نکاتی از سفر

ما از انگلیس برگشتیم. سفر خیلی خوبی بود. این هم نکته‌وار از سفر:

– دیگه بعد از چندین مسافرت اخیر فهمیدم که تا وقتی هنوز سپهر بچه‌ است خونه از هتل خیلی راحت‌تره.

– این خونه‌ای که این مدت بودیم خونه‌های دانشگاه بود که کسایی که مدتی قرار بود تو موسسه باشن توش می‌موندن. اینه که خیلی از همسایه‌ها آشنا بودند. البته بعضی‌ها دو سه روزه می‌اومدن و می‌رفتند و نفر بعدی می‌اومد. ولی بعضی‌ هم مثل ما طولانی‌تر بودند.

– خونه نسبتا خوبی بود. می‌شه گفت واقعا خوب بود به جز دستشویی و حمومش! برام واقعا تعجب داشت که با اینکه موکت‌ها به نظر نو می‌اومد و یه لک هم نداشت (که با این همه رفت و امد عجیب بود) دستشویی‌ها قراضه. اولا که به مدل خیلی از دستشویی‌های  انگلیسی شیر آب سرد و شیر اب گرم کاملا از هم جدا بود. یعنی قراره که چاهش رو ببندی و آب رو تو کاسه دستشویی قاطی کنی و با اون آب دستت رو بشوری که خب برای ما سخت بود.

IMG_3341

فقط این نبود. کلا دیوارها همه مدل دستشویی‌اش قراضه بود!!

– حموم هم یه مدل پیچیده‌ای بود که هر روزی یه مدلی کار می‌کرد و بدتر از اون دوشش آب رو فقط عمودی می‌ریخت که باید می‌چسبیدی به دیوار تا دوش بگیری. خلاصه حمومش واقعا با اعمال شاقه بود!

IMG_3347– خونه تلویزیون داشت که برای سپهر چیز جدیدی بود. یه کمی روزهای اول گذاشتم کانال بچه‌ها رو نگاه کنه چون برنامه‌هاش به نظرم خوب اومده بود ولی بعد دیدم دیگه از کنترل خارج می‌شه محدودش کردیم به همون یک ساعت.

– بعضی برنامه‌هاش واقعا جالب بود. مثلا یکی که سپهر هم خیلی خوشش می‌اومد I can cook بود که با بچه‌ها آشپزی می‌کرد. حالا قصد دارم از دستور غذاهاش استفاده کنم و سعی کنم با سپهر چندتاش رو درست کنیم.

– برای خودمون هم خوب بود که فوتبال‌ها رو که ساعتش هم اونجا خیلی خوب بود ( از ۵ عصر شروع می‌شد) خیلی راحت دیدیم. از وقتی اومدیم اینجا باید وسط روز و از رو اینترنت و سایت‌های ایرانی ببینیم که خیلی یاد اونجا رو می‌کنیم.

– یه چیزی که تو برنامه‌های تلویزیونی بچه‌ها برام جالب بود اهمیت دادن به حضور کسایی با معلولیت‌های چه جسمی چه ذهنی بود. تا جایی که من دیدم تو آمریکا برنامه‌ها سعی می‌کنند نژادهای مختلف رو تو برنامه‌ها بگذارن یا تعداد دخترها و پسرها هماهنگ باشه ولی اهمیت به کسایی با محدودیت‌های جسمی یا ذهنی رو ندیده بودم اینجا و تو برنامه‌های اونجا برام خیلی جالب بود.

– تقریبا همه بهمون گفته بودند که همه چیز تو اروپا خوشمزه‌تر از آمریکاست. شاید توقع ما خیلی بالا رفته بود. میوه‌ها و غذاها طوری نبود که احساس کنیم تا حالا مثلش رو نخوردیم. توت‌فرنگی به طور خاصی خوب بود که خب البته گرون‌تر بود از معمول اینجا. آب سیب خیلی خوبی اونجا داشت که اصلا مشابهش رو اینجا ما ندیدیم و خیلی خوب بود. نون هم یه مدل نون برای تست کردن می‌خریدیم که با اینکه خیلی اررزون بود خوشمزه بود.

– مواد غذایی حداقل از اونجایی که ما خرید می‌کردیم گرون‌تر از اینجا بود. اما از همه وحشتاک‌تر رستوران بود که یه چایی و شیرینی یهو ۳۰ دلار می‌شد.

– و اما چایی و شیرینی. یک رسم انگلیسی به قول خودشون cream tea بود که شامل یه قوری چایی بود که رسمش اینه که توش شیر بریزی (که ما نمی‌ریختیم) همراه scone که یه چیزی بین شیرینی و نون هست. scone اینجا هم هست که معمولا مثلثی و نسبتا سفت و خشکه که من خودم زیاد دوست ندارم. ولی scone اونجا اتفاقا خیلی نرم بود و بعد با clotted cream که فکر کنم همون سرشیر خودمون باشه و مربا می‌اوردن.

IMG_5075

-یکی از بهترین خوبی‌های اونجا راه رفتن بود. ما که ماشین نداشتیم ولی مدل شهر هم طوری بود که ماشین خیلی مناسب نبود. اینه که همه جا پیاده می‌رفتیم. محل خرید مواد غذایی ۲۰ دقیقه فاصله داشت. کالسکه رو برمی‌داشتیم و با سپهر می‌رفتیم. چون خیلی هم نمی‌تونستیم بار بیاریم کم خرید می‌کردیم اینه که حداکثر یه روز درمیون باید می‌رفتیم. فکر می‌کردم که چرا اینجا پیاده‌روی نمی‌کنم انقدر. یه دلیلش اینه که اونجا مجبور بودم. یعنی درسته که الان که نشستم اینجا می‌گم خوب بود! ولی خب وقتی خسته باید کالسکه سنگین رو هل می‌دادم و بعد سپهر هم وسط راه غر می‌زد که چرا دکمه عابر پیاده رو من فشار ندادم یا چرا از این خیابون رفتیم به جای اون یکی انقدر هم جالب به نظرم نمی‌اومد! و یکی دیگه هم اینکه اونجا مرکز خرید وسط شهر بود و مسیر رفت و برگشت کالج‌های قدیمی، مغازه‌های کوچولوی بامزه، ملت توریست، رودخونه و کلی چیز دیگه می‌دیدیم. اینجا اگه من بخوام پیاده برم تمام مسیرم یه خیابون پت و پهن سه لاینه است!

خب خیلی طولانی شد. اگه باز چیزی یادم اومد می‌نویسم.

 

 

 

کمبریج

علیرضا این تابستون برای یک ماه یه برنامه داشت کمبریج و حالا که سپهر بزرگ‌تر شده گفتیم فرصت خوبیه که ما هم بیایم و انگلیس رو ببینیم. خلاصه الان نزدیک یه هفته است که اومدیم اینجا. سعی می‌کنم یواش یواش بنویسم از تجربه‌هامون و محیط اینجا و غیره.

بعد از اینکه ویزامون اومد بلیط‌های هواپیما رو خریدیم. خوشبختانه نسبتا ساعت‌های خوبی گیرمون اومد که هیچ طرفش ساعت عجیب غریبی نمی‌شد. توقفمون هم یکی دو ساعتی تو فرودگاه نیویورک بود که نسبتا وسط راه بود. البته پرواز اول یه تاخیری داشت که تقریبا مستقیم رفتیم سوار بعدی شدیم. تو پرواز اول سپهر خوب بود و خیلی همکاری کرد. بازی کرد و نقاشی کرد و بعد در حال گوش دادن به آهنگ‌های خود هواپیما خوابش برد و یک ساعت و نیمی خوابید.

ولی تو پرواز دوم خسته‌تر بود و هر از گاهی باید چونه می‌زدیم. مخصوصا تقریبا نصف پرواز چراغ‌ها روشن بود و سپهر هم راضی نمی‌شد بخوابه. اما بالاخره بعد از خاموش شدن چراغ‌ها رضایت داد و خوابید. اما واقعا مسافرت با بچه سه سال و نیمه خیلی راحت‌تر از تجربه‌های قبلی بود.

