روز عاشورا صبح رفتيم خانقاه.

روز عاشورا صبح رفتيم خانقاه. يکي از استاداي ادبيات دانشگاه شيراز اونجا سخنراني مي‌کرد من به شدت خوابم مي‌اومد اونم داشت تاريخ عاشورا رو مي‌گفت و سعي مي‌کرد که از منابع معتبر بگه اکثر حرفاش جالب بود مخصوصا شعرهايي که مي‌خوند خيلي قشنگ بودن. نمي دونم چرا اين مداح‌ها به جاي اين‌که حرفاي تکراري و الکي بزنن اين شعرا رو نمي‌خونن. ولي يه موضوعي رو که روش حرف زد و من خوشم نمي‌ياد تاکيد رو اين قضيه است که از زمان پيغمبر بلکه اصلا از زمان آدم از اين قضيه رو مي‌دونستن. من که خوشم نمي‌ياد!!! به قول کيرکگارد اين عنصر اضطرابه که مهمه.!