقیبشون رو ندارند.

من دلم می‌گیره وقتی می‌خونم نه تنها ما به مدرسه‌مون و دانشگاه‌مون افتخار نمی‌کنیم بلکه وقتی حالا که مد شده کلا انتقاد کردن ازسمپادی‌ها و شریفی‌ها (و اون هم نه سیستم مدرسه و دانشگاه که خود درس‌خونده‌‌های اینجاها) ما هم می‌زنیم تو سر خودمون که آره اکثر ما هم از مدرسه‌مون بدمون میاد و کاش تعطیل بشه. گرچه تقریبا مطمئنم همه فارغ‌التحصیلان این مدرسه‌ها و دانشگاه اصلا شک نکرده‌اند موقع apply‌ کردن تو رزومه‌هاشون بنویسن که از کجا فارغ‌التحصیل شدند و با دقت حساب کردند که جزو چنددرصد بالای جامعه بودند که تو این مدرسه و دانشگاه بودند.

بهانه نوشتن این پست وب‌لاگ عاقلانه بود. نه شاید بیشتر از اون کامنت‌هایی بود که بعدش تو خود اون وب‌لاگ و گوگل‌ریدر و فیسبوک دیدم. و فقط هم این‌ها نبود.

اول از همه برام جالبه که ما که انقدر مواظب همه جمله‌های تعمیم داده شده راجع به زنان و طرفدارن جنبش سبز و طرفداران ولایت هستیم اصلا ناراحت نمی‌شیم از جمله‌های «سمپادی‌ها …» و «شریفی‌ها …». عجیبه برام چون هرکسی که که یک‌ذره با درس‌خونده‌‌های این مدارس و دانشگاه آشنا بوده می‌شناسه کسایی رو که معدل ۲۰ رو هم ردیف کردند، جایزه‌های جهانی گرفتن، کسایی که ریاضی ۱ و ۲ رو افتادن، کسایی که لیسانسشون ۱۰ سال و ۱۲ سال طول کشیده، کسایی که تو ایران موندند و شرکت زدند، کسایی که تو ایران موندند و دکترا گرفتند و استاد شدند، خارج اومدند دکترا گرفتند و برگشتند، برنگشتند و الان دارن یه جای دنیا پول در می‌آرند یا سر کلاس درس گچ می‌‌خورند، یا نویسنده شدند، یا ول کردند فلسفه و ادبیات خوندند، یا مجری تلویزیون شدند یا فعال سیاسی شدند و زندان رفتند، یا …

بچه‌های سمپاد یا شریف «یک‌ جوری» هستند. من اصلا قبول می‌کنم. شاید عده زیادی‌شون «یک جوری» باشند. ولی واقعا این «جور» از بودن تو این مدرسه و دانشگاه اومده؟ یعنی نمی‌تونه مثلا متفاوت بودنی باشه به خاطر هوش یا کنجکاوی بیشتر؟ یعنی آدم‌ها فقط با قبول شدن تو مدرسه‌‌های سمپاد می‌فهمند که از بقیه باهوش‌ترن؟ اخلاق‌های obsessive‌ که بعضی‌ها دارند که مثلا وقتی دو تا دکتر به هم می‌رسند حرف از مریضی‌ها بزنند یا دو تا ریاضی‌دان با هم مساله ریاضی حل کنند! تو سمپاد به وجود میاد؟

نمی‌دونم چرا سمپادی‌ها و شریفی‌ها معروف شدند به مغرور بودن و گنده دماغ بودن درحالی که چی بهتر برای شکستن هرچی حس غروره وقتی از شاگرد اولی بدون زحمت دبستان یا راهنمایی وارد جایی می‌شی که ۵۰-۱۰۰ نفر دیگه بهتر از خودت هستند.

مدرسه ما شیراز سه ماه از سال گذشته باز شد. همه مقداری که تو همه ۷ سال درس خوندنم در فرزانگان فکر کرده باشم از دیگران متفاوتم به پای احساس خدا بودنی که تو اون سه ماه که مدرسه دیگه‌ای رفتم داشتم نمی‌رسید. ( تو اون سه ماه نه خودم نه کس دیگه‌ای نمی‌دونست که فرزانگان قبول شده‌ام). شاید من تو طول سال‌ها مخصوصا راجع به دانشگاه این حسرت رو خورده باشم که با بودن کنار آدم‌های خیلی باهوش و درس‌خون و کاردرست اعتماد به نفسم رو از دست دادم ولی ترجیح می‌دادم کسی زودتر بهم راه مقابله با شکست رو یاد داده بود تا اینکه به مدرسه و دانشگاهی می‌رفتم که اونجا تا مدت بیشتری در جهل مرکب باشم که از همه بهتر هستم.

معلومه که نمی‌گم چه مدرسه چه دانشگاه ایده‌آل بوده. اصلا خودم می‌تونم سال‌ها از سخت‌گیری‌های مسخره‌ای که تو مدرسه تحمل می‌کردیم بنویسم. از ایراد به رنگ جوراب و مدل مقنعه و …. ولی یعنی مگه بقیه کجا درس خوندن؟ یعنی تو ایران سال‌های ۶۰ و ۷۰ مدرسه‌هایی بود که به لباس و جوراب و قیافه گیر ندن؟ ما که ندیده بودیم. البته شاید مدرسه‌های غیرانتفاعی بعدا درست شد که به خاطر از دست ندادن پول شهریه‌ات بهت از گل نازک‌تر نمی‌گفتن ولی فکر نمی‌کنم ما رو اونجا می‌فرستادند به هر حال. یعنی مدرسه‌هایی بود که توش به بچه‌ها آموزش مسائل جنسی می‌دادند؟ اون هم ما ندیده‌ بودیم. اتفاقا همین که سمپادها تو هر شهری یعنی یه مدرسه دخترونه و یه مدرسه پسرونه که تو خیلی از شهرها اتفاقا مدرسه‌ها کنار هم هستند و برنامه‌های مشترکی دارن، برای خود من یکی که خیلی چشم و گوش باز کن بود! تو مدرسه نباید ریاضی و فیزیک یاد می‌دادند و مهارت زندگی یاد می‌دادند؟ تو کدوم مدرسه شهر مهارت زندگی یاد می‌دادند؟ الان همچین مدرسه‌ای هست؟ ما که تو مدرسه بافتنی و خیاطی می‌کردیم، سبزیجات تو باغچه می‌کاشتیم، تئاتر و سرود تمرین می‌کردیم، نمایشگاه نقاشی و کار دستی برگزار می‌کردیم، سر اوردن این معلم یا اون معلم اعتصاب می‌کردیم، پول جمع می‌کردیم و برای کلاسمون وسیله می‌خریدیم. خلاصه خیلی مهارت‌ها رو هم یاد گرفتیم بعضی‌ها رو هم نه. یکی از مهارت‌هایی که اصلا بهمون یاد ندادن ولی ناشکر نبودنه.

تولد هشت‌ سالگی

دیروز وب‌لاگم ۸ ساله شد. حدود دو سالش تو بلاگر بوده (اینجا)، ۶ سالش با مووبل‌تایپ و چند وقتی هم هست که با وردپرس شده. تا حالا ۷۶۳ تا پست نوشته‌ام که خیلی برای یه وب‌لاگ ۸ ساله کمه ولی خب اگه هر سال رو ۵۲ هفته حساب کنیم میانگین هفته‌ای ۱.۸ پست نوشته‌ام. پس خیلی هم افتضاح نبوده!

حالا یه تبلیغ هم بکنم برای وب‌لاگ گروهی که با چندنفر از دوستان می‌نویسیم.اسمش رو گذاشتیم مهمون‌خونه. برای اینکه جایی باشه برای بحث‌های خودمونی که می‌‌خواهیم نظر دیگران رو راجع بهش بدونیم. در همه این سال‌‌ها که وب‌لاگ داشتم و خونده‌ام وب‌لاگستان یک زندگی دوم بوده برام. گرچه که تو زندگی روزمره هم آدم‌های مختلف با عقاید و تجربه‌های مختلف می‌بینیم ولی مخصوصا برای مثل منی که تو یک شهر کوچیک دانشگاهی با یه تعداد خیلی محدود دوست زندگی می‌کنم، دنیای وب‌لاگ‌ها واقعا یه زندگی دومه. جایی که می‌تونم از دریچه نگاه دیگران خیابون‌های تهران رو بگردم. فیلم‌های مختلف رو ببینم. کافی‌شاپ‌ها و رستوران‌های شهر‌های مختلف دنیا رو سر بزنم. تو خیابون داد بزنم و شعار بدم، سر کلاس درس برم. عاشق بشم و شکست بخورم. ازدواج کنم و جهاز بخرم و بچه بزرگ کنم. دعوا کنم و گریه کنم و …. فکر می‌کنم خوندن وب‌لاگ‌ها باعث شده که بیشتر فکر کنم. یکی می‌گه اولن ننویسیم و بنویسیم اولا. یکی دیگه می‌گه در زبان باید و نباید نداریم. یکی می‌گه وقتی پای نامه‌ای رو امضا می‌کنیم چرا باید عناوین و مدارجمون رو بگیم. یکی افتخار می‌کنه که کارش مردونه‌ است. یکی می‌گه اصلا کار مردونه و زنونه نداریم. یکی می‌گه بچه نباید قبل سه سال مهدکودک بره. یکی می‌گه زندگیت رو نباید فدای بچه کنی. یکی می‌گه تو این اوضاع سیاسی باید با هم متحد باشیم. یکی می‌گه نباید دوباره اشتباهات رو تکرار کرد. این موضوع‌ها رو من برای اولین بار تو وب‌لاگستان خوندم و بهش فکر کردم. فکر می‌کنم حتی اگه نتونیم جوابی برای این سوال‌هامون پیدا کنیم اینکه دغدغه‌هامون رو به دیگران نشون بدیم خیلی قدم بزرگیه. به همین خاطر دوست دارم وب‌لاگ مهمون‌‌خونه همچین جایی باشه. پس تحویلمون بگیرید و نظر بدید و پیشنهاد.

