بعضي وقتا فكر مي‌كنم من

بعضي وقتا فكر مي‌كنم من ارتباط بين مغزم و بيرون خرابه!!! يه بار راجع به يادآوري گفتم. ديروز رفته بودم خانه فرهنگ نيم‌رخ. خب چون كسايي كه اون‌جا هستن يه جوري هنرمندن، محيطش خيلي جالب بود. البته خيلي از قشنگي‌هاي اون‌جا به خاطر پولي بود كه خرج شده بود. ولي خيلي از قشنگي‌ها فقط با مقواهاي رنگي يا چند نا نقش ساده بود. وقتي اومدم خونه داشتم به اين موضوع فكر مي‌كردم كه دلم مي‌خواد يه چيز قشنگ درست كنم، اين احساس درست كردن تا سر آخرين مفصل انگشتام مي‌آد ولي بيرون نمي‌آد. همين احساس رو براي شعر گفتن دارم. بعضي وقتا اين كلمه‌ها تا گلوم مي‌آن ولي ….. اين يكي درد بدتريه. چون وقتايي كه احساس درست كردن يه چيز قشنگ دارم مي‌تونم راجع بهش خيال كنم ولي اين يكي رو هيچ كاري نمي‌شه كرد. جز …
اما اين دفعه مي‌خوام سعي خودم رو بكنم راجع به يه چيزي خيال كردم و اگه بتونم درستش كنم سال ديگه حتما سال خوبي خواهد بود.