ديروز ساربان سرگزدان رو خوندم.

ديروز ساربان سرگزدان رو خوندم. يه ضرب نشستم و تمومش كردم. خوشم اومد. البته انگار جزيره سرگرداني روون تر بود. البته شايد هم مال اينه که اونو هزار بار خوندم. يادش به‌خير. سال دوم دبيرستان که بودم. امتحاناي ثلث مال ما ?? شروع مي‌شد ولي بايد از ? مي‌اومديم مدرسه. تو اين روزا در حالي که بقيه در حال دوره کردن بار سوم و بار چهارم بودن ما راجع به جزيره سرگرداني حرف مي‌زديم. دوستم تازه کتاب رو خريده بود و داشت مي‌خوندش. برعکس من اون کتاب رو با حوصله و يواش يواش مي‌خوند. خلاصه هر ?? صفحه‌اي که مي‌خوند براي من تعريف مي‌کرد. با جزئيات کامل. کلي راجع بهش اظهار نظر مي‌کرديم. من اون موقع به يه معنايي تجربه عاشق شدن نداشتم. اما نمي‌دونم چرا با شدت و حدت طرف‌دار مراد بودم! جالبه که همين يکي دو ماه پيش داشتم با دوستم حرف مي‌زدم مي‌گفت رويا چه‌قدر تغيير کرديم. بعد پرسيد هنوز نظرت راجع به مراد و سليم همونه؟ و ديديم هردو تامون هنوز مراد پسنديم!!!!! ولي آرزو مي‌کنيم کاش مرادا شبيه سليم بودن!!!! اينم از اون حرفا بودا ولي دلم نيومد ننويسم.
اينم بگم که به نظرم شاخصه سليم همون نفس مطمئن و مشخصه مراد شيدايي و هرهري بودنش بود. گرچه تو اين ساربان سرگردان همه چي خيلي عوض مي‌شه.
يه جورايي به نظرم مي‌آد سيمين دانشور يه نظري به وضعيت ايران هم داشته. يه جور داستان سمبليک.