روز بیست و پنجم

من و علیرضا تو یادگرفتن خودمون و سپهر یه پدیده‌ای رو اسمش رو گذاشتیم منطقه خاکستری. می‌دونم که این با سلول‌های خاکستری و اینا قاطی می‌شه ولی خب الان هم اسم بهتری براش ندارم.

حالا توضیح بدم منظورم چیه. وقتی ما یه چیزی رو یاد می‌گیریم اولش کاملا نسبت بهش غریبه هستیم. مثل یه کاغذ سفید سفید. ممکنه بعضی وقتا خودمون فکر کنیم که یه لحظه‌ای بوده که اون چیز رو یهو یاد گرفتیم. ولی خب همه‌مون می‌دونیم که معمولا این یادگیری آروم آرومه. انگار که صفحه رو هی پر کنی تا کاملا پر و سیاه بشه.

مثلا وقتی الفبا رو یاد گرفتیم نه تنها حروف رو یکی یکی یاد گرفتیم بلکه وقتی همه حروف رو هم بلد بودیم و به خیال خودمون سواد داشتیم واقعا هر متنی رو به سادگی نمی‌خوندیم. تا اینکه یه زمانی که احتمالا برای هرکسی فرق می‌کنه دیگه انقدر وارد می‌شیم به خوندن که می بینی (مخصوصا موقع قصه خوندن برای بچه‌ها!) که یه متنی رو داشتی می‌‌خوندی و حواست هزار جای دیگه بوده.

تو بچه‌ها خب یه چیزاییش واضحه. مثلا اولش یه قدم راه می‌رن و می افتن. تا وقتی که باید بدویی دنبالشون و بهشون نرسی! ولی حتی چیزایی که آدم فکرش رو نمی‌کنه هم این طوریه.مثلا یاد گرفتن رنگ‌ها. سپهر وقتی رنگ‌ها رو یاد گرفته بود این طوری نبود که همیشه درست بگه. مثلا اگه خوابش می‌اومد خیلی بیشتر اشتباه می‌گفت. کم کم یه سری رنگ‌ها ساده رو همیشه درست می‌گفت ولی رنگ‌های یه کم پیچیده‌تر مثل بنفش رو بیشتر اشتباه می‌کرد.

حالا نکته اینه که آیا به دست اوردن این توانایی یا دانش‌های خاکستری همیشه خوبن؟

من همیشه برای خودم مثالی که می‌زنم وقتی بود که مدرسه می‌رفتیم و آموزش پرورش یه دوره یه روزه گذاشته بودند و یه سری مطلب که اون موقع خیلی من سردر نمی‌اوردم ولی بعدا فهمیدم که ترکیبیات بود می‌گفتن. اون کلاس اصلا برای سال ما نبود ولی حالا یادم نیست چی شد که مدیرمون اجازه داد و ما هم رفتیم. خیلی کم فهمیدم از کل کلاس ولی تنها چیزی که تو خاطرم مونده بود اصل لانه کبوتری بود. اینکه اگه N تا کبوتر داشته باشی و N-1 لونه. حتما یه لونه‌ای هست که توش بیشتر از یه کبوتر هست. خب این فهمیدنش شاید برای یه بچه دبستانی هم راحت باشه. ولی اینکه حالا چه طوری باهاش مساله ریاضی حل کنی که احتیاج به پیش‌نیازها (یا شاید یه استعدادهایی) داره. من اون موقع نمی‌تونستم مساله خیلی پیچیده‌ای باهاش حل کنم و درکم ازش یه خاکستری خیلی خیلی کمرنگ بود. ولی مطمئنم که وقتی یکی دو سال بعد وقتی رسید که مساله‌های ترکیبیات حل می‌کردم همون خاکستری کم‌رنگ منو کلی جلو انداخته بود.

اما دونستن اصل لانه کبوتری می‌تونست چیز مثبتی نباشه. مثلا اگه من می‌خواستم به عنوان یه بچه جغله!‌ خیال کنم خیلی چیز بلدم و جواب هر مساله‌ای رو بگم اصل لانه کبوتری. یا اینکه وقتی که واقعا باید اونو یاد می‌گرفتم خیال کنم بلدم و هیچ وقت با همه مقدمات و موخراتش یادش نگیرم. یا اینکه اون موقع از اینکه نمی‌تونستم باهاش مساله حل کنم سرخورده بشم و همیشه ازش بترسم.

کلا مساله پیچیده‌ایه و شاید مورد به مورد، آدم به آدم و زمان با زمان فرق کنه. ولی مخصوصا وقتی آدم برای بچه‌اش می‌خواد تصمیم بگیره خیلی مهم می‌شه.

روز بیست و چهارم

عجب روزی بود امروز.

روز رو که با خونه تمیز کردن شروع کردیم. می‌خواستیم یه کم عمیق‌تر خونه رو مرتب کنیم که آخر هفته مهمون داریم هم خونه تمیز باشه. البته این منجر به این شد که خونه نامرتب‌تر بشه.

