Monthly Archives: February 2002

من مدت‌ها سر اين موضوع

من مدت‌ها سر اين موضوع مشكل داشتم كه بايد به چي فكر كنم؟ حرف مسخره‌ايه نه؟ اينجوري بگم درصد زيادي از روز هست كه آدم فكرش آزاده وقتي تو ماشين نشسته، شب‌ها قبل از اين‌كه بخوابه، صبح‌ها وقتي هنوز از جاش بلند نشده و اگه مثل من باشه سر كلاس وقتي معلم داره براي خودش حرف مي‌زنه! خب اين جور موقع‌ها اكثر مردم به چي فكر مي‌كنن؟ هر چي هم فكر مي‌كردم كه خب خودم قبل از اين سه سال به چي فكر مي كردم يادم نمي‌يومد. از هر كس هم مي‌پرسيدم مدظورم رو نمي‌فهميد. اما تازگي‌ها فهميدم. اون هم به ظاهرا به خاط اينكه بالاخره خودم رو مجبور كردم كه به اون فكر ثابت قبلي فكر نكنم. آره تازه فهميدم كه لااقل خودم ققبلا سمت زيادي از اين وقت‌ها رو به كارهايي كه بايد بكنم و كارهايي كه كرده‌ام و اتفاقاتي كه افتاده فكر مي‌كرده‌ام. و خب دقيقا همين فكر نكردن به اين چيزها باعث شده بود كه همه‌چي يادم بره هميشه همه جا دير برسم و …
مثلا ديروز بايد 4:30 مي‌رسيم جايي و ظهر فكر كردم كه خب از خونه تا اون‌جا چه‌قدر راهه؟ چي ها رو بايد ببرم و …. و خب براي اولين بار بعد از مدت‌ها سر وقت رسيدم!!!!
ولي هنوز دلم مي‌خواد بدونم بقيه به چي فكر مي‌كنن.

خيلي وقت پيش بود که

خيلي وقت پيش بود که مجله زنان رو خريده بودم. توش يه مطلب راجع به شب يلدا داشت که به نظرم جالب اومد چون متنش هم به نظرم جالبه تکه‌هاي زياديش رو کامل مي‌نويسم
«اين زن حق منه، سهم منه، عشق منه» براي دوستداران سينما جمله‌اي آشناست. آنها حميد هامون را خوب يادشان هست. حميد هاموني که زن طنازش را ذره ذره و ناباورانه از کف داد و در يک دگرديسي ترحم آور به موجودي مستاصل بدل شد (و البته گفتن ندارد که همه فيلم فقط موضوع دلداگي به اين زن نبود) فيلم هامون در واقع و بيشتر فيلمي چند وجهي با مايه‌هاي اجتماعي/عرفاني بود و تعبيرهاي متفاوت منتقدان در سال 69 طبيعي مي‌نمود. ان روزها اغلب نويسندگان سينمايي در اين نکته اتفاق نظر داشتند که فيلم تمثيلي است از روشنفکر معاصر و سرگشتگي‌هايش در زمانه فعلي. اما همان روزها نوشته‌اي يک صفحه‌اي از پوراحمد چاپ شد که در يادها ماند نوشته‌اي خالي از مجادلات و مباحثات رايج و معمول در سينما. در آن مطلب نه از زيبايي شناسي هنري نشاني ديده مي‌شد و نه از مفروضات فرم و محتوا و …هرچه بود سيلان احساس بود و سرريز شدن عاطفه . تيتر مطلب هم :«حميد هامون، حيف از آن زخم ها »
صحنه برافروخته شدن حميد هامون در دادگاه همان جا که مي‌گويد « اين زن حق منه …» شد نماد و معرف فيلم هامون اتفاقا پوراحمد نوشته 11 12 سال قبلش را با همين جمله آغاز کرده بود « عصباني شدي و داد زدي: اين زن سهم منه حق منه عشق منه. حميد هامون چه طور نفهميدي که آن زن سهم تو و حق تو و عشق تو نيست ها؟ فهميدي ، ئس خودت را به نفهمي زدي نمي‌توانستي باور کني نمي‌خواستي باور کني باور کردن سخت است مي‌دانم. ..» و نوشته‌اش را اين‌طور به پايان رساند که «تو را مي‌شناسيم. تو را مي‌فهميم. حميد هامون سوزش زخم تو ما را هم سوزاند ما را هم درگير خودت کردي مشکل تو مشکل خيلي هاست »
همدردي و همدلي سوزناک نويسنده و تاکيدهاي مصرانه‌اش بر اين‌که «باور کردنش سخت است مي‌دانم» و «مشکل تو مشکل خيلي‌هاست» مي توانست نشانه‌هايي از آتشي زير خاکستر باشد. اما ما هم مي توانستيم مثل آدم هاي متمدن رفتار کنيم و با در پيش گرفتن به قول جامعه‌شناس‌ها «بي تفاوتي مدني» براي سر در آوردن از زير و بم و خلوت فيلمساز پيله نکنيم. بعدها چاپ فيلنامه شب يلدا از پوراحمد نشان داد که آبشخور آن نوشته پراحساس چه بوده (پوراحمد فيلنامه‌اش را به چهره شناخته شده‌اي از اهالي سينما تقديم کرده و او را سنگ صبور خوانده بود)

