روز اول مهدکودک

امروز بعد از مدت‌ها تو یه کافی‌شاپ نشستم و مقدار زیادی از این پست رو اونجا نوشتم. سپهر امروز روز اول مهدکودکش بود.

دیشب وسایلی که امروز باید می‌برد رو آماده کردم. این چیزا رو گفته بودند بیارین:

  • دو دست لباس اضافی که هرکدوم تو کیسه پلاستیک‌های جدا گذاشته شده باشه. همه لباس‌ها رو هم برچسب زدم با اسمش. یه مشکلی که برای انتخاب لباس‌ها داشتم این بود که شلوار بدون دکمه باشه که بتونه خودش دربیاره و بپوشه که واقعا سخت بود چیز خوب پیدا کردن.
  • یه کفش تمیز که کفش‌های بیرونشون رو وقتی اونجا می‌رسن عوض کنند و تو مهدکودک اون‌ها رو بپوشن. کفش هم باید جلو بسته و پشت بسته می‌بود و باز جوری بود که خودشون بتونن بپوشن.
  • یه دستمال سفره پارچه‌ای با حلقه‌اش. (این از چیزای مخصوص مونتسوریه که باید داشته باشن. همه کاربردهاش رو نمی‌دونم ولی یاد می‌گیرن که تا کنن دستمال رو و تو حلقه‌اش بگذارن و از این کارا)
  • یه کیسه هم که توش یه بسته granola bar  و یه بطری آب و یه کارت که روش اسم و شماره تلفن‌های ضروری نوشته شده باشه و یه عکس خانوادگی باشه که اگه یه وقت خدای نکرده مشکلی پیش اومد مثل زلزله و اینا یه چیزهایی همراهشون باشه و بعد بشه پیداشون کرد. این پیدا کردن granola bar ی که توش بادوم زمینی نداشته باشه واقعا سخت بود. بچه‌های اینجا خیلی به بادوم زمینی حساسیت دارن و بادوم زمینی یکی از چیزای خیلی خیلی ممنوعه تو مدرسه‌ها و مهدکودک‌ها. ولی حالا هر چیزی هم پیدا کردیم که خودش بادوم زمینی نداشت رو بسته‌اش نوشته بود که ممکنه تو کارخونه‌ای بوده باشه که از بغلش بادوم زمینی رد شده باشه! اینه که این یکی رو امروز تحویل ندادم تا برم بپرسم ببینم همین خوبه یا اگه نیست یه نگاه به بسته دیگران بندازم ببینم چه مارکی خریدن.

IMG_0858

برای تابستون لازم نبود ولی از پاییز باید یه گلدون با یه گیاه جون سخت ببره که اونجا بهش آب می‌دن و ازش مواظبت می‌کنند. و یه شونه که موهاشون رو شونه می‌کنند.

لباس‌هایی هم که باید می‌پوشید حاضر کرده بودم که دیگه صبح عجله‌ای نشه. صبحونه خورد و لباس پوشیدیم. قبلا براش همه‌چیز رو توضیح داده بودم و بهش گفته بودم که می‌ره پش بچه‌ها و معلمشون بازی می‌کنه و بعد من زودی می‌آم دنبالش. و اگه می‌خواد بره دستشویی بگه potty. بعد حالا صبح بهش می‌گم داریم می‌ریم مهدکودک می‌گه «به خانوم معلم می‌گم potty . بعد دستشویی فلاش داره یا اتوماتیکه؟!» (تو دستشویی‌‌های عمومی از این فلاش‌های اتوماتیک خوشش نمی‌آد.)

یه سری هم عکس جلوی در ازش گرفتیم و اومدیم مهدکودک. یه سیستم عجیبی که مهدکودکشون دارن اینه که صبح‌ها پدرمادرها با ماشین میان و جلوی در معلم‌ها بچه‌ها رو از تو ماشین درمیارن و می‌برن تو. مدیرشون می‌گفت که این طوری خداحافظی راحت‌تره. فکر کنم کلا هم بلبشوی ماشین پارک کردن و بعد هی رفت و آمد به داخل مهدکودک رو این طوری کم کردن. سپهر اولش که از ماشین پیاده شد و برای ما دست تکون داد یه کم متعجب بود ولی گریه نکرد. بعد از یه مدتی هم برامون ای.‌میل زدند و عکسش رو فرستادند که داره بازی می‌کنه و خوش‌حال بود.