وکیل مدافع شیطان

یکی از هم دانشکده‌ای‌های قدیم تو یه بحث خیلی داغ و پرماجرا یه جمله‌ای گفت که تازگی فکر می‌کنم شاید درست بوده. یا اینکه بهتر بگم احساس می‌کنم شاید خوب باشه من بهش عمل کنم. اون اعتقاد داشت که نقش devil’s advocate رو بازی کردن کار درستی نیست.

devil’s advocate یا وکیل مدافع شیطان کسیه که توی بحث‌ها با اینکه خودش به موضوعی اعتقاد نداره در طرفداریش بحث می‌کنه. ظاهرا در کلیسای کاتولیک وقتی داشتن پرونده کسی رو برای قدیس شدن بررسی می‌کردن یه نفر هم نقش devil’s advocate رو بازی می‌کرده تا ادعاهای ضد قدیس شدن طرف رو ارائه بده تا مطمئن باشن کسی انتخاب می‌شه که واقعا استحقاقش رو داره. توی بحث هم معمولا وقتی می‌خوای اعتدال بحث رعایت بشه این نقش رو بازی می‌کنی با اینکه ممکنه خودت اون اعتقاد رو نداشته باشی.
تازگی می‌بینم من خیلی خیلی این طوری بحث می‌کنم. همیشه حساسیت شدیدی داشته‌ام به اینکه گزاره‌های خیلی قشنگ رو راحت بگم و بعد هم فکر کنم که خیلی روشنفکرم. ولی چرا ازش پشیمون شده‌ام؟ 
اول اینکه بعضی بحث‌ها هست که با هیچ استدلالی نمی‌شه اثباتش کرد و ته تهش باید قانع بشی. برنده شدن یک گزاره و یک طرف بحث به اینه که چقدر از آدم‌ها با اون گزاره قانع شده‌ان. پس اگه من بهش اعتقاد دارم پس من هم قانع شده‌ام و تو این‌جور بحث‌ها خوبه که درجه قانع کنندگی! گزاره‌ها معلوم بشه. 
دوم اینکه وقتی مخالف اون چیزی که خودت بهش اعتقاد داری بحث می‌کنی داری خودت رو به دوستات و اطرافیانت چیزی که خودت نیستی نشون می‌دی. البته فکر می‌کنم معمولا کسی نقش devil’s advocate رو بازی می‌کنه که یا هنوز یک شک‌هایی در دلش هست یا اینکه یه نزدیکی‌ای به طرف مقابل بحث احساس می‌کنه که باعث می‌شه بخواد طرفداری کنه. مثلا یادمه در بحث‌های قبل از انتخابات (یادش به‌خیر چه خوش خیال بودیم!) بعضی از دوستامون می‌خواستن نظر طرفدار‌های احمدی‌نژاد هم شنیده بشه و یا بهشون بی‌احترامی نشه. اینها با اینکه خودشون به احمدی‌نژاد رای نمی‌دادن ولی طرفدار سفت و سخت دو کاندیدای دیگه هم نبودن و یا تو خانواده کسانی رو داشتن که طرفدار احمدی‌ نژاد بودند. یا مثلا در بحث گرفتن حقوق زمان عقد، تو جمع‌هایی که آدم‌ها یا آشنا نیستند یا موافق نیستند با شدت و حدت از گرفتن این حقوق دفاع می‌کنم ولی تو جمعی که همه موافق باشن ناخودآگاه شروع می‌کنم به گفتن اینکه حالا تو دادگاه‌های ایران اصلا مگه اینو قبول می‌کنن؟ یا اینکه شوهری که حاضر می‌شه این حق‌ها رو بده معلومه خودش آدم حسابی‌ای هست و …. و این به خاطر اینه که اون موقع که خودم ازدواج کردم نمی‌خواستم تو دو هفته‌ای که وقت دارم برای اینکه با کسی که ۴ سال عاشقش بودم ازدواج کنم دبه دربیارم و با خانواده‌اش مشکلی پیش بیارم و ته تهش خودم بودم که محکم نبودم سر این موضوع. از طرفی فکر می‌کنم که خوبه تو این بحث‌ها معلوم بشه مشکلاتی که داره گرفتن این حقوق و فقط ناآگاهی طرفین نیست ولی از طرفی همون‌طور که ما تو بحث‌های انتخاباتی از دست دوستمون شاکی می‌شدیم که نکنه واقعا دلش می‌خواد به احمدی‌نژاد رای بده! شاید دوستای منم فکر کنن من اون‌قدر که باید طرفدار حقوق زنان نیستم.
سوم اینکه بعضی وقت‌ها شاید به این دلیل که ما دوست داریم در بحث‌ها برنده بشیم ممکنه حالت دفاعی پیدا کنیم و به طور ناخودآگاهی بیفتیم تو قالب دفاع کردن از اون چیزی که از اصل خودمون قبولش نداشتیم. اینو خیلی روشن به نظرم می‌شه تو بعضی آدم‌های غیرمذهبی دید که میان خارج و بعد در برابر رسانه‌ها و ملتی که به اسلام می‌پرن شروع می‌کنن به دفاع از یه دین و مذهبی که خودشون هم از اول بهش اعتقاد نداشتن. یا شاید بعضی از ما قبل از این جریانات کم نبوده باشه که به خاطر دفاع از ایران در برابر کسایی که چیزی از ایران نمی‌دونن یهو دیدیم داریم از احمدی‌نژاد هم دفاع می‌کنیم. 

