Monthly Archives: December 2001

اين چند وقت هم سرم

اين چند وقت هم سرم شلوغ بود هم اشتراك اينترنتم تموم شده بود، توي چيزهايي كه راجع به ابراهيم نوشته يودم حرفي از كتاب ترس و لرز نوشتهُ كيركگارد نزده بودم كه واقعا اعتراف مي‌كنم كه كم داشت. و يك نفر حيلي لطف كرده و بهم تدكر داده. آره اتفاقا توي اون جلسه از كيركگارد هم حرف زدم و اينكه از نظر اون هم بايد آدم بايد نخواد تا به‌دست بياره ، البته همون كسي كه بهم يادآوري كرده كه نميدونم weblog داره يا فقط مي‌خونه، نظرش اين بوده كه با از دست دادن دنيا خدا رو به دست مي‌اري و اون بعد همه چيز رو مي‌ده. اين قبوله و حرف درستيه ولي به نظر من مي‌آد كه انگار اين قاعده يك ذره جزئي تر از اين برقراره. يعني اگه منظور دست از دنيا شستن باشه كه به اين راحتي نيست. و من تصورم اين بود كه كيركگارد خودش هم يه همچين تصوري داشته چون نامزدش رو ول مي‌كنه و يك جورايي ته دلش انتظار داشته كه اون رو به دست بياره.

آدم بايد خيلي موجود علافي

آدم بايد خيلي موجود علافي باشه كه با دو تا پروژه و يك سمينار بشينه اول كه كلي وبلاگ گردي كنه بعد هم بشينه اين‌جا بنويسه وقتي كه مطمئنه كسي هم نمي‌خونه. نمي‌دونم چه‌جوري مي‌شه كاري كرد كه … نه شايد هم اصلا مهم نباشه. واي پاشم برم سر كارم. ولي وقتي انقدر ديوونه‌اي كه دلت مي‌خواد درس و همه رو ول كني (اليته بعدشم خودت نميدوني كه مي‌خواي چيكار كني!) خب اين عاقلانه تره كه يه امروز رو علافي كني شايد بعدش حوصله داشتي.
ديشي رفتيم فيلم سگ كشي. در حين ديدنش كلي ذوق زده يودم. انقدر كه وقتي فيلم تموم شد و همه كه احتمالا اونها هم هيجان زده بودند دست زدند منم دست زدم. ولي ديشب و امروز ديدم هيچي نداشته كه دلم بخواد بهش فكر كنم و احساس كردم دوستش نداشتم. امروز هم به يكي از بچه‌ها همين‌ها رو گفتم ولي هي داشتم فكر ميكردم يه مثالي پيدا كنم از فبلمي كه يك چيز خوب براي فكر كردن داشته كه بهش بگم ولي ديدم انگار فقط از چيزهايي خوشم اومده كه درد خودم يوده! پس حرفاي بقبه چي. نه ولي فيلم قشنگي بود. بهرام بيضايي و فيلم بد؟

رهايم نمي‌كند اين نوشتن شايد

رهايم نمي‌كند اين نوشتن
شايد تويي كه …
رهايم كن
چرا فراموش كردم؟
اما هنوز رهايم نمي‌كند
عهد كرده‌ام از تو ننويسم
و تو در من فرياد مي‌شوي
من گوشهايم را گرفته‌ام
كوچك شده‌ام
كوچك‌تر از ….

ديروز قرار بود براي جلسه‌اي

ديروز قرار بود براي جلسه‌اي كه تو دانشكده بود من حرف بزنم، دفعه قبل يك فصه از هفت پيكر عطار خونده بودن، راجع به يك نفر كه مي‌ره توي يك شهري كه مي‌بينه همه سياه پوشيدن و بعد كلي اين در اون در مي‌زنه تا بفهمه كه چرا اين طوريه و بعد مي‌برنش يك‌جايي و اون جا يك دختر زيبا( شايد هم حوري!) رو مي‌بينه اون هم خيلي تحويلش مي‌گيره ولي فقط در حد همنشيني!! اين قهرمان قصه خلاصه هرشب كلي اصرار و از اون طرف انكار، هي بهش مي‌گفته حالا تو صبر كن. شب سوم ديگه از دستش خسته مي‌شه و بهش مي‌گه باشه چشمت رو ببند، اون هم از همه جا بي‌خبر چشمش رو مي‌ينده و وقتي باز مي‌كنه مي‌بينه سر جاي قبليه و خيري از اون پري نيست!
من كلي فكر كردم به اين كه آخه چرا؟ اصلاُ يعني چي؟ چرا صبر در ادبيات ما انقدر مهمه؟ راجع به اين حرف زدم كه ظاهرا اين طوريه كه خود صبر كردن يك اثري داره . مثلا اين بيت مولوي هست كه مي‌گه
آب كم جو تشنگي آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
انگار يابد نخواي تا بهت يدن. يكي از بچه‌ها گفت كه با صبر استحقاق به‌ دست آوردن رو پيدا مي‌كني. بعد حرف ابراهيم هم شد. اين كه (به قول هامون تو فيلم هامون) آدم بايد ابراهيم باشه، آدم بايد بتونه عزيزش رو از دست بده تا شايد اون رو يه دست بياره.
گرچه اين ها رو حسابي بلدم و گرچه عاشق مولوي هم هستم ولي اين بيت سعدي برام جالب تره كه
سرم از خداي خواهم كه به پايش اندر افتد كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي