شکرگزاری

این مدت خیلی حس وب‌لاگ نوشتن نداشتم. قبلا هم پیش اومده بود ولی شاید این بار خیلی جدی‌تر فکر می‌کردم که اصلا چرا وب‌لاگ بنویسم و به چه درد می‌خوره و کی می‌خونه و اینا.

نه اینکه به نتیجه‌ای رسیده باشم ولی خب دیدم فعلا دلم نمی‌آد ببندمش. پس خوبه که یه چیزی هم بنویسم دیگه!

پنجشنبه اینجا روز شکرگزاری بود. این یکی از تعطیلی‌هاست که خوشم میاد ازش. بهانه خوبیه که آدم‌ها دور هم جمع بشن و بخورن و حرف بزنن و شاد باشند. به نظرم برای یه خارجی یکی از آسون‌ترین مراسم‌ها باشه چون دیگه مهمونی گرفتن و غذا درست کردن و خوردن تو همه فرهنگی هست. حالا شاید بوقلمون همه درست نکنن و به جاش قورمه‌سبزی و فسنجون درست کنند ولی می‌شه با دوست‌ها دور هم جمع شد. تا حالا همیشه به این جنبه‌اش فکر کرده بودم ولی امسال دیدم این رسمش که فکر کنی که از چه چیزی متشکر هستی هم خیلی رسم خوبیه. لازم نیست که حتما اعتقاد خاصی هم داشته باشی، همین که سالی یه بار آدم فکر کنه که چه چیزهایی در زندگی‌اش هست که خوشحاله که هستند.

من برای اینها متشکرم:  سالم بودنمون (هم خودمون هم پدر و مادر و خواهر و برادرمون)، داشتن سپهر، شاد بودنش و اینکه یه کلمه یا حتی یه بالا بردن ابرو قهقه خنده‌اش رو بلند می‌کنه، برای اینکه پسر باهوش و با دقت و کنجکاویه، برای اینکه علیرضا انقدر با سپهر بازی می‌کنه، حوصله علیرضا دربرابر بالا پایین‌های اخلاق من!، اولین خونه‌مون، آب و هوای خوب شهرمون، اینترنت

و جتی چیزای کوچیک مثل اینکه بالاخره یه چکمه پیدا کردم که خوشم بیاد ازش، تقویمم با جلد آبی، مرکز خرید دم خونه‌مون که بیشتر از خرید کردن دوست دارم توش قدم بزنم، ….

 

تربیت

حالا از سپهر تعریف کردم تو مسافرت اینو هم بگم که دوره «نه» گفتنش شروع شده. منم یه ایرادی که فهمیدم تو حرف زدنم دارم اینه که همه‌چی رو سوالی می‌گم. البته خب تو فارسی که کلمات همونن ولی لحتم به جای اینکه امری باشه، سوالیه. حالا دارم روش کار می‌کنم که فقط وقتی سوالی بگم که واقعا اختیاری داشته باشه.

این روش دادن انتخابی که هر طرفش انتخاب بشه خوب باشه رو هم زیاد به کارمی‌برم ولی فقط بعضی وقتا کار می‌کنه. مثلا اینکه نپرسم بریم بالا یا نه. بگم خودت می‌ری یا من بغلت کنم. که خب می‌گه «خودش بره». ولی اگه نخواد کاری رو بکنه مثلا بگم وقت خوابه دو تا کتاب بخونیم یا سه تا؟ می‌گه پنج‌تا. یا مثلا این یکی پیژامه رو بپوشیم یا اون یکی؟ می‌گه هیچ‌کدوم!

روشی که فعلا خوب کار می‌کنه اینه که وقتی یه کاری رو بهش می‌گم و فوری انجام نمی‌ده بهش می‌گم تا پنج می‌شمارم. قبلا شنیده بودم که خیلی‌ها از این روش استفاده می‌کنن و بدون اینکه تهدیدی وجود داشته باشه، جواب می‌ده. فعلا برای ما هم خوب کار کرده. تا حالا هیچ‌‌وقت نگفتم بهش که تا پنج می‌شمرم بعدش چی می‌شه ولی وقتی شروع می‌کنم به شمردن فوری کاری که ازش خواستم رو انجام می‌ده.