امروز فقط باید یه ساعت می‌بود که بعدش رفتیم دنبالش. تو کلاس مشغول بازی بود و همچین انگار بدش نمی‌اومد بیشتر بمونه. ولی وقتی ما رو دید شروع کرده به انگلیسی می‌گه mother, father! گفتند اصلا گریه نکرده. با اینکه خوشحالم خوشش اومده ولی می‌دونم که امروز حساب نیست و مدت موندنش که طولانی‌تر بشه و تازگی محیط اونجا هم کم بشه تازه شاید بهانه‌گیر ما بشه. ولی امیدوارم کلا زود عادت کنه.

 

Remember to have fun

جمعه‌ها کتاب‌خونه نزدیک خونه‌مون قصه‌خونی داره. یه مدتیه که با سپهر می‌رم. البته دیگه این جمعه آخرین باری خواهد بود که می‌ره چون دیگه بعدش می‌افته تو ساعتی که مهدکودکه.

دو تا ساعت برای قصه‌‌خونی هست. ساعت اول نوشته برای بچه‌های ۰ تا ۲ ساله و ساعت دوم برای بچه‌های ۳ تا ۵ ساله. که خب احتمالا منظورشون اینه که سپهر که دو سال و خورده‌ای هست تو قسمت اول بره ولی خب ما هر دو قسمت رو می‌مونیم. تو هر دوتا یه سری شعر می‌خونن که معمولا یه خانم مسنی هم که بهش می‌گن «مامان‌بزرگ سارا» میاد و پیانو می‌زنه. یه تعدادی هم کتاب می‌خونن. هر دفعه هم معمولا یه موضوعی داره که کتاب‌ها و بعضی وقتا شعرها در راستای اون موضوعه. مثلا دفعه پیش چون روز پدر نزدیک بود راجع به پدر بود. یا دفعه قبل راجع به اقیانوس.

سپهر مخصوصا دفعه‌های اول خیلی جدی و اخمو فقط بقیه و مخصوصا خود خانم قصه‌خون رو نگاه می‌کرد و اونجا هیچ عکس‌العملی به شعرها و بالا پایین پریدن‌های بقیه نشون نمی‌داد. و خب من می‌دونستم که داره با دقت سعی می‌کنه همه‌چیز رو یاد بگیره و یادش بمونه. بعد از دو بار که رفته بودیم یه روز تو خونه اینو درست کرده:

IMG_0380و بعد شروع کرده برای من یه چیزایی مثلا به انگلیسی گفتن. و آخرش فقط یه کلمه Fun رو فهمیدم. بعد یهو دوزاریم افتاد که منظورش چیه. اول همین جلسه‌‌های قصه‌خونی، خانوم قصه‌خون یه مقوایی رو نشون می‌ده که روش با شماره قوانین جلسه‌ها رو نوشته و همیشه از روش می‌خونه. مثلا می‌گه قانون شماره ۱ کالسکه‌ها رو بیرون پارک کنین. قانون شماره ۲ تلفن‌هاتون رو خاموش کنین و خلاصه تا قانون شماره ۶ اینه که Remember to have fun. که همیشه این یکی رو با آب و تاب می‌گه. حالا سپهر هم داشت ادای اون رو در می‌اورد. کیفیت عکس زیاد خوب نیست چون می‌خواستم تا خرابش نکرده عکس بگیرم ولی اگه دقت کنین ته هر خط یه شماره هم نوشته بعضی با عدد و بعضی‌هاش با حروف.

البته این روزا که دیگه حسابی روتین اونجا رو یاد گرفته و بچه‌ها و خانوم قصه‌خون رو شناخته شعرها رو می‌خونه و همراهی می‌کنه. از همه جذاب‌تر براش ولی آخر جلسه است که تا goodbye song خونده می‌شه هنوز آخرین کلمه گفته نشده بلند می‌شه بدو بدو می‌ره که رو دستش مهر بزنن و کاغذی که همیشه می‌دن که بچه‌ها توش رو رنگ کنن تحویل بگیره.

 

روند انتخابات

می‌خواستم اینو بگذارم بعد از انتخابات بنویسم ولی خب می‌ترسم بعد از انتخابات دیگه یه اتفاقایی بیفته اصلا نشه!

این مدت خب شاید مثل خیلی‌ها اخبار انتخابات رو دنبال می‌کردم ولی دقت کردم دیدم بعد از اتفاق‌های ۴ سال پیش خیلی تو اتفاقات سیاسی ایران درگیر (invested) نبوده‌ام. شاید همینه که این بار یه کمی هم روند انتخابات توجه‌ام رو جلب می‌کرد. و انصافا چقدر سیستم آخه غیرحرفه‌ایه. از بالا تا پایین!

