اين هويت چيزيه که من خيلي وقتا راجع بهش فکر ميکنم. چند وقت قبل هم تو يه بحث راجع به وطن باز گفتمش که البته کسي تحويلم نگرفت!!!
يادمه يهبار آقاي خاتمي راجع به جهاني شدن حرف ميزد يه تکههايي از حرفاش رو هم نوشتم اون موقع که بذارم تو وبلاگ. الان که نگاشون ميکنم هيچي نميفهمم!!! اين سه تا خط از چيزاييه که يادداشت کردم.
شناخت و بازسازي هويت
نسبت به سنت و فرهنگ نوسازانه نگاه کنيم نه نوستالژيکي
شناخت و تکيه بر هويت
و يادمه که از دين هم به عنوان يه هويت اسم برد.
حالا بحث اساسي اينه که آيا هويت واقعيه يا کاذب؟ آيا اين تکيه بر هويت چيز مثبتيه يا نه.
خيلي چيزا هستند که شايد اگه بهشون خيلي خيلي از نزديک نگاه کني نميتوني براشون اصالتي قائل بشي. نمي گم حتما اصالت ندارن ولي اثبات کردنش سخته. مثلا يکي از واضح ترينهاش وطنه (براي من البته!) و خب يکي ديگهاش هم دين.
تو همون جلسه بحث همين بود که اين خط قراردادي که دور کشور ما کشيده شده چه اهميتي داره و اصلا آيا پايبندي به وطن و عرق وطندوستي به همون اندازهاي که الان احساسات قبيلهاي در نظر ما خندهدار شده بعدا براي ما همين اندازه مسخره نخواهد شد؟ مثلا ما نسبت به کشورمون يه احساس خاص داريم بهقول بچهها وقتي مسابقه فوتباله دوست داريم ايران ببره. ولي آيا به شهرمون هم اين احساس رو داريم؟ خب شايد دوستش داشته باشيم ولي مثلا بر ميگرديم بريم اونجا خدمت کنيم؟! و خب دين هم که احتمالا خيليها راحتتر از من بتونن کلي دليل بيارن که چه اهميتي داره که مسلمون باشي يا مسيحي؟ و آيا اصلا ما براي مسلمون بودنمون دليل داريم؟ غير از اين که بابام مسلمون بود؟ (منظورم از دين همون اسمشه فعلا، نه اعتقاد به خدا) ولي خب ميشه به اينا به چشم هويت نگاه کرد. چيزي که تو بهش وصلي و بهت يه جورايي اعتماد ميده. باعث ميشه بري تو سلک يهسري آدم خاص. اينا مخصوصا وقتي ازشون دوري کمکت ميکنن. مثلا بري آمريکا ميتوني از بودن تو جمع ايرانيها يا مسلمونها لذت ببري. ميتوني وقتي هر کي يه حرفي داره بزنه تو هم از کشورت بگي. اين احساس رو باز شايد اونايي که از يه شهر ديگه اومدن تهران بيشتر بفهمن. مثلا من تو شيراز که بودم اصلا از اونجا خوشم نمييومد. از تنبلي مردم و يه عادتهاييشون حرصم ميگرفت ولي وقتي اومدم اونجا با لذت تمام ميگفتم که من شيرازيم. شهر ما اينطوري شهر ما اونطوري!!! خيلي وقتا اين هويت ميتونه باعث به وجود اومدن يه آرمانهايي بشه. مثلا مثل اين ژاپنيها که به خاطر پيشبرد کشورشون بعد از شکست چهقدر انگيزه داشتند و کار کردن. ولي خب يه بديهايي هم داره. اين که همين احساسها ممکنه افراطي بشن. مثل نژادپرستي يا جنگهاي ديني که پيش مياد. يا آدمهايي مثل انصار حزبالله!!! و نميدونم که برداشت من درسته يا نه ولي يهجورايي اون ضررهايي که دکتر سروش براي ايدئولوژيک کردن دين ميگه در نگاه به دين يا هر چيز ديگه به عنوان هويت ممکنه وجود داشته باشه. نميدونم من جواب اينا رو نميدونم!! ولي فکر ميکنم بايد ساختار ذهني انسان رو بررسي کرد!! ساختار روحيش رو، اينکه شايد ما آدمها واقعا احتياج به اين هويت داشته باشيم و بدون اون خالي بشيم. البته خب خيلي ميگن که انسانها احتياج دارن که در يه اجتماعاتي حضور داشته باشن و جزو يه گروههايي باشن. (فکر کنم تو جامعهشناسي دين هم اينو مي گن)