عصر یکی از همکارهای علیرضا دعوتمون کرده بودند خونه‌شون. از خیلی قبل علیرضا گفته بود که از این سری همکاراش که تقریبا همسن و سال خودمون هستند خوشش می‌آد و خوبه که بتونیم باهاشون رفت و آمد کنیم. فکر می‌کردیم مهمونی ساعت ۲ قراره باشه ولی دیر کرده بودیم و ساعت ۲:۳۰ رسیدیم. تازه دم در علیرضا که ای.میلش رو نگاه کرده فهمیدم بابا مهمونی اصلا ساعت ۳ بوده!‌ یه کم ضایع بود ولی خب عوضش تونستیم قبل از اینکه شلوغ پلوغ بشه باهاشون حرف بزنیم و بیشتر آشنا بشیم.

مهمونی هم روی پشت‌بوم بود با منظره به اقیانوس و مرکز شهر و …. بعد از یه مدتی بقیه هم اومدند. سپهر از اولش منتظر اومدن یکی از خانواده‌‌ها بود که با اونا نزدیک هم زندگی می‌کنیم و بچه‌ هم دارن و باهاشون خیلی وقته رفت و آمد داریم. دیگه اونا که اومدن با بچه‌ اونا با هم بازی کردن و کتاب خوندیم برای دوتاشون. این دوستم که همونیه که گفتم تو کتاب‌خونه هم دیدیمشون بچه خودش رو با دو دست بلند کرد و تاب داد و اون کلی ذوق کرد. بعد از سپهر پرسید که می‌خوای تو رو هم بگردونم. سپهر هم با هیجان گفت آره. حالا هی من با خودم فکر می‌کنم که بگم نه می‌ترسم دستش در بره (مثل دفعه پیش) از اون طرف می‌ترسم که خیلی به نظر لوس برسم. مخصوصا که کلا فکر کنم بچه‌داری ما با هی لباس پوشوندن و بیا دستت رو بشور و …!‌به چشم اونا لوس میاد. گفتم الان دیگه سه سالش شده و بگذار یه دفعه هم بی‌خیال باشم.

ولی سپهر که تاب خورد فوری اومد سرش رو گذاشت تو بغل من گریه. فهمیدم که آی دستش در رفته. بهش گفتم چی شده و گفت دستم درد می‌کنه. درست مثل دفعه پیش شده بود. البته خب این دفعه خب خیلی بهتر حرف می‌زنه و خودش گفت این دستم درد می‌کنه. دیگه تند و تند خداحافظی کردیم و اومدیم خونه.

دیگه قسمت مصیبت دکتر اورژانس پیدا کردن و ۴۵ دقیقه اونجا منتظر موندن و اینا رو تعریف نمی‌کنم. باز هم دکتر اومد و با یه تق دستش رو جا انداخت و سپهر ظرف چند ثانیه سرحال شد و دوباره شروع کرد دستش رو تکون دادن. خلاصه مهمونی رو که نصفه ول کردیم. تا من باشم نخوام به کسی چیزی رو ثابت کنم!

روز بیست و سوم

امروز تولد یه خانم نه ساله دعوت بودیم. خودمون که خیلی دوستش داریم و سپهر هم دیگه عاشقشه. از اول هفته یه اشتباهی کرده بودم و بهش گفته بودم آخر هفته می‌خوایم بریم خونه‌شون تولد. دیگه هر روز می‌گفت امروز شنبه است؟ الان خوابیدیم؟ بیدار شدیم شنبه شده؟

تو راه هم که خبر توافق هسته‌ای رو از تویتر دیدیم. و تا رسیدیم هم زدیم اخبار بی.بی.سی و همه چشم به تلویزون و کنفرانس خبری. یعنی امروز یه روزی می‌شه که بعدا تعریف کنیم برای همدیگه که روزی که توافق‌نامه امضا شد ما کجا بودیم؟ هنوز اصلا وقت نکردم حرف‌ها و حدیث‌های کنار اخبار رو بخونم فقط دیدم که تو فیسبوک و توییتر همه خوشحالن. کاش همیشه خوشحالی باشه.

روز بیست‌ و دوم

هفته دیگه به مناسبت روز شکرگزاری مهدکودک سپهر تعطیله. ولی امروز گفته بودن که می‌خوان ناهار Thanksgiving بدن. حتی برای بچه‌هایی که ناهار نمی‌مونن. گفته بودن که هر کسی هم می‌خواد از پدر مادرها می‌تونه بیاد کمک. منم گفتم که می‌تونم بیام.

معلمشون گفت که ساعت ۱۰ برم. تو کلاس که رفتم همه کنجکاو بودن که من کی‌هستم. هی بهشون گفتم که من مامان سپهر هستم. بعد می‌گن چرا اومدی؟ گفتم اومدم به معلمتون کمک کنم برای ناهار امروز. بعد اومدن هی منو بغل کردن!

تو یخچالشون پر از غذا بود. مدیرشون مواد اولیه رو خریده بود و هر کدوم از کلاس‌ها یه قسمتی رو درست کرده بودند. کلاس سپهراینا سیب‌زمینی و سیب‌زمینی شیرین کبابی شده درست کرده بودن. بعد دیگه همه غذاها رو بین همه تقسیم کرده بودن.

IMG_3629

قرار شد که من غذاها رو گرم کنم و بچینم تا ۱۰:۳۰ غذا بخورن. فرصت خیلی خوبی هم بود که تو این مدت که غذا گرم می‌کردم، بچه‌ها رو هم می‌دیدم. هم شخصیت‌هاشون رو هم اینکه روند کلاس چه طوریه. البته خب همون‌قدری که می‌شه در نیم‌ساعت با وجود آدم غریبه دید!

بعد بچه‌ها هم کمک کردند و میزها و صندلی‌ها رو چیدن. بعد یه قصه راجع به Thanksgiving معلمشون براشون خوند و بعد یکی یکی اسمشون رو گفت که هر کسی بره سر جاش بشینه. همون موقع مامان یکی دیگه از بچه‌ها هم اومد. بعد دیگه ما (دو تا مامان و معلم و کمک معلم) غذاها رو یکی یکی می‌بردیم پیش بچه‌ها و اگه می‌خواستن یه کمی براشون می‌ریختیم. سپهر اصلا انگار براش عجیب یا جالب نبود که با همکلاسی‌هاش داره ناهار می‌خوره. همه انواع غذاها رو که ازش می‌پرسیدن می‌گفت می‌خوره و مثل معمولش غذا خورد. مثلا پوره سیب‌زمینی رو خیلی دوست نداره و اونجا هم نخورد. بعد داشتم برای علیرضا تعریف می‌کردم چه غذاهایی بود، سپهر می‌گه من potatoش رو نخوردم mashedش رو خوردم! بعد هم هرکی غذاش تموم می‌شد خودش وسایلش رو جمع می‌کرد. البته خب بعضی‌ها مرتب‌تر و بعضی‌ها شلخته‌تر! دیگه منم باقیمونده غذاها رو جمع کردم و یه کم کمک کردم میزها رو تمیز کنن و سرجاش بگذارن.

دیگه نیم‌ساعت مونده بود به وقتی که باید سپهر رو می‌بردم. نمی‌دونستم همون موقع ببرمش یا برم و طبق روال معمول برگردم. دیگه تصمیم گرفتم که بهتره برم و روال معمول رو به هم نزنم. سپهر ولی ناراحت شد که من دارم می‌رم. احساس بدی خب داشتم ولی اون یکی دختره هم مامانش اومده بود هم یه کم ناراحتی کرد مامانش که رفت و بعد زود سرحال شد.

وقتی موقع برداشتن سپهر شد وقتی اومد تو ماشین همچین عصبانی بود و مثل همیشه خوش و خوشحال سلام نکرد. ولی خب بهش گفتم که دیدی بهت گفتم سروقت میام اومدم و اینا دوباره سرحال شد.

 

روز بیست و یکم

دیروز داشتم اتاق کار (office) مون رو مرتب می‌کردم. تو اتاق از همه بیشتر خرده ریزهایی داریم که خیلی وقتا نمی‌دونم باهاشون چیکار کنم. از همه سخت‌تر اون قسمتی که دلیل نگه‌داشتنشون یادگاری بودنه.

حقیقتش بدم نمی‌اد که یه انقلاب دیجیتال بکنم و همه یادگاری‌های فیزیکی رو تبدیل کنم به دیجیتال. یعنی ازشون عکس بگیرم. تازه خوبیش اینه که می‌تونیم برای عکس توضیح هم بنویسیم. این طوری جا نمی‌گیره. گرد و خاک نمی‌گیره. شاید بیشتر هم نگاهشون کنی به نسبت چیزایی که گذاشتی تو جعبه و سالی یه بار هم نگاه نمی‌کنی.

احتمالا دیگرانی هم هستند که مثل من فکر کنن. مثلا یکی از این چیزا نقاشی‌ها و کاردستی‌های بچه‌هاست. خب سپهر تابستون هر هفته یه سری نقاشی و کاردستی از مدرسه می‌اورد. تو خونه هم که حداقل روزی یه اثر هنری تولید می‌کنه. یه سری زیادیش رو که خیلی شبیه همه که می‌ریزیم دور. ولی باز هم یه تعدادیشون هستند. یه app هست به اسم artkive که اصلا برای همین درست شده. از کارای هنری بچه‌ات عکس می‌گیری و کنارش هم توضیح می‌دی. بعد دیگه می‌تونی با خیال راحت بندازیش دور. البته اگه دلت بیاد!