خصوصی یا عمومی

اون باری که در مورد فیسبوک نوشتم گذرا موضوع تعریف کردن و عمومی کردن اطلاعات خصوصی هم مطرح شد. حالا سوالم اینه که چه اطلاعاتی خصوصی هست و چی نیست. می‌دونم که اولین جواب اینه که بستگی داره. اول از همه به مخاطب. ما به دوستای نزدیکمون خیلی چیزا رو می‌گیم که ممکنه به بابا و مامانمون نگیم. بعضی وقتا اصلا تعریف کردن برای آدم‌های غریبه راحت‌تره. ولی قاعدتا هرکسی یه سلسه مراتبی داره. مثلا من تو فرم‌هایی که پر می‌کنم فامیلم رو اگه مجبور نباشم وارد نمی‌کنم در حالی که اسمم رو راحت وارد می‌کنم. تو این مورد فکر می‌کنم که توجیه‌ام اینه که اسم و فامیلم من رو مشخص می‌کنه (البته همین الان گشتم و ظاهرا یه هم اسم من وجود داره که خیلی اوضاعش خرابه و یه بار هم دستگیر شده و پلیس رو کتک زده و …) و اگه کسی با اسم و فامیل دنبال من بگرده مثلا نمی‌خوام پروفایلم برای گرفتن کوپن ساندویچ پیدا شه. عکس فکر می‌کنم برای خیلی‌ها بیشترین حساسیت رو داره. تو وب‌لاگ‌های فارسی من که اصلا ندیده‌ام کسی عکس خودش رو بگذاره.خودم هم یکیش. این یکی رو هرچقدر فکرش رو می‌کنم نمی‌فهمم چرا. البته می‌گن که ممکنه مثلا عکس آدم رو بردارن بگذارن رو تن یکی دیگه و خلاصه از این حرفا ولی خیلی این سناریو توهم به نظرم میاد مخصوصا واسه قیافه من!

در مورد اتفاقات و عقاید و احساسات روزمره زندگی چی؟ چه چیزهایی رو راحت می‌گیم و چه چیزهایی رو نه؟ اینجا هم سلسله مراتب داریم؟ مثلا قصد درس‌خوندن، آماده شدن برای کنکور، apply کردن، دانشگاهی که می‌ریم، محل کارمون. مریض شدن خودمون یا اعضای خانواده، رابطه‌ها، خواستگارها، ازدواج، قصد بچه‌دار شدن، حاملگی، جنسیت بچه، طلاق، …. هرکدومش گفتنش و نگفتنش می‌تونه معایب و مزایایی داشته باشه. یا شاید فقط مثل همون عکس احساس می‌کنیم با اشتراک گذاشتن تصویر و وقایع و احساسات واقعمیون در معرض خطر قرار می‌گیریم بدون اینکه بدونیم واقعا چه خطری؟