IMG_4910

برای قسمت اومدن از فرودگاه لندن به کمبریج اول تصمیمون به قطار بود ولی من همه‌اش نگران جابه‌جا کردن چمدون‌ها بودم. و خوب شد که تاکسی‌ها رو چک کردم. یه سری تاکسی‌های خود کمبریج رو می‌شد آنلاین رروز کرد، یه قیمت ثابت می‌دادن برای جابه‌جایی بین فرودگاه و شهر که برای ما که سه نفریم و در نظر گرفتن راحتی‌اش واقعا می‌ارزید. اونجا که رسیدیم راننده منتظرمون بود. البته خودمون یه سوتی دادیم و یکی از ساک‌هامون رو یادمون رفته بود برداریم که دقیقه آخر یادمون اومد. علیرضا مجبور شد برگرده و خوشبختانه گیرش اورد و دیگه بدون دردسر نزدیک ۲-۳ بعدازظهر رسیدیم دم خونه. سپهر تو راه هم یه کمی خوابید.

خودمون داشتیم از خواب و خستگی می‌مردیم ولی با توجه به تجربه فرانسه می‌ترسیدم که بخوابیم یهو زیاد بخوابیم و سپهر گشنه بمونه و حالش بد شه. اینه که علیرضای بیچاره رو فرستادم از یه جا یه ساندویچ گرفت که اگه بیدار شد بهش بدم. خودم هم ساعت گذاشتم و پیش سپهر دراز کشیدم و وقتی یه کمی از خواب عمیق در اومد و شروع کرد به وول خوردن بیدارش کردم و یه کمی ساندویچ و آب خورد. دیدم سرحاله نسبتا گفتیم پاشیم همه بریم مرکز شهر رو هم ببینیم هم خرید کنیم.

واقعا عجب شهریه اینجا. سبز سبز. نه تنها درخت و گل. چیزی که خیلی خوشم میاد محوطه‌های وسیع سبز. مثلا تو همین مسیر رفتنمون به مرکز شهر یه محوطه بزرگ سبز هست که عصرها پر از بچه‌هاییه که دارن فوتبال و کریکت و تنیس بازی می‌کنن.

IMG_4919رفتیم مرکز شهر و فروشگاه رو هم پیدا کردیم و در حد صبحونه و غذای فردا خرید کردیم و یه چندتا غذای آماده که بگذاریم تو فر گرفتیم و اومدیم خونه و شام خوردیم. سپهر که تو دو روز گذشته سرجمع ۷-۸ ساعت بیشتر نخوابیده بود. خودمون هم که شاید یکی دو ساعت. ساعت ۹ اینا همه خوابیدیم.

سپهر یه بار وسط شب از خواب بیدار شد و بر اساس چیزایی که خونده بودم نگفتیم بهش که بخوابه. ازش پرسیدم گشنشه یا نه. گفت آره بهش نون پنیر دادم و یه کم بازی کرد و کتاب خوند و باز خوابید. تا ۱۰ صبح خوابیدیم. و دیگه بعد از اون به جز اینکه سپهر دیرتر از معمول از خواب بیدار می‌شه (۸ به جای ۷) و یکی دو روز اول که من وعلیرضا بعد از ظهرها به شدت خوابالو می‌شدیم، زمان خواب و بیداریمون درست شده.

دوست ندارم

امروز نمی‌دونم چرا همین طوری یهو سپهر می‌گه « I don’t like shots, I don’t like medicine in my eye, and i don’t like p.m. این سه تا چیز رو دوست ندارم». منظورش اینه که آمپول زدن رو دوست ندارم، دوا تو چشمم بریزن رو دوست ندارم، بعدازظهر رو هم دوست ندارم.