اون از اینکه تازه یه ماه مونده به انتخابات ملت رفتن ثبت‌نام کردن. حالا اینکه هر کسی دلش خواسته رفته شناسنامه‌ش رو ار ته کمد دراورده،گرفته دستش رفته اسم نوشته بماند.

بعد هنوز تایید صلاحیت‌ها نیومده یه عده به نفع یکی دیگه رفته‌ان کنار. خب نمی‌شد قبلش یه تلفن به طرف می‌زدی ببینی اگه می‌‌خواد اسم بنویسه تو نری؟ (می‌دونم که شاید بگن این خودش تبلیغ می‌شه واسه طرفی که می‌مونه ولی این اسما رو که فقط تو روزنامه‌ها می‌نویسن. خب یه خبر دو خطی می‌دی به خبرگزاری‌ها که من فلانی رو حمایت می‌کنم.)

سیستم رد صلاحیت و تایید صلاحیت رو که بگذریم ازش.

بعدش اون مناظره اول. اولش گفتم از عمد بوده این سیستمشون. ولی خب چون بعدا درستش کردن فکر کنم واقعا اون همه مشاورهاشون فکر می‌کردن خیلی ایده زده‌اند. ولی چیزی که برام جالبه اینه که چرا خود کاندیداها نرفته‌ان از قبل بپرسن سیستم چه جوریه؟ نه به اینجا که از قبل رنگ کراوات و لباس‌ها رو با پشت صحنه و بقیه کاندیداها هماهنگ می‌کنن، نه به اینا.

مستندها که بعضی‌هاش معلوم بود یه روزه درست کردن. ولی ما اینجا تبلیغ‌ها رو می‌بینیم یکی اون گوشه میاد با کاندیدا دست می‌ده همه می‌فهمن که این معنی‌اش اینه که  طرف رو حمایت کرده. ولی انگار همچین حسابی نیست. چون تازه روز آخر حرف این هست که آیا فلانی می‌خواد از فلانی حمایت کنه یا نه. بعد تو مستندش ۴۵ دقیقه حرف زده.

و آخ از این قضیه کنار رفتن عارف. من خودم می‌خواستم به عارف رای بدم و خیلی طرفدارش بودم. ولی خب از اول حرفش بود که قرار به ائتلافه. ولی سیاست همینه دیگه. این بی‌اخلاقی و با اخلاقی و اینا باید پشت صحنه باشه دیگه. وقتی این طرفی‌ها ( که دیگه نمی‌دونم می‌شه گفت اصلاح‌طلب‌ها یا نه) به هر حال تو موضع ضعف هستند واقعا چرا نباید اختلاف‌های خودشون رو پشت صحنه حل می‌کردند و بعد که یه تصمیمی شد تمام و کمال می‌اومد از هم حمایت می‌کردن؟ کلینتون‌ها اون سری قبل این همه با اوباما رقابت سخت و اعصاب خورد کنی داشتن. هم اون موقع گفتن که دیگه وقتی تصمیم گرفته می‌شه باید حمایت صددرصد بکنن از کاندیداشون و هم این دفعه چقدر کلینتون برای اوباما مایه گذاشت.

ولی خب همه اینا فرع ماجراست. تا ببینیم اصل ماجرا چی می‌شه.

حرف زدن

این روزا دارم برای یه سری فرم‌ها رو برای مهدکودک سپهر پر می‌کنم. یه جا از پیشرفت‌هاش پرسیده بود، مثلا این‌که کی راه رفت، کی از پوشک گرفته شد و یکیش هم اینه که کی شروع به حرف زدن کرده. ولی اصلا نمی‌دونم تعریف حرف زدن چیه که بخوام بگم قبلش حرف نمی‌زده و بعدش حرف می‌زده. از اون موقعی که مثلا می‌گفت دَدَ و دست می‌زد تا الان که داستان تعریف می‌کنه و کلی حرفای بامزه می‌زنه.

حیف که من حافظه‌ام خوب نیست. خیلی دوست دارم این جمله‌های بامزه‌اش رو بنویسم تا یادم نره ولی حتی شب هم که می‌شینم فکر کنم خب در طول روز چی‌ها گفته یادم می‌ره. سعی می‌کنم ولی هر از گاهی چیزایی که یادم میاد رو بیام اینجا بنویسم.

مثلا همین الان که من اومدم اینجا دارم می‌نویسم رفته تو اشپرخونه یه نگاه انداخته می‌گه: بابا شام نداریم؟ (معمولا حدود ۷-۷:۳۰ شام می‌خوریم و الان ساعت ۷ه!)

کلا علاقه داره که یه کتاب من رو برداره و ادای این رو در بیاره که از روش می‌خونه. بعد چون می‌دونه کتاب بزرگونه است هرچی کلمه به نظر خودش قلمبه سلمبه است رو می‌گه. مثلا تازگی کلمه مورد علاقه‌اش «فراموش»ه.

تو ماشین آهنگ گذاشته بودیم یهو آهنگ مرضیه اومده. می‌گه «این خانومه چقدر قشنگ می‌خونه».

من داشتم ماشین پارک می‌کردم (من هنوز گواهی‌نامه ندارم که خودش داستانیه که یه پست جدا می‌طلبه). جا تنگ بود و با زحمت جا دادم. علیرضا بهم می‌گه خوب بود. سپهر از اون پشت می‌گه «آفرین مامان. خودت خیلی خوب بلدی.»

یهو یعضی وقتا در طول روز میاد می‌گه «مامانی می‌شه منو بوس کنی؟»

راستی اینا رو نوشتم بگم که یه دو هفته‌ایه که ضمیرها رو تقریبا همه رو درست می‌گه. قبلا یا همون جمله‌ای که ما بهش گفته بودیم رو می‌گفت که دوم شخص می‌شد. مثلا می‌اومد می‌گفت «بغلت کنم» یعنی منو بغل کن. یا اینکه سوم شخص می‌گفت که  «سپهر بره تو حیاط». می‌دونستم که باید تو همین سن‌ها ضمیرها رو درست بگه و حقیقتش یه کم نگران شده بودم که چرا نمی‌گه و بعد دقت کردم دیدم هم من و هم علیرضا خودمون تحت تاثیر سپهر همه‌اش سوم شخص حرف می‌زنیم و به جای اینکه بگیم مثلا توپ رو بهم بده. می‌گیم توپ رو بده به مامان. دیگه سعی کردیم حواسمون باشه که این طوری نگیم و حتی یه کم تاکید کنیم رو من و تو. اولش یه مدت سپهر به خودش می‌گفت تو. و به ما می‌گفت من. مثلا می‌گفت نوبت توه. منظورش این بود که نوبت خودشه! ولی الان دیگه حسابی خوب شده و تقریبا همه چی رو درست می‌گه.

عوض شدن روتین

تا همین چندوقت پیش وظیفه خوابوندن شب‌های سپهر با علیرضا بود.صبح که سپهر بیدار می‌شد من باهاش می‌رفتم پایین و صبحونه حاضر می‌کردیم. این جوری یه چند ساعتی برای خودم شب‌ها داشتم که وب‌لاگ بخونم یا بنویسم. یا کلا کارهای دیگه مثل همین مرتب کردن عکس‌ها.

ولی خب خیلی وقتا هم از همه کارای روز انقدر خسته بودم که احساس می‌کردم کار مفیدی نمی‌کنم و مثلا تا می‌اومدم کتاب بخونم خوابم می‌برد. کلا هم من همیشه صبح‌ها رو بیشتر دوست دارم و خوشم می‌اومد که صبح‌ها زود بیدار بشم. اینه که جاهامون رو عوض کردیم و یه مدته که من سپهر رو می‌خوابونم. عوضش صبح‌ها علیرضا با سپهر می‌ره صبحونه حاضر می‌کنه. این سیستم کلا برای روتین زندگی‌ خیلی بهتر بوده چون علیرضا مرتب‌تر از منه و  خونه مرتب‌تر شده!‌ سپهر هم خوشحال‌تره چون کلا همیشه ترجیح می‌داد با من بخوابه و با علیرضا بازی کنه!

اما من هنوز عادت نکرده‌ام و سپهر رو که می‌خوابونم نصفه شب از خواب بلند می‌شم و صبح خیلی سرحال نیستم. اینه که یه مدت هم پروژه مرتب کردن عکس‌ها هم عقب افتاد. حالا از این به بعد شاید صبح‌ها برم پیاده‌روی تا هم سرحال‌تر بشوم و بتونم روزم رو زودتر شروع کنم. شاید بیشتر هم وب لاگ بنویسم.