سرخط خبرها

خیلی وقته ننوشته‌ام فعلا فقط سرخط خبرها!

  • یکی دو سال گذشته ماه سپتامبر هرروز می‌نوشتم. امسال ننوشتم. احتمالا ماه بعد می‌نویسم.
  • مامانم اومده اینجا پیشمون. البته فقط یکی دو روز دیگه مونده تا بره. ویزای بابام نیومد ولی.
  • سپهر سه سالش شد. امسال خیلی برای تولدش ذوق کرد.
  • فردا ۱۰ سال می‌شه که اومده‌ام آمریکا.
  • گواهی‌نامه گرفتم بالاخره.

سفر و تولد

اینو خیلی وقت پیش نوشتم ولی مریضی و اینا ادامه داشت و نشد کاملش کنم.

دو هفته پیش شجاعتی به خرج دادم و با سپهر رفتیم مسافرت، بدون علیرضا. می‌دونم که خیلی‌ها با بچه‌ خیلی کوچیک‌تر تا ایران هم رفته‌اند. ولی خب من ترسوام دیگه!

مامان و بابام ویزای کانادا گرفته بودند و داشتند می‌رفتند پیش داداشم. می‌دونستیم که دو روز بعد از اینکه می‌رسیدند تولد بابامه. مامانم یادآوری کرد که تولد هفتاد سالگی خواهد بود و می‌خواستیم با هم یه کادوی خوب بخریم. داشتم که به کادو فکر می‌کردم تو حرف زدن با ندا و فکرهای خودم و یکی دو تا پست وب‌لاگی و استتوس فیسبوکی به نظرم اومد که بهترین کار اینه که خودم و سپهر پاشیم بریم و سورپرایزشون کنیم.

خلاصه بلیط خریدم و به هر کسی هم که می‌گفتم داریم می‌ریم مسافرت تاکید که حواسشون باشه به گوش مامان و بابا نرسه. مسیر رفت نسبتا خوب بود. علیرضا ما رو رسوند فرودگاه لوس‌آنجلس و از اونجا فقط دو ساعت و نیم راه بود که خوب گذشت. ولی درست همون موقع که داشتیم پیاده می‌شدیم سپهر شروع کرد به سرفه کردن. فکر کردم حساسیته ولی دیگه تا برسیم خونه معلوم شد که حسابی سرما خورده. از همون شب اول هم تب کرد! خلاصه اینم از شانس ما. با سرماخوردگی سپهر دیگه نه تونستیم جایی بریم نه اینکه تا قبل از اومدن مامان و بابا خیلی هم تدارکی ببینیم برای اومدنشون و تولد.

دیگه شب دوم سپهر رو که خوابوندیم خونه رو مرتب کردیم و داداشم و خانومش رفتن فرودگاه. برای اینکه سورپرایز تا دقیقه آخر حفظ بشه صندلی ماشین سپهر و کالسکه‌اش رو هم از تو ماشین برداشته بودیم. وقتی رسیدن مامانم از همه‌جا بی‌خبر اومد تو خونه من گفتم سلام!‌ بابام که هنوز منو ندیده بود از صدای من و تعجب مامانم می‌گه فکر کرده بوده داداشم اینا طوطی گرفتن!

روز سوم یه کم سپهر حالش بهتر بود و با یکی از دوستای قدیمی قرار گذاشتیم که بعد از مدت‌ها ببینمش. یه کم دم دریا رفتیم و کلی خرگوش دیدیم و سپهر هم کلی بهش خوش گذشت. ولی دوباره کم کم سپهر معلوم بود داره حالش خراب می‌شه و دوباره فرداش مریض‌داری بود. دیگه عصر به بهانه اینکه سپهر یه هوایی بخوره شاید حالش بهتر بشه مامان و بابا رو کشوندم بیرون و داداشم و خانومش که همه کارا افتاده بود به عهده اونا کیک و غذا و همه چی رو تند و تند حاضر کرده بودن. و دوباره تونستیم بابا رو سورپریز کنیم. سپهر هم البته دست کمی نداشت و حسابی گیج و ویج بود که چرا تولد خودش نیست!‌

برگشتنم چون شب بود رو دیگه به شهر خودمون گرفته بودم ولی خب به همین خاطر یه جا توقف داشتیم و طول مسافرت هم کلی طولانی‌تر بود که همین‌طوری اضطرابش رو داشتم و دیگه با سرماخوردگی سپهر بدتر هم بود. دیگه با یه کم خواب و یه کم گریه و کلی بهانه‌گیری رسیدیم.