دوتای اول که خب معلومه. منم دوست ندارم. بهش می‌گم چرا بعدازظهر رو دوست نداری؟ نتونست خیلی خوب توضیح بده. حدس می‌زنم شاید منظورش شب باشه که مجبوره بخوابه‌ :))

بستن حساب بانکی

هفته پیش همه مواد غذایی‌مون تموم شده بود. معمولا وقتی همه چی با هم تموم می‌شه یعنی دیگه وقتشه بریم Costco (فروشگاهی که تقریبا همه چی می‌فروشه ولی ابعاد بزرگ!) کلی خرید کردیم. وقتی رفتیم حساب کنیم کارت debit رو که زدیم طرف گفت کار نمی‌کنه. مال من رو زدیم اون هم کار نمی‌کرد. این کارت debit فرقش با کارت اعتباری اینه که مستقیم به حساب بانکی‌ات وصله و همون موقع که خرج می‌کنی پول رو برمی‌داره. Costco هم به جز کارت اعتباری خودش فقط این مدل کارت رو قبول می‌کنه. ما زنگ زدیم به بانک (Bank of America) که ببینیم چی شده که کارت کار نمی‌کنه هیچ‌کس جواب نمی‌ده. دیگه دست از پا درازتر برگشتیم خونه.

فردا صبحش علیرضا زنگ زده بهشون. از این یکی به اون وصل کرده و از این یکی به اون یکی.  آخر بهش گفتن نه شما باید برین به خود یکی از شعبه‌ها. اینو که گفته بود علیرضا حدس زده بود که حتما به ایرانی بودن ربط داره. زنگ زد به من و من کارت سبزمون رو برداشتم و رفتم شعبه بانک نزدیک خونه‌مون. باز نفر اولی اطلاعات رو که زده پاس داده به نفر دوم. نفر دوم باز هیچی به من نمی‌گه و فقط می‌گه بیا با من بریم پیش مقام بالاتر. خلاصه منو فرستادن پیش یه کارمندی که رتبه‌اش بالاتر بود. سپهر هم باهام بود و هی اونجا واسه اونا بلبل زبونی می‌کرد :)

اطلاعاتم رو که زد و احتمالا چیزی که اونجا نوشته بود رو خوند تغییر قیافه‌اش رو دیدم. بهش می‌گم مشکل معلومه که از کجاست؟ گفتش که حقیقتش ما مشتری ایرانی خیلی داریم و حتی رییس شعبه ما اینجا ایرانیه. و من خیلی درک می‌کنم و متاسفم ولی خب ایرن جزو کشورهای تحریمه و به نظر میاد که به خاطر یه سری اطلاعات که تو پروفایل شما ناقص بوده حساب بسته شده. من گفتم که آخه این چه وضعشه که اول حساب رو می‌بندین بعد می‌گین که اطلاعات ناقصه؟ خب یه اخطاری چیزی؟ گفت آره می‌فهمم و حالا من سعی می‌کنم بفهمم چی شده و شماره تلفن من رو گرفت و گفت هر خبری شد زنگ می‌زنم.

بعد علیرضا زنگ زد که وای نه تنها خودمون به حسابمون دسترسی نداریم هرچی صورت حساب که مستقیم یه بانکمون وصل بوده مثل وام خونه و وام ماشین و اینا همه دارن یکی یکی برگشت می‌خورن. دوباره این دفعه سه نفری برگشتیم بانک. این دفعه خود خانم رییس شعبه هم اومد.  خلاصه هر چه داد داشتیم سرشون زدیم!‌ خانم رییس شعبه گفت که اره می‌فهمم و من یه مشتری دیگه هم دارم که همین الان این مشکل براش پیش اومده ولی اون سی روز قبل از اینکه حسابش رو ببندن به من که رییس شعبه‌ای بودم که حساب رو براش باز کرده بودم email زده‌ان. و عجیبه که به شما خبر نداده‌ان. بعد کاشف به عمل اومد که یه مدت پیش یه نفر با  تلفن به علیرضا زنگ زده که ایا شما هنوز تو امریکا زندگی می‌کنین علیرضا گفته بله. اصلا شما کی هستین؟ بعد طرف گفته من رییس شعبه بانک فلان تو پرینستون هستم. همون‌جایی که ما حساب رو باز کرده بودیم ۷-۸ سال پیش. بعد گفته گرین کارتتون رو ببرین به یه شعبه و نشون بدین. علیرضا هم گفته من دوبار برده‌ام. طرف هم گفته باشه خداحافظ!

ظرف چند روز بعد فهمیدیم که چندین کم کاری و اشتباه روی هم بوده. یکی اینکه وقتی علیرضا مدارکمون رو برده بوده فقط اطلاعات علیرضا رو تغییر داده بودن و مال من رو نه. با اینکه تو حساب ما معلومه که ما تغییر آدرس دادیم و اومدیم کالیفرنیا هنوز به همون شعبه اصلی اطلاع دادن. و اون طرف هم انقدر براش مهم نبوده که از ما پیگیری کنه یا حتی بهمون بگه که ممکنه حسابتون رو ببندن. و خب از همه مهم‌تر اینکه وقتی اسم ایران رو دیدن دیگه به خودشون زحمت اضافه ندادن و حساب رو بستن.

خوشبختانه شاید به خاطر همین که رییس شعبه ایرانی بود و شاید اینکه یه مورد مشابه رو هم زمان داشت پیگیری می‌کرد و شاید چون اشتباه‌ها از خود بانک بوده خیلی پیگیری کردن. هم اون کسی که اول پیشش رفته بودم و هم خود خانم رییس بانک به چندین نفر زنگ زدن و مدارک ما رو (کارت سبز و کارت‌های social security و گواهینامه‌های هر دومون) رو برای اونا فکس کردن و هی به خود ما هم خبر می‌دادن که اوضاع در چه حاله. و خوشبختانه خیلی زود هم حسابمون باز شد. یعنی ما پنجشنبه همه مدارک رو بردیم بانک دوشنبه صبح حسابمون درست شد.

ما خیلی هم نگران صورت‌ حساب‌هایی بودیم که برگشت خورده بود. بعضی‌هاش جریمه شدیم. خانم رییس بانک وقتی صبح زنگ زد که بگه حساب درست شده گفت صورت حساب‌ها رو هم بیار که ببینیم چی کارش کنیم. همه رو بردم و همون کارمندی که اول رفته بودم پیشش باهام نشست و یکی یکی نگاه کردیم. بعضی‌هاش هنوز وقت داشت. دو تاش جریمه شده بودیم. بهشون زنگ زد و توضیح داد که حساب ما بسته شده بوده به خاطر نبودن یه سری اطلاعات و اشتباه بانک و اگه می‌شه ما جریمه ندیم. یکیشون قبول کرد و یکیشون چون به اسم علیرضا بود گفت خودش زنگ بزنه و گفت چون تا حالا پیش نیومده بوده بخشید. (به قول علیرضا البته این یکی از اعتبار خودمون خرج شد!) یکی هم گفته بود دیگه نمی‌شه اتوماتیک بدین و باید money order یا cashier’s check بدین. می‌تونستم برم پست و با یکی دو دلار اضافه money order بگیرم ولی cashier’s check از همون خود بانک ۱۰ دلار اضافه می‌گیرن که اون ۱۰ دلار رو از من نگرفت و همون‌جا برام صادر کرد.

خیلی چند روز پراسترسی بود. تجربه همه می‌گفت که یا حساب‌شون درست نشده یا خیلی طول کشیده. ما هم فقط همین حساب رو داشتیم و واقعا مفلس شده بودیم! قسمت خوبش این بود که هر کدوم از دوستا که شنیدن این طوری شده کلی بهمون پیشنهاد کمک دادن. و خیالمون جمع بود که  دوستای خوبی هستن که بهمون کمک کنن.