صاحب وب لاگ ديوانگي عاقلانه

صاحب وب لاگ ديوانگي عاقلانه گفته بود که اشکال اينه که مي‌خواهيم دنباله‌رو کسي (اينجا ابراهيم) باشيم. البته از چيزي که مي‌خوام بگم خيلي خوب نمي‌تونم دفاع کنم ولي مي‌گم که اصلا پيامبري يعني همين. خب طبق معمول بهتره از دکتر سروش بگم. دکتر سروش يکي از مهم‌ترين نظراتي که داره همين بحث بسط تجربه نبويه. گوهر نبوت همين تجربه‌هاي نبويه. اتفاقاتي مثل وحي و معراج و…. که البته نفس تجربه ديني کسي رو پيامبر نمي‌کنه همون‌طور که به مريم هم وحي مي‌شد و پيامبر نبود و پيامبري ماموريت هم به همراهش هست. و اتفاقا بايد اين تجربه‌ها را دوباره تجربه کرد. اصلا همين بيت مولوي فکر کنم بس باشه که
به معراج برآييد چو از آل رسوليد
رخ ماه ببوسيد چو بربام بلنديد

ديروز و پريروز تو دانشگاه

ديروز و پريروز تو دانشگاه نمايشگاه نيلوفر آبي (کارآفريني ) بود. يه تعداد غرفه بود که چند تاش مال بعضي از شرکت‌هاي معروف بود مثل کاله، بهروز و … و بقيه غرفه‌ها مال دانشجو‌ها بود. که چيزهايي رو مي‌فروختن. اکثر غرفه‌ها خوردني بودن.
آب‌ميوه دست‌افشار!، ساندويچ مامان‌دوز!، اکبر جوجه!، دوغ، آب‌نبات چوبي و … .
يکي با کراوات و دست‌کش واکس مي‌زد. چيزاي جالب زياد بود. ولي از همه بهتر شادي‌‌اي بود که جريان داشت. اصلا نمي‌دونم فايده يه همچين‌کاري چي مي‌تونه باشه که مثلا يه دانشجوي برق جگر بفروشه يا واکس بزنه! ولي خيلي ايده جالبي بود از اين نظر که همه اون‌جا حال مي‌کردن به قول يکي از بچه‌ها فستيوال بود. و خيلي خوبه که هر از مدتي از اين فستيوال‌ها باشه. همه جاي دنيا شادي جمعي رو تجربه مي‌کنن و ما هنوز اين‌کار رو بلد نيستيم.
امروز که رفتم دانشگاه يه پارچه سياه زده بودند نوشته بودند جشنواره نيلوفرهاي پرپر!! و کلي حرفاي ديگه به اصطلاح اعتراض. که رياست دانشگاه کجا بود و اين که اين پايين آوردن سطح دانشگاه و دانشجوه. البته شايد خيلي‌ها باشند که بگند اين کار بي‌فايده بوده و چرا بايد تشويق کرد که يه دانشجو چه مي‌دونم مثلا جگرکي باز کنه!! ولي مهم تر از همه‌اش اينه که مي‌شه حدس زد که چه کسايي اين چيزا رو نوشتن کسايي که خودشون با دمپايي تو دانشگاه را مي‌رند، کسايي که عده خيلي زياديشون يه ? ، ? ساليه که دارن درس مي‌خونن!!(بهتره بگم در دانشگاه حضور دارن) و حالا دلشون به حال علم و صنعت مملکت نسوخته که فقط به غيرت شرعي‌شون برخورده که چرا مثلا تو يه غرفه چند تا دختر با چند تا پسر خنديدند. نمي‌دونم البته فقط خدا کنه بلايي سر برگزارکنندگانش نيارند!

و ديروز که روز روز

و ديروز که روز روز ابراهيم بود. چند سال است به تو فکر مي‌کنم؟ ابراهيم.
آي حميد هامون! تو هم هي به ابراهيم فکر کردي و ما را بدعادت کردي. ولي تازه فهميدم که مشکل کجا بود.
مي‌خواهي ابراهيم شوي؟ «آدم بايد مثل ابراهيم باشه. بايد عزيزش رو از دست بده تا شايد بتونه اونو دوباره به دست بياره» حميد هامون! کو عزيز؟ عزيزي که خود از دست رفته؟ که به دست نيامده؟ ديروز روز ابراهيم بود و روز …