امروز بعد از مدتها تو یه کافیشاپ نشستم و مقدار زیادی از این پست رو اونجا نوشتم. سپهر امروز روز اول مهدکودکش بود.
دیشب وسایلی که امروز باید میبرد رو آماده کردم. این چیزا رو گفته بودند بیارین:
- دو دست لباس اضافی که هرکدوم تو کیسه پلاستیکهای جدا گذاشته شده باشه. همه لباسها رو هم برچسب زدم با اسمش. یه مشکلی که برای انتخاب لباسها داشتم این بود که شلوار بدون دکمه باشه که بتونه خودش دربیاره و بپوشه که واقعا سخت بود چیز خوب پیدا کردن.
- یه کفش تمیز که کفشهای بیرونشون رو وقتی اونجا میرسن عوض کنند و تو مهدکودک اونها رو بپوشن. کفش هم باید جلو بسته و پشت بسته میبود و باز جوری بود که خودشون بتونن بپوشن.
- یه دستمال سفره پارچهای با حلقهاش. (این از چیزای مخصوص مونتسوریه که باید داشته باشن. همه کاربردهاش رو نمیدونم ولی یاد میگیرن که تا کنن دستمال رو و تو حلقهاش بگذارن و از این کارا)
- یه کیسه هم که توش یه بسته granola bar و یه بطری آب و یه کارت که روش اسم و شماره تلفنهای ضروری نوشته شده باشه و یه عکس خانوادگی باشه که اگه یه وقت خدای نکرده مشکلی پیش اومد مثل زلزله و اینا یه چیزهایی همراهشون باشه و بعد بشه پیداشون کرد. این پیدا کردن granola bar ی که توش بادوم زمینی نداشته باشه واقعا سخت بود. بچههای اینجا خیلی به بادوم زمینی حساسیت دارن و بادوم زمینی یکی از چیزای خیلی خیلی ممنوعه تو مدرسهها و مهدکودکها. ولی حالا هر چیزی هم پیدا کردیم که خودش بادوم زمینی نداشت رو بستهاش نوشته بود که ممکنه تو کارخونهای بوده باشه که از بغلش بادوم زمینی رد شده باشه! اینه که این یکی رو امروز تحویل ندادم تا برم بپرسم ببینم همین خوبه یا اگه نیست یه نگاه به بسته دیگران بندازم ببینم چه مارکی خریدن.
برای تابستون لازم نبود ولی از پاییز باید یه گلدون با یه گیاه جون سخت ببره که اونجا بهش آب میدن و ازش مواظبت میکنند. و یه شونه که موهاشون رو شونه میکنند.
لباسهایی هم که باید میپوشید حاضر کرده بودم که دیگه صبح عجلهای نشه. صبحونه خورد و لباس پوشیدیم. قبلا براش همهچیز رو توضیح داده بودم و بهش گفته بودم که میره پش بچهها و معلمشون بازی میکنه و بعد من زودی میآم دنبالش. و اگه میخواد بره دستشویی بگه potty. بعد حالا صبح بهش میگم داریم میریم مهدکودک میگه «به خانوم معلم میگم potty . بعد دستشویی فلاش داره یا اتوماتیکه؟!» (تو دستشوییهای عمومی از این فلاشهای اتوماتیک خوشش نمیآد.)
یه سری هم عکس جلوی در ازش گرفتیم و اومدیم مهدکودک. یه سیستم عجیبی که مهدکودکشون دارن اینه که صبحها پدرمادرها با ماشین میان و جلوی در معلمها بچهها رو از تو ماشین درمیارن و میبرن تو. مدیرشون میگفت که این طوری خداحافظی راحتتره. فکر کنم کلا هم بلبشوی ماشین پارک کردن و بعد هی رفت و آمد به داخل مهدکودک رو این طوری کم کردن. سپهر اولش که از ماشین پیاده شد و برای ما دست تکون داد یه کم متعجب بود ولی گریه نکرد. بعد از یه مدتی هم برامون ای.میل زدند و عکسش رو فرستادند که داره بازی میکنه و خوشحال بود.
امروز فقط باید یه ساعت میبود که بعدش رفتیم دنبالش. تو کلاس مشغول بازی بود و همچین انگار بدش نمیاومد بیشتر بمونه. ولی وقتی ما رو دید شروع کرده به انگلیسی میگه mother, father! گفتند اصلا گریه نکرده. با اینکه خوشحالم خوشش اومده ولی میدونم که امروز حساب نیست و مدت موندنش که طولانیتر بشه و تازگی محیط اونجا هم کم بشه تازه شاید بهانهگیر ما بشه. ولی امیدوارم کلا زود عادت کنه.