Monthly Archives: April 2002

جين جين راجع به آهنگ

جين جين راجع به آهنگ يار دبستاني نوشته. البته خاطره‌هام از اين آهنگ خيلي بيشتر از اين حرفاست. ولي فيزيکي‌ها و اين آهنگ فوري منو ياد يه چيز انداخت. ياد اون شبي که بارش شهابي بود. بچه‌هاي فيزيک داشتند مي‌رفتند طالقان. قرار شد که از طرف دانشکده رياضي هم يه ميني‌بوس بذارن و يه عده هم با اون بيان . مسوولش هم شد دکتر رستگار. (براي اونايي که نمي‌شناسنش احتمالا جز اين‌که استاد دانشکده‌مونه و تازه از خارج اومده بود چيز بيشتري مهم نيست!) خيلي اون شب خاطره انگيز بود. خيلي خيلي. حالا شايد بعدا يه چيزاييش رو تعريف کنم. اما ربطش به فيزيکي‌ها و اين آهنگ. تو راه و اون‌جا که طبق معمول هر چند تا دانشجويي که به‌هم بيفتند يه ضرب مي‌خونديم. تنها آهنگي که با هماهنگي کامل مي‌خونديم اين آهنگ يار دبستاني بود. تازه اون‌جا هر گروهي هم که مي‌اومد باز مي‌شنيديم که اينو مي‌خونن. از دانشگاه اميرکبير، از IPM و … . دکتر رستگار ازمون پرسيد اين آهنگ چيه؟ چرا همه مي خوننش؟ چي توشه که انقدر همه بهش علاقه دارن؟ ما هم هي فکر کرديم، گفتيم خب آهنگش جذب کننده و اثر گذاره. خاطره انگيزه و انگار شعرش رو از زبون ما گفتن. از همين دليل‌ها. دکتر رستگار هم گفت که بهرحال چه‌قدر جالبه که يه نفر يه شعري رو بگه که انقدر بمونه و انقدر تکرار بشه. و اما فيزيکي‌ها!! گفتم که يه ميني‌بوس از اونا هم بودن و از جمله يکي از اين آقايون وب‌لاگ دار هم بودن! (حداقل!) ظاهرا اونا قبلا يه برنامه آزمايشي اون‌جا رفته بودند. ماي بيچاره تفقط شنيده بوديم که اون‌جا سرده. کولاک کرده بوديم کلا ۴-۵ تا پتو داشتيم. ولي اين ملت فيزيکي!! حالا بگذريم از اين‌که چوب براي آتيش زدن، نفت، چراغ قوه، کيسه خواب، و خلاصه انواع وسايل با خودشون اورده بودن، گفتن ما احتياج به تمرکز داريم و اول يه پتو انداختن براي ما با کلي فاصله از خودشون، خودشون هم مشغول تحقيقات علمي! البته ناگفته نذلرم که وقتي من بيچاره اون‌جا از سرما جالم به هم خورد، با درخواست دکتر رستگار يه کيسه خواب به من دادند!!!
ولي واقعا عجب شبي بود

من هزار تا کار ريختم

من هزار تا کار ريختم سر خودم! بگم همه خندشون مي‌گيره! يه دو هفته نامه داريم تو دانشکده که چون TeX بلدم، من تايپش رو قبول کردم . والبته اون‌قدرها وقتم رو نمي‌گيره به شرطي که مطالبي رو که بايد چهار شنبه تحويل بدم سه‌شنبه ساعت 5 عصر بهم تحويل ندن! ديگه پارسال تو دانشکده يه مسابقه رياضي باحال!!! برگزار کرديم که کلي هم شرح و ماجرا داره که شايد يه وقتي تعريف کنم، امسال هم قول دادم به بچه‌ها کمک کنم که تو اجراش بهشون کمک کنم. يه گروه simulation داريم تو دانشکده که من هم توش هستم و قسمت‌هاي تحقيق کردنيش رو دادن به من! تو روزنامه دانشگاه کار مي‌کنم. گروه گزارش! اين يکيکه ديگه هيچي. براي حرف ززدن با يه آدمي حدود ۱۵ بار به منشيش زنگ زدم تا اين‌که امروز موفق شدم. و به علت اين‌که اون عقب افتاده بود اين گزارش apply کردن رو هم بهم دادن‌ :(( کلاس رانندگي هم مي‌خوام برم. تربيت بدني هم همين‌طور! مي‌خوام يه جايي هم امتحان بدم برم کلاس زبان. ديگه چي؟ آهان پايان نامه هم دارم!!!!!
ولي امروز يه اتفاق خوب افتاد، طبق معمول از بس کار عقب مونده‌ام رو هم تلنبار شده بود کلي اضطراب گرفته بودم. فردا هم که امتحان داشتم. تصميم گرفتم آدم خوبي بشم و اول کاراي ديگران رو انجام بدم. يهو تلفن زنگ زد و بهم گفتن که امتحان يه هفته عقب افتاده! انگار يکي هست که منو دوست داره! (او جانشين تمام نداشته‌هاي منست)

اون موقع که تو شوراي

اون موقع که تو شوراي صنفي بودم بعد از يه مدتي تقريبا که چه عرض کنم تحقيقا شوراي صنفي۵ نفرمون تبديل شده بود به يه شوراي ۷ نفره. و خيلي موقع‌ها ما دو نفري کلي زحمت مي‌کشيديم هيچ‌کس تحويلمون نمي‌گرفت. و هيچ‌کس هم بهمون کمک نميي‌کرد برا همين يه شعار داشتيم که مي‌گفتيم هيشکي ما رو دوست نداره!! حالا هم هيشکي منو دوست نداره!!!