یه روش دیگه هم اینه که از قبل بهش بگم که این آخریشه. مثلا آخرین باری که سوار سرسره می‌شه، یا آخرین کتابی که می‌خونم، البته بعضی وقتا باهام چونه می‌زنه ولی اگه بگم نه این آخریش بود معمولا شاکی نمی‌شه.

کتاب How to talk so kids will listen …And listen so kids will talk (به بچه‌‌ها گفتن، از بچه‌ها شنیدن) رو یه شش ماهی بود رزرو کرده بودم ازکتابخونه درست وقتی اومد که ما مسافرت بودیم. شاید هم باید بخرمش.

مسافرت

بعد از یه ماه هر روز نوشتن چقدر به خودم استراحت دادم! هر بار به خودم قول می‌دم که هرچقدر نزدیک‌تر به چیزی راجع بهش بنویسم تا حرفام و احساس‌هام یادم نرفته، مخصوصا راجع به سفر. ولی خب بازم عمل نکردم! دکمه فاصله لپ‌تاپم خراب شده و خیلی دردسر شده روش تایپ کردن.

آخرین باری که با هواپیما مسافرت کرده بودیم سپهر ۹ ماهش بود که اومدیم سن‌دیه‌گو و از اون موقع یه مسافرت ۵ ساعته رانندگی رفته بودیم لاس‌وگاس (وقتی سپهر ۱۸ ماهش بود) و دیگه به جز اون مسافرت به این معنی که شب بمونیم نرفته بودیم. ولی این دفعه دل رو به دریا زدیم و رفتیم آستین، تگزاس. علیرضا سخنرانی داشت و کلا مسافرت کاری بود برای علیرضا ولی خب گفتیم ما هم بریم تا دوستامون رو که اونجا هستند هم ببینیم. دیدن دوستای قدیمی خوب بود و از شهر آستین هم خیلی خوشم اومد. سپهر هم واقعا پسر خوبی یود تو این مسافرت و انقدر با ما همکاری کرد که خودمون تعجب کرده بودیم که چقدر یهو بزرگ شد پسرمون.

اینکه دیگه دستمون رو می‌گیره ولی خودش راه می‌ره واقعا نعمتی بود مخصوصا تو صف بازرسی که باید همه کیف و کفش رو بگذاری تو دستگاه و لپ‌تاپ‌ها رو در بیاری و کالسکه رو جمع کنی و اون رو هم بگذاری تو دستگاه و …. برای تو هواپیما هم کلی کتاب و کاغذ و مدادشمعی و چاپ‌برگردون(؟) و راه‌حل آخر هم که آیفون رو با کلی بازی و ویدیو با خودمون برده بودیم. یه کمی هم نگران گرفتن گوشش بودم چون دفعه‌های قبل به توصیه دکتر شیر بهش می‌دادم. این بار تو لیوان نی‌دار آب بهش دادم که به نظر موثر بود. درطول پرواز هم اولاش که حواسش به بیرون و بال هواپیما و مسافرا و اینا بود.کتاب خوندیم و نقاشی کشیدیم و بعدش خوابوندیمش و بقیه پرواز خواب بود. برگشتن هم همین طور. البته خب طول پرواز خیلی هم زیاد نبود و تو مسافت طولانی حتما حوصله‌اش سر می‌ره. ولی این تجربه که خیلی خوب بود.

اونجا بیشتر خب تو خونه بودیم ولی با توجه به اینکه خیلی از اسباب‌بازی‌هاش رو نبرده بودیم با هرچیزی سر خودش رو گرم می‌کرد. یه نکته مثبت این مسافرت این بود که اونجا دو ساعت از ما جلوتر بودند. و با اینکه معمولا وقتی مهمون هستی و اینا همه چیز دیر می‌شه ولی ما یه دو ساعت مهلت داشتیم تا وقت غذا و خواب سپهر. گرچه برای میزبان‌هامون دردسر شدیم ولی به همین خاطر من اصلا ساعتم رو عوض نکرده بودم و به همون ساعت خودمون برنامه سپهر رو تنظیم می‌کردم که برای مدت کمی که ما اونجا بودیم خوب بود.

سپتامبر هم تموم شد و من آخرین پست رو ننوشتم. کلا این دفعه نامنظم‌تر بودم نسبت به پارسال.

کلا یه مدت پشت سر هم حالم خوب نبود. چندبار که نوشتم اینجا، شبا به شدت خوابم می‌گرفت. خودم اول می‌گفتم به خاطر اینه که سپهر دیرتر می‌خوابه، ولی چند شب شد که ساعت ۹ شب نشده من خواب بودم.

