امروز براي اينکه کتابهاي «آتش بدون دود» رو تو کتابخونم (چند وقت پيش به دخترخالم قرض داده بودم و حالا که آورده بودشون جاشون اشغال شده بود) جا بدم کلي کتاب رو جا به جا کردم و آخرين سري کتابهايي که به رياضي مربوط ميشد و تو کتابخونم بود رو هم گذاشتم تو کمد!!!
کتابهاي نادر ابراهيمي هميشه کلي جمله و متن باحال داره که ميشه يادداشتشون کرد مثل اين
در حيرت از اين نباش که چرا سحرها ميل به برخاستنت نيست، و ميل به راه رفتن، دويدن، جهيدن، خنديدن و …
در حيرت از اين همه دلمردگي، بيحوصلگي، دلتنگي، خستگي و فرسودگي نباش…
در حيرت از اين نباش که نميتواني زير لب زمزمه کني، آواز بخواني، به آوازهاي ديگران گوش بسپاري و برانگيخته شوي
به شوق و شور بيايي
گريه کني
فريادهاي شادمانه برکشي
مهرمندانه و راضي، به ديگران
به دختران و پسران جوان
به لبخندهاي شيرين
و اشک ريختنهاي پرمعناشان
نگاه کني…
و در حيرت از اينکه
عظمت کوهها را ادراک نميکني
شوکت رودخانهها را
لطافت مهتاب را
رويا آفريني ابرها را
دشتها
کويرها
گلها
پرندهها
و نگاههاي پنهاني را …
و زيبايي خيال انگيز باران،
برف،
نسيم،
جاده
و جنگل را ….
عزيز من!
عشق را قبله نکردي تا پرواز را يادبگيري
شادمانه گريستن را
به تمامي ديدن، شنيدن، بوسيدن،
لمس کردن را …
رابطهاي زنده و پويا با اشيا برقرار کردن را
به نيروي لايزال تبديل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد انديشيدن را
نه فقط به مردم يک محله، يک شهر، يک سرزمين
بل به انسان انديشيدن را …
عزيز من!
آخر عاشق نشدي
تا براي بودن، رفتن، ساختن، خواندن
جنگيدن، خنديدن، رقصيدن و خوب و پرشکوه مردن دليلي داشته باشي …
آخر عاشق نشدي عزيز من!
چه کنم؟
چه کنم که نخواستي، يا نتوانستي به سوي چيزي که اعتباري، شکوهي، ظرافتي، لطفي، ملاحتي، عطري، و زيبايي يگانهاي دارد، پلي از ابريشم هزار رنگ عشق بسازي و بندبازانه آن پل ابريشمين را بپيمايي ….
چه کنم؟
از عشق سخن بايد گفت، هميشه از عشق سخن بايد گفت