قبلش مطمئن بودم که حسابمون رو می‌بندیم و جای دیگه حساب باز می‌کنیم. اما حقیقتش حداقل آدم‌های این شعبه خیلی بهمون کمک کردن. قاعدتا هدفشون خیریه نبوده و نگه داشتن مشتری بوده و خب به هر حال برای ما همین اثر رو داشته. هنوز مطمئن نیستم که آیا بهتره حسابمون رو ببندیم یا نه. اما ما حتما این کار رو خواهیم کرد و شما هم حتما سعی کنید حواستون باشه اینه که تو بیشتر از یه بانک حساب داشته باشیم. ما بعد از ۸ سال حساب داشتن تو همین بانک دیگه خیلی اعتماد کرده بودیم. ولی گرچه که صد تا حساب هم داشته باشی یکیش رو هم ببندن باز دردسره ولی باز حداقل می‌شه از یه حساب دیگه چک نوشت یا پول برداشت کرد.

شورای ملی ایرانیان آمریکا (NIAC) امروز راجع به همین موضوع تو هافینگتون پست مقاله نوشته‌اند و به خود بانک هم اعتراض کرده‌اند. (مقاله هافینگتون پست) (مطلب بی.بی.سی در همین مورد)

مارکز

گابریل گارسیا مارکز هم رفت. فکر می‌کردم حتما می‌شه که ببینمش یه بار از نزدیک. اون طرف که بودیم پیش می‌اومد که یا به خاطر دانشگاه یا نزدیکی به نیویورک بعضی نویسنده‌‌ها جایی کتاب‌خونی داشته باشن و بشه دیدشون. همیشه فکر می‌کردم حتما یه روزی هم برای مارکز رو خواهم رفت. که نشد.

سوم راهنمایی و اول دبیرستان اوج کتاب‌خونی‌ام بود. معلم زبانمون خودش خیلی اهل خوندن بود و حسابی ما رو هم کمک می‌کرد. البته باید و نباید هم تعیین می‌کرد. و منم همون‌قدر که مشتاق خوندن کتاب‌هایی که می‌گفت بخون می‌شدم وسوسه کتاب‌هایی که می‌گفت نخون هم رو می‌گرفتم. صدسال تنهایی رو گفته بود چهارم دبیرستان بخون ولی من حتما می‌خواستم زود بخونم. ولی هیچ‌جا گیرش نمی‌اوردم. یه بار که تهران رفته بودم با بابام رفتیم انقلاب و سراغ یه کتاب‌فروشی که شنیده بودم کتابی که بخوای رو برات میاره. گفت ۲۰۰۰ تومن می‌گیره برای صدسال تنهایی. اوووه ۲۰۰۰ تومن دیگه یه عددی بود که خودم هم می‌فهمیدم که نباید بخوام از بابام که بخره.

یه مدت گذشت و یه بار دیگه که تهران خونه یکی از آشناها بودیم تو کتاب‌خونه‌اش چشمم خورد به صدسال تنهایی. شروع کردم همون‌جا وسط مهمونی به خوندن. شب که قرار شد خونه‌شون بمونیم نمی‌تونستم بگذرم از خوندنش. اقای صاحبخونه برام چراغ مطالعه رو با سیم طولانی کشید کنار تشکی که قرار بود بخوابیم تا بتونم تا هر وقت تونستم بیدار بمونم بخونم. البته می‌‌شه حدس زد که با اون وضع خوندن کلا هیچی نمی‌فهمیدم و فکر کنم فرداش ازم می‌پرسیدی یک خط هم ازش یادم نمی‌اومد.

حالا جالبیش اینه که با این همه اشتیاق یادم نمی‌آد درست و حسابی چند سالم بود که خوندمش. البته از اون موقع چندین بار خونده‌امش. هم به فارسی هم به انگلیسی. الان که لیست کتاب‌هاش رو نگاه کردم از ۶ تا رمان بلندش ۵ تاش رو خونده‌ام و در مجموع ۹ تا از کتاب‌هاش رو خونده‌ام. فکر کنم هیچ نویسنده‌ دیگه نباشه که این تعداد ازش کتاب خونده باشم.

حالا که از نزدیک ندیدمش هیچ وقت ولی کاش بشه یه روزی کتاباش رو به زبون اصلی بخونم.