امروز نوار شازده کوچولو رو گوش داديم. واقعا چقدر آدم ميتونه به احساس پاک آدمها نزديک باشه. ولي امروز سراسر نوار به يه چيز فکر ميکردم، به اينکه واقعا اشتباه کردهام؟
ولي يه چيز جالب اين بود که يه کتابي دستم بود که لاش يه يادداشت بود درش اوردم وسط جلسهاي که داشتيم اين نوار رو گوش ميکرديم خوندمش. مال اون موقع بود که شوراي صنفي بودم. اون موقع يه تابلو داشتيم که توش چيز مينوشتيم. اخبار، اطلاعيه، هر از گاهي يادداشت و يه موقعهايي هر هفته يه چيزايي مينوشتيم با عنوان يادداشتهاي روزانه يک دانشجو، که توش خاطره مانند مينوشتيم ولي چيزايي که به درد تو تابلوي شوراي صنفي خوردن بخوره! فکر کنم بايد يه موقع يه تيکههايشش رو اينجا يه موقع بنويسم. چه پرانتز بزرگي! اون يادداشت رو ميخواستم بنويسم.
شايد اين جمله رو شنيده باشيد که «عشق يعني اينکه ما باور کنيم يک دل ديگر ارادتمند ماست!» قبلا اين جمله به نظرم بيمعني ميرسيد.
اما ..
اما چند وقته چند تا اتفاق باعث شده که فکر کنم اين حقيقتيه که ما فراموشش کرديم.
– کتاب شازده کوچولو رو ميخوندم (براي صدمين بار!) : «آدمها يادشون رفته که مسوول کسي هستند که اهلياش کردهاند»
-آتش بدون دود رو ميخوندم : « ما متعلق به خودمان نيستيم … سهم همسايه را نميشود بخشيد، سهم دوست را هم»
و بعد چندين اتفاق ديگه تو دانشکده
فکر کردم که چرا ما باور نميکنيم که کساني هستند که ما رو دوست دارند، از ناراحتي ما ناراحت ميشوند و از خوشحالي ما خوشحال، چرا ما باور نميکنيم که دوستان ما دوست دارند در خوشحالي ما شريک بشوند و بعضي وقتها هم گوشي براي شنيدن درددلهاي ما باشند.
فکر کردم که حتي ما باور نميکنيم که کساني چون ما رو دوست دارند، براي ما کار ميکنند و کساني چون ما رو دوست دارند دلشون ميخواد ما براشون کار کنيم و کساني چون ما رو دوست دارند دلشان ميخواهد با ما کار کنند.
ما يادمان رفته که متعلق به خودمان نيستيم.