ولی خوشحالم که رفتم. من که هیچ وقت نه تونسته‌ام زبونی به مامان و بابام بگم که چقدر ازشون ممنونم (که حالا که خودم هم مامان هستیم می‌فهمم چه کار سختیه) و نه به خاطر دوری و بی‌عرضگی تونسته‌ام عملی جبران کنم.

فانوس راه

دیروز سپهر صبح که از خواب پاشده تلفن من رو پیدا کرده و چون قفل بود فقط می‌تونست باهاش عکس بگیره. بهش می‌گم اینکه تاریکه. می‌گه «روشنش کن»، بعد همچین فوری بعدش می‌گه «فانوس راه منش کن».

مساله خواب

حالا چشم نزنم ولی خیلی از مراحل بزرگ شدن سپهر که ازشون نگران بودم نسبتا راحت طی شدن. مثلا از شیر گرفتنش که بدون گریه انجام شد. البته خب بعضی بچه‌ها خودشون دیگه کم کم به شیر خوردن علاقه‌ای نشون نمی‌دن. برای ما این طور نبود ولی خب واقعا سپهر خیلی بدیهی با اینکه دیگه شیر نخوره برخورد کرد. همین طور از پوشک گرفتن و مهدکودک رفتن که تا حالا که بی‌دردسر انجام شده‌ان. فقط این خواب هست که شاید بگم از روز اول تا الان بزرگ‌ترین مشکلیه که داشته‌ایم!

منم شاید مثل خیلی مامان و باباهای دیگه به روش‌های تربیتی خودم کلی شک دارم و هی این ور و اون ور می‌خونم که کدوم درسته و کدوم غلطه. و معمولا یه چیزی بین روش‌هایی که می‌خونم و راهی که خودم فکر می‌کنم درسته با در نظر گرفتن راحتی‌اش برای خودمون و سپهر  انتخاب می‌کنم. ولی خب تو خوابوندن سپهر به نظر خیلی موفق نبوده‌ایم.  البته هر چقدر بزرگ‌تر شده خیلی همه چیز راحت‌تر شده. ولی هنوز موقع خواب باید یکی‌مون بریم کنارش بخوابیم. شب‌ها دیگه وقتی چراغ خاموش می‌شه معمولا خودش هم سعی می‌کنه بخوابه ولی خیلی طول می‌کشه که خوابش ببره و معمولا ما خودمون خوابمون می‌بره. من اگه باشم که دیگه تا صبح می‌خوابم که خب همه شبم می‌ره. علیرضا اگه باشه من معمولا بیدارش می‌کنم که خوابیدن و بعد بیدار شدن کلی آدم رو کسل می‌کنه. ظهرها که همین پروسه خیلی وقتا کار هم نمی‌کنه و هرچقدر هم وعده اینکه اگه بخوابه می‌تونه یه ساعت کارتون نگاه کنه، فایده‌ای نداره و خواب بی‌خواب.

بی‌خبری

یکی از سخت‌ترین قسمت‌های فرستادن سپهر به مهدکودک برای من اینه که یه قسمت از زندگیش هست که من پیشش نیستم. خود این که نیست رو منظورم نیست که خودش یه طور دیگه‌ای سخته ولی خب اینکه نمی‌دونم چی‌کار می‌کنه و چی یاد می‌گیره هم جدیده برام. این که خب تا حالا تو همه تجربه‌های زندگیش من همراهش بودم باعث می‌شد که بیشتر وقتا بفهمم حرفی که داره می‌زنه یا کاری که می‌کنه معنیش چیه و از کجا اومده. مثلا همون کتاب‌خونه رو که تعریف کردم اگه من باهاش نبودم احتمالا نمی‌فهمیدم اینایی که نوشته چیه.

تو این یکی دو روزه هی سعی می‌کنم از بین حرفاش بفهمم اونجا چی‌کار می‌کنه و چی یاد گرفته. ولی به جز یه بار که گفته carefully و یه بار هم گفته what happened هنوز چیزی دست‌گیرمون نشده.