ديروز قرار بود براي جلسهاي كه تو دانشكده بود من حرف بزنم، دفعه قبل يك فصه از هفت پيكر عطار خونده بودن، راجع به يك نفر كه ميره توي يك شهري كه ميبينه همه سياه پوشيدن و بعد كلي اين در اون در ميزنه تا بفهمه كه چرا اين طوريه و بعد ميبرنش يكجايي و اون جا يك دختر زيبا( شايد هم حوري!) رو ميبينه اون هم خيلي تحويلش ميگيره ولي فقط در حد همنشيني!! اين قهرمان قصه خلاصه هرشب كلي اصرار و از اون طرف انكار، هي بهش ميگفته حالا تو صبر كن. شب سوم ديگه از دستش خسته ميشه و بهش ميگه باشه چشمت رو ببند، اون هم از همه جا بيخبر چشمش رو ميينده و وقتي باز ميكنه ميبينه سر جاي قبليه و خيري از اون پري نيست!
من كلي فكر كردم به اين كه آخه چرا؟ اصلاُ يعني چي؟ چرا صبر در ادبيات ما انقدر مهمه؟ راجع به اين حرف زدم كه ظاهرا اين طوريه كه خود صبر كردن يك اثري داره . مثلا اين بيت مولوي هست كه ميگه
آب كم جو تشنگي آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
انگار يابد نخواي تا بهت يدن. يكي از بچهها گفت كه با صبر استحقاق به دست آوردن رو پيدا ميكني. بعد حرف ابراهيم هم شد. اين كه (به قول هامون تو فيلم هامون) آدم بايد ابراهيم باشه، آدم بايد بتونه عزيزش رو از دست بده تا شايد اون رو يه دست بياره.
گرچه اين ها رو حسابي بلدم و گرچه عاشق مولوي هم هستم ولي اين بيت سعدي برام جالب تره كه
سرم از خداي خواهم كه به پايش اندر افتد كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي