ديشب من دو تا مهموني

ديشب من دو تا مهموني رفتم! يکيش جشن عبادت دختر پسرخاله‌ام! که خب يه مهموني معمولي بود. و من زود ازش در رفتم تا به مهموني دومي برسم! اين يکي خونه يکي از دوستاي مدرسه‌ام بود. که دو تا ديگه از هم‌کلاسي‌هام رو هم دعوت کرده بود. تا ساعت ۱۲ شب هم نشستيم و يه ريز حرف زديم. عکساي اون موقع رو نگاه کرديم. من اون عکسا رو ندارم اگه يه اسکنر گير بيارم حتما همش رو مي‌گيرم و اسکن مي‌کنم. با يکي از اونا از دبستان هم‌کلاسي بوديم. از چهارم دبستان تا چهارم دبيرستان و جالبيش اين بود که شوهر يکي ديگه از اونا که تو مهموني هم بود پسر همون معلم چهارم و پنجم دبستانمون بود. کلي گفتيم و خنديديم. غيبت همه بچه‌ها و معلم‌هارو کرديم. ياد شيطوني‌هايي که مي‌کرديم. ما خيلي شيطوني مي‌کرديم يعني کاراي احمقانه مي کرديم. يه ايده‌هايي مي‌زديم که خيلي مسخره بودند و فقط مي‌خنديديم. البته وقتي داشتيم تعريف مي‌کرديم. همش به اين فکر مي‌کردم که من انگار تو اونا نبودم. همش يه چيزي داشتم که بهش مشغول بودم و همين باعث مي‌شد که با اين‌که با همه بودم ولي از اونا نبودم. البته خب يه دليلش هم اينه که خب تو گروه‌هايي که با هم صميمي‌تر بودن، من تو گروه کسايي بودم که يه تعداد زياديشون رفتن تجربي. و به همين خاطر خاطرات مشترکمون فقط تو مهموني‌هايي بود که با هم مي رفتيم. و اونا همشون انقدر الان تغيير کردن که احتمالا همون تک و توک خاطرات رو هم يادشون نمي‌ياد. بهرحال به قول يکي از دوستام که بر باد رفته رو حفظ بود و از قول اسکارلت ظاهرا مي گفت که ديدن يه دوست قديمي مثل پوشيدن يه کفش راحتيه بعد از ساعت‌ها رقصيدن با کفش رقص!