(از اینجا دیگه به قول اینجایی‌‌ها too much information هست و اگه مامان بچه‌ شیر بده نیستین می‌تونین نخونین!)

فکر می‌کردم که چون انقدر یواش یواش سپهر رو از شیر گرفتم دیگه خودم مشکلی نخواهم داشت و یه هفته هم گذشت و همه چی خوب بود ولی از اول هفته شیرم جمع شد و خیلی زیاد درد داشتم. در طول این مدتی که شیر می‌دادم یه بار (که اتفاقا ایران هم بودم) خیلی شدید و چندبار هم خفیف این موضوع پیش اومده بود و مثل دفعه‌های پیش این دفعه هم مثل اینکه سرما خورده باشم همه تنم درد می‌کرد. دفعه‌های قبل خب به سپهر شیر می‌دادم و یا پمپ می‌کردم تا خوب بشه ولی خب این بار نمی‌شد. تو اینترنت هم گشتم و گفته بودند که طبیعیه که تا چندین هفته بعد این اتفاق بیفته و اینکه کارایی که اون موقع کار می‌کرده نباید بکنین. یه چندجا توصیه خوردن چای sage (مریم گلی؟) و گذاشتن برگ کلم رو کرده بودن که من انجام ندادم ولی کمپرس سرد رو یه کم امتحان کردم که بد نبود.

بعد همه اینا هم همراه شده بود با سردرد شدید که سه روز طول کشید که نمی‌دونم ربطی به قطع کردن شیر داشت یا نه. البته خوبیش این بود که چون شیر نمی‌دادم با خیال راحت‌تر هر از چند ساعتی یه مسکن می‌خوردم. دیگه دیشب همه مسواک و حموم و خوابوندن سپهر رو سپردم به علیرضا و یه مسکن خوردم و ساعت ۸:۳۰ خوابیدم تا صبح. و یهو امروز خوب شدم.

البته خب چون قرار نیست که یه وقت زیادی بهمون خوش بگذره!‌ سپهر امروز سرما خورد. به خاطر تجربه قبلی این دفعه بهش قبل از خواب استامینوفن دادم ولی باز هم خوب نخوابیده :(

این صحنه رو شاید تو خیلی از فیلم‌ها و سریال‌ها دیده باشین که طرف خیال می‌کنه حامله است، می‌شینه گریه می‌کنه، می‌زنه تو سر خودش که وای حالا چی‌کار کنیم. ولی بعد معلوم می‌شه حامله نبوده بعد حالش گرفته می‌شه که چه حیف که بچه‌ای در کار نیست. حالا شده حکایت من. جمعه رفتیم که سپهر رو ثبت‌نام کنیم مهدکودک. شب قبلش از اضطراب خوابم نمی‌برد که شاید به اندازه کافی تحقیق نکردم، یا چه جوری سپهر رو از خودم جدا کنم. نکنه خوشش نیاد، نکنه کسی اونجا اذیتش کنه و اینا. بعد اونجا که رفتیم ثبت‌نام کنیم گفت کی می‌خواین شروع کنین و اینا، بعد دیدیم که خب هفته آینده ما داریم می‌ریم مسافرت. خانم مدیرشون گفت که برای کسایی که تمام وقت میان ما می‌گیم دو هفته طول می‌کشه عادت کنن. سپهر که می‌خواد دو روز در هفته بیاد خیلی بیشتر ممکنه طول بکشه. اینه که وقت شروع رو گذاشتیم بعد از اینکه برگشتیم ولی بعد خودمون که فکرش رو کردیم دیدیم شاید دسامبر هم بخوایم بریم ایران. پس بهتره صبر کنیم اون رو هم بریم و برگردیم و بعد یهو شروع کنیم.

حالا من از اون وری غصه‌ام  گرفته. کلی واسه همون دو روز در هفته سه ساعت واسه خودم نقشه کشیده بودم که یه چیزی یاد بگیرم یا برم بدوم. مشکل روزها که چه جوری سر سپهر رو گرم کنم همچنان تا سه ماه آینده ادامه داره. و یه کم هم ذوق و شوق اینکه براش وسایل رفتن به مهدکودک، کیف غذا و لباس‌های جدید و اینا بگیرم رو هم داشتم که خب فعلا عقب افتاد.