هي تو وبلاگها ميخونم همه رفتهاند ۴-۵ تا کيسه کتاب خريدند. دلم ميسوزه! گرچه نميدونم چرا تو خريدن کتاب سختگير شدهام. اما نمايشگاه کتاب بهنظر من به جز تخفيفهايي که ميدن! خوبيش به اينه که از صبح تا شب بري و کسايي رو که دلت ميخواد ببيني. مثلا يکي از خاطرههاي من ديدن نادر ابراهيميه. اتفاقا ديروز تو دانشکده حرفش شد. همون معلم زبانمون که تعريف کرده بودم اون موقع کتاب «بار ديگر شهري که دوست داشتم» رو بهم داده بود که بخونم و من کلي ازش خوشم اومده بود. اين کتاب هم براي من يه چيزي تو مايه شازده کوچولو بود که هي يکي ميخريدم براي خودم و بعد ميدادمش به يکي. و باز يکي براي خودم ميخريدم! اين طوري بود که با اينکه سوم راهنمايي خونده بودمش، سال سوم دانشگاه که بودم نداشمتش. تو نمايشگاه رفتم که باز يکيش رو بخرم. وقتي خريدم، خانومه گفت اگه ميخواين ببرين آقاي ابراهيمي براتون امضا کنن. ما هم رفتيم پيشش. ازم پرسيد اسمت چيه. و برام نوشت، براي دخترکم رويا که در نامش اعتبار آرزوهاي بسيار است، بعد ازم پرسيد چه کتابهايي از منو خوندي، منