Monthly Archives: March 2002

امروز براي اين‌که کتاب‌هاي «آتش

امروز براي اين‌که کتاب‌هاي «آتش بدون دود» ‌رو تو کتاب‌خونم (چند وقت پيش به دخترخالم قرض داده بودم و حالا که آورده بودشون جاشون اشغال شده بود) جا بدم کلي کتاب رو جا به جا کردم و آخرين سري کتاب‌هايي که به رياضي مربوط مي‌شد و تو کتاب‌خونم بود رو هم گذاشتم تو کمد!!!
کتاب‌هاي نادر ابراهيمي هميشه کلي جمله و متن باحال داره که مي‌شه يادداشتشون کرد مثل اين
در حيرت از اين نباش که چرا سحرها ميل به برخاستنت نيست، و ميل به راه رفتن، دويدن، جهيدن، خنديدن و …
در حيرت از اين همه دل‌مردگي، بي‌حوصلگي، دلتنگي، خستگي و فرسودگي نباش…
در حيرت از اين نباش که نمي‌تواني زير لب زمزمه کني، آواز بخواني، به آوازهاي ديگران گوش بسپاري و برانگيخته شوي
به شوق و شور بيايي
گريه کني
فريادهاي شادمانه برکشي
مهرمندانه و راضي، به ديگران
به دختران و پسران جوان
به لبخندهاي شيرين
و اشک ريختن‌هاي پرمعناشان
نگاه کني…
و در حيرت از اين‌که
عظمت کوه‌ها را ادراک نمي‌کني
شوکت رودخانه‌ها را
لطافت مهتاب را
رويا آفريني ابرها را
دشت‌ها
کويرها
گل‌ها
پرنده‌ها
و نگاه‌هاي پنهاني را …
و زيبايي خيال انگيز باران،
برف،
نسيم،
جاده
و جنگل را ….
عزيز من!
عشق را قبله نکردي تا پرواز را يادبگيري
شادمانه گريستن را
به تمامي ديدن، شنيدن، بوسيدن،
لمس کردن را …
رابطه‌اي زنده و پويا با اشيا برقرار کردن را
به نيروي لايزال تبديل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد انديشيدن را
نه فقط به مردم يک محله، يک شهر، يک سرزمين
بل به انسان انديشيدن را …
عزيز من!
آخر عاشق نشدي
تا براي بودن، رفتن، ساختن، خواندن
جنگيدن، خنديدن، رقصيدن و خوب و پرشکوه مردن دليلي داشته باشي …
آخر عاشق نشدي عزيز من!
چه کنم؟
چه کنم که نخواستي، يا نتوانستي به سوي چيزي که اعتباري، شکوهي، ظرافتي، لطفي، ملاحتي، عطري، و زيبايي يگانه‌اي دارد، پلي از ابريشم هزار رنگ عشق بسازي و بندبازانه آن پل ابريشمين را بپيمايي ….
چه کنم؟
از عشق سخن بايد گفت، هميشه از عشق سخن بايد گفت

گفته بودم که کتاب دفترچه

گفته بودم که کتاب دفترچه ممنوع رو خريده‌ام. چند وقتيه که خوندمش ولي اين‌که بخوام راجع بهش بنويسم وقت مي‌گرفت. قبل از اين‌که شروع کنم کتاب رو بخونم تصميم داشتم راجع بهش بنويسم گفتم جاهاييش رو که جالب بود علامت مي‌زنم ولي ديدم تا کتاب رو تا ته نخونم نمي‌شه اين‌کار رو بکنم.
اگه کسي مي‌خواد کتاب رو بخونه و از اوناييه که دوست نداره کاجراش رو بدونه نخونه چون مي‌خوام موضوع رو بگم!!!!!!!!!
کتاب راجع به يه زنه که مي‌ره يه دفترچه مي‌خره و شروع مي‌کنه توش وقايع روز نوشتن.
نه خب خيلي هم قصه‌اش رو نگفتم!
ولي خب من فقط مي‌تونم بگم که خيلي کتاب جالبي بود. راجع به خود کتاب …..
بلد نيستم نظر بدم.
بعد از اين‌که کتاب رو تموم کردم اولين چيزي که به ذهنم اومد اين بود که من هم دوباره بايد شروع کنم به دفتر نوشتن. من از سوم راهنمايي تقريبا مرتب يادداشت مي‌نوشته‌ام. البته به جز کلاس سوم دبيرستان که هيچ اتفاق هيجان انگيزي نمي‌افتاد منم خيلي خيلي کم نوشتم!!!!! ولي يه مدت به يه دلايلي گذاشته بودمش کنار و جديدا هم که فکر مي‌کردم وب‌لاگ جاش رو مي‌گيره. اما الان فهميدم که خيلي فرق مي کنن. تو دفتر خيلي راحت تر خودت رو تجزيه تحليل مي‌کني که معمولا تو وب‌لاگ نمي‌شه. با نوشتن راحت‌تر مي‌فهمي که قضاوتت راجع به آدم‌ها چه‌قدر درست و چه‌قدر غلطه. نمي‌دونم شايد هم اين ايراد منه که فکرام رو بدون گفتن يا نوشتن، خودم هم نمي‌فهمم!!
يه فايده ديگه نوشتن اينه که بعدا که بخونيشون خيلي چيزها رو مي‌فهمي. اين‌که قبلا اصلا اون چيزي که الان هستي نيستي. و اين بعضي وقتا خيلي به آدم کمک مي‌کنه اين‌که چه غم‌هايي رو الان فراموش کردي و چه چيزهاي هيجان انگيزي الان از يادت رفتن.
نه ديگه نمي‌تونم چيز بيشتري بگم چون اظهار نظرهاي راوي داستان اظهار نظرهاي يه زني بود که هيچ وقت دوست ندارم باشم!!!

امروز جشن فارغ‌التحصيلي بود. مال

امروز جشن فارغ‌التحصيلي بود. مال ما پارسال خيلي بيمزه بود. اما امسال جالب‌تر از سال پيش بود. البته شايد هم دليلش اين بود که ما پارسال خيلي تنها بوديم. چون از ورودي‌هاي ما دخترا که فقط دو نفر بوديم. پسرها هم کم بودند که حالا اگه هم زياد بودند هم فرقي نمي‌کرد!!! از بس ما باهاشون صميمي بوديم و هستيم!
دوستام هم که همه مهندسي بودن امسال فارغ‌التحصيل شدن. اصلا من نمي‌دونم چرا دانشگاه اين‌جوري جشن مي‌گيره. اونم تو اسفند که تازه نصف اونايي که فارغ‌التحصيل هم شدند نيستند يا رفتند خارج يا رفتند شهرشون. اگه آخر هرسال تحصيلي براي ورودي‌هاي چهارسال قبل جشن بگيرند خيلي بهتره.

ديروز يه برنامه ديگه هم

ديروز يه برنامه ديگه هم دانشگاه بود. برقي‌ها قرار بود برند اردوي کرمان و براي معارفه دکتر باستاني پاريزي رو دعوت کرده بودند. من از بچگي کتاب‌هاش رو تو کتابخونمون ديده بودم ولي هيچ‌وقت حوصلم نشده که يه کتابش رو از اول تا آخر بخونم!!! خلاصه ديروز ما هم رفتيم. شروع کرد از تاريخ کرمان گفت. خيلي نکته‌هاي جالبي رو مي‌گفت بيشتر قصه تعريف مي‌کرد. مثلا گفت يه حاکمي کرمان داشته که تو شهر شايع بوده که يه کرمي تو قلعه‌اش بوده ه به دختراش يه نخ‌ريس‌اي ياد داده بوده که هيچ‌کس بلد نبوده و بهمين خاطر کلي پول‌دار شده بودند و احتمالا اين کرم همون کرم ابريشم بوده و ظاهرا اين قصه رو فردوسي هم تعريف کرده و گفته که به‌ خاطر اين کرم اسم اون شهر رو کرمان گذاشتند. ولي دکتر باستاني پاريزي مي‌گفت که به اين‌خاطر نبوده و يه اقوامي بودند (که اسمشون رو من الان يادم نمي‌ياد) که کرماني‌ها، کرمانشاهي ها و يه سري اقوام تو ديگه مثلا تو فارس که اسمشون شبيه ايناست از اون قوم بوده‌اند. مي‌گفت من حتي فکر مي‌کنم که اين حامد کرزاي هم از اون قوم باشه چون کرمان يه موقعي تا قندهار هم بوده. ديگه چيز جالبي که مي‌گفت راجع به حاکمان زن کرمان بود مثلا يکي بوده به اسم ترکان خاتون که فارس هم نبوده غراختايي بوده (نمي‌دونم يعني کجايي) و خيلي نيکوکار و مومن و خيلي هم قوي بوده (از نظر حکومت کردن!) مي‌گفت يه عالم وقف داره براي منظورهاي مختلف. مثلا مي‌گفت اين سازمان‌هاي دفاع از زنان بي‌سرپرست تازه راه افتده ولي اين اون‌موقع (فکر کنم مي‌گفت سال‌هاي ۶۰۰ هجري، شايد هم قبل‌تر) يکي از وقف‌هاش براي اين بوده که روزي ۱۰۰ من نون براي زناني که سرپرست خونه هستن بپزن. يا مثلا براي آموزش (که خب اون موقع آموزش قرآن بوده). بعد حرف اين بود که فرهنگ کرمان خيلي جاذب بوده و با اين‌که کرمان در طول تاريخ حتي يه حاکم کرماني هم نداشته و اکثرا هم ترک بودند ولي همه جذب اين فرهنگ مي‌شدند مثلا مي‌گفت الان شما تو کرمان ۵ نفر هم پيدا نمي‌کنين که ترکي حرف بزنن. يا اين‌که همين خانمه کلي شعر فارسي داره چند تا بيتش رو خوند که جالب بود.
کلي حرفاي جالب ديگه هم زد که خب من همه‌اش رو يادم نيست ولي خودش عجب حافظه‌اي داشت.