ای بابا افتادم رو دور ننوشتن. دیروز تا دو دقیقه نشستم و یه کم وبلاگ خوندم سپهر بیدار شد و رفتم پیشش خوابیدم. سرما خورده و دیشب هم تب کرده بود. خوشبختانه امروز بهتره. بردمش دکتر. گفت هم ریههاش هم گوشش و هم گلوش خوبه. ولی محض اطمینان قبل از هر وبلاگ خوندنی دارم می نویسم.
راستی دکتر رو عوض کردم. یه کمی اضطراب داشتم که هنوز دکتر رو ندیدیم و موقع مریضی برای اولین بار میریم. تا حالا هر دو بار قبلی که دکتر عوض کرده بودیم برای چکآپهای ماهانه و سالانه بود. ولی خب خوشبختانه خوب بود. هم مطب خلوت بود. هم از آفیسشون خوشم اومد. نه تنها قسمت مریضها از سالمها جدا بود، حتی در ورودیشون هم جدا بود. البته دکتر اصلی نبود ولی خب به خاطر اینکه وقتی که زنگ زدم ۱۰ دقیقه بعد بهم وقت دادند. حالا تا ببینم چند وقت دیگه باز میام اینجا غر بزنم یا نه؟:))
یه چیزی که امروز که سپهر مهدکودک نرفت و با هم بودیم همش بهش فکر میکردم اینه که چقدر برای بچهها comfort گرفتن (آرامش گرفتن؟) از دیگران مخصوصا مامان باباشون مهمه. و اینکه از کی هی ما کمتر و کمتر دنبال این comfort هستیم؟ یعنی بچهها عصبانیت، درد، ناراحتی و حتی گشنگیشون با یه بغل آروم میشه. حتی وقتی از خود توه که عصبانی هستند. میدونم که خب بزرگها هم بدشون نمیآد که کسی باشه که بهشون آرامش بده ولی خب چون می دونن خیلی وقتا ممکن نیست با خوابیدن، قرص خوردن یا خرید کردن خودشون رو آروم میکنن. ولی خیلی وقتا هم هست که یه آدم بزرگ ترجیح میده تنها باشه در حالیکه بچهها هیچ وقت دوست ندارن تنها باشن.
امروز صبح و عصر قرار بود فیلم Edison’s Day رو تو مدرسه سپهر نشون بدن. فیلم راجع به یک روز زندگی یه پسریه که هم بابا و هم مامانش آموزش مونتسوری دیدهان و خونهشون با اصول اون چیده شده و اداره میشه. تعریفش رو شنیده بودم و قرار بود هم فیلم رو نشون بدن و بعدش پرسش و پاسخ باشه. صبح که خب چون سپهر نرفت مهدکودک نشد برم. عصر زودتر رفتم دنبال علیرضا که سپهر رو نگه داره و من برم فیلم رو ببینم ولی تو مدرسه هیچ خبری نبود. هیچ کس هم نبود که ازش بپرسم. حالا باید دوشنبه بپرسم ببینم چی شده بوده.