امروز کتابدار راجع به يه کتاب فروشي نوشته که زير پل کريمخانه نوشته، که کتابهاي انگليسي داشته. يهو ياد اون بچگيهام افتادم. تابستونا که مياومديم تهران از اين همه مهموني متنفر بودم ولي از معدود بارهايي که با بابام مياومدم تهران كلي خاطره دارم. دبستان که بودم مياومديم تو همين خيابون کريمخان يه اسباب بازي فروشي بود (نميدونم هنوز هست يا نه) مثلا يه دفعه ازش يه چيزهايي خريديم که يه برچسب هاي گرد رنگي کوچولو بود بعد يه طرحهايي داشت اين گرداليها رو ميچسبوندي روش به جاي رنگ کردن خيلي جالب بودن. دفعه بعد که اومديم کلي براي همکلاسيهام سوغاتي بردم.يه دفعه هم يه خونه خرسا خريديم. يه خونه کاغذي با خرساي کاغذي با وسايلشون. بابام از اين کتابفروشي انگليسيه براي خودش کتاب مي خريد. يکيش رو يادمه که راجع به سفر به ماه بود!
يه دفعه رفتيم دفتر کيهان بچهها. من خيلي کيهان بچهها ميخوندم رفتيم اونجا هم من اونا رو ميشناختم هم اونا منو ميشناختن رفتن پروندهام رو اوردن چيزايي که براشون فرستاده بودم. ازم عکس انداختن! خيلي جالب بود. البته موقع برگشتن ضعف کردم تجربه اون هواي دودآلود تهران رو نداشتم. تو اتوبوس غش کردم افتادم! وقتي بلندم کردن به بابام گفتم من همه جا رو زرد ميبينم. گفت فشارت اومده پايين و از يه آب زرشکي نمک گرفتيم بهم داد خوردم!!!! بعد هم بغلم کرد هي من خجالت ميکشيدم تو خيابون دختر به اون گندگي رو باباش بغل کرده بود!!!
واي چهقدر دورن اونروزها