کتاب «نجواهاي شبانه» از «ناتاليا گينزبورگ» رو خوندم. کتاب جالبيه. گرچه تا آخرش خوندن يه ذره حوصله ميخواد چون همش از اول تا آخر سرگذشت آدمهاي اون شهره. ولي اول و آخر کتاب قصه خود راوي داستانه که يه دختره.
گفت : ميدان مادريزرگت نيست ، خالهاته. اين حرف را از روي عصبانيت زدم چون منتظرت شدم و از انتظار خوشم نميآيد
گفت : زماني که انتظارت را ميکشيدم از اين در کوچک کتابخانهي سلکتا نفرت پيدا کردم.
گفت : پس بچهي بوتوليا هم به نظرش ميرسد که قيافهات ناراضي است؟
گفت : اما چرا راضي نيستي؟
گفت : وقتي در خانه هستم، پايين به خانهات نگاه مي کنم. نگاه ميکنم و ميگويم او حالا چهکار ميکند؟ غمگين است؟ راضي است؟
گفت : وقتي در تنهايي آنجا، اين جور فکر ميکنم، خوشت ميآيد؟
گفت : آن چه که به تو ميدهم به نظرت کم ميآيد؟ اين عشق کم است؟
ميگويم : بله، اين عشق به نظرم کم مي ايد.
ميگويد : اما اين همهي آنچيزي است که مي توانم به تو بدهم، بيشتر از اين نمي توانم. من رمانتيک نيستم. …
مي گويد: زنها با مردان رمانتيک و احساساتي خوش بخت مي شوند
بعد پسره مي ره خونشون و مي گه که مي خواستم تو رو توي چاچوبت ببينم.
گفتم : حالا چه تاقيري در چارچوب خودم بر تو ميگذارم؟
گفتم: تاقير عوضي نه؟
گفت : و من، من چه تاثيري در چارچوب تو بر تو مي گذارم؟
گفتم : تو هميشه اينجايي، در چارچوب من. هرگز خارج از آن نيستي.
گفتم : تو هميشه با مني. دور و برم، بين چيزهاي اطرافم، مدام با تو حرف مي زنم، و همه چيز مثل اوقاتي که با هم اينجاييم ادامه مي يابد. اما تو مرا از خودت جدا ميکني.
گفتم : من هرگز تو را از خودم جدا نمي کنم. تو هميشه اين جايي، تو چيزهاي دوروبرم. والا اغلب نميتوانستم چارچوب خودم را تحمل کنم
گفت : اما وقتي که من در زندگيت نبودم آن را تحمل مي کردي.
گفتم آره آن را تحمل ميکردم. سنگين بودو اما تحمل مي کردم. اما آنوقتها نمي دانستم که زندگي ضرباهنگ ديگري هم ميتواند داشته باشد، آن را مجسم مي کردم، مبهم. اما نمي دانستم.