Monthly Archives: March 2002
واي چهقدر نوشتم عوض کمک
واي چهقدر نوشتم عوض کمک کردن به مامانم! تازه نارنجستان قوام هم رفتيم که حالا اونو بعد تعريف ميکنم
تو راه کلي دسته هم
تو راه کلي دسته هم ديديم. شيراز رسمشون اينه که (شايد همهجا باشه من نديدم) دستهها از شب اول محرم از تکيه خودشون تو محل خودشون شروع ميکنن و هر دفعه مسافت بيشتري رو ميرن. تا اينکه روز عاشورا همه تا شاهچراغ ميرن. ما از بچگي با بابام روز عاشورا مي رفتيم نزديک شاهچراغ و دستهها رو نگاه ميکرديم. يه رسم ديگه هم که دارن اينه که شربت آبليمو مي دن (زياد غذا رسم نيست تو شيراز) بعضيها هم عرقيات (نه از نوع، مثلا بيدمشک، گلاب اينها!!) مي دن. هميشه يه ليوان ميگرفتيم و کلي شربت ميخورديم. تو شيراز خب از جاهاي مختلفي زندگي ميکنن. و تفاوت نوع عزاداري ها خيلي جالبه. مثلا عشاير قشقايي و اينها خيلي جالبن و از همه باحالتر هم دسته آبادانيها، بوشهريها و بندري هاست که خيلي به هم شبيه. من امسال دسته آبادانيها رو نديدم ولي بابام اينا رفته بودن فيلم گرفته بودم. اول براي شروع مراسم يه مدن سنج و دمام و بوق مي زنن. فقط ميزنن. بعد هي تند و تندش ميکنن و اين باعث ميشه مردم جمع شن. بعد قطعش ميکنن و سينه زني شروع ميشه که حتما تو تلويزيون ديدين. که کمر هم رو با يه دست ميگيرن و تو يه دايره ميچرخن و سينه ميزنن. يادمه که بچه بودم آخر مراسم ميرفتن تو مسجد خودشون و زنا رو بيرون ميکردن. بابام ميگفت مثل اينکه پيراهناشون رو در ميارن و ديگه خودشون رو خفه ميکنن! نمي دونم ولي من به اينا به چشم هنر نگاه ميکنم و فکر مي کنم که هنر و مذهب خيلي به هم مربوطه. دو جنبه نيازهاي يه آدم و چه خوبه که به هم مربوط باشه
اين جا ناهار هم دادن
اين جا ناهار هم دادن البته خوبيش اين بود که واقعا آدما نسبتا باکلاس بودن اکثرا دانشگاهي يا فرهنگي بودن. بهرحال کسي که رفتن به جايي که سخنراني ميکنن عوض مداحي رو ترجيح ميده قاعدتا تو همين تيپاست! ولي موقع ناهار دادن آقاهه که ناهار ميداد ميگفت ۵۰ هزار تا مرد رو غذا بدي ۵۰ تا زنو نه!! يه جورايي راست ميگفت ولي اونجا به نظرم اومد که دليل اصلي اين تفاوت اينه که مردا که بچههاشون رو نگه نمي دارن. اگه هم بچهها پيششون باشند اصلا براشون مهم نيست که چيزي بخوره يا نه. اصلا جدا از بچهها ديگران هم براشون مهم نيستند. ولي خب خانما علاوه بر بچههاشون بايد فکر خانم همسايه بغلي که حالا رفته وضو بگيره و اون يکي که داره نماز مي خونه و اينها هم باشن
روز عاشورا صبح رفتيم خانقاه.
روز عاشورا صبح رفتيم خانقاه. يکي از استاداي ادبيات دانشگاه شيراز اونجا سخنراني ميکرد من به شدت خوابم مياومد اونم داشت تاريخ عاشورا رو ميگفت و سعي ميکرد که از منابع معتبر بگه اکثر حرفاش جالب بود مخصوصا شعرهايي که ميخوند خيلي قشنگ بودن. نمي دونم چرا اين مداحها به جاي اينکه حرفاي تکراري و الکي بزنن اين شعرا رو نميخونن. ولي يه موضوعي رو که روش حرف زد و من خوشم نميياد تاکيد رو اين قضيه است که از زمان پيغمبر بلکه اصلا از زمان آدم از اين قضيه رو ميدونستن. من که خوشم نميياد!!! به قول کيرکگارد اين عنصر اضطرابه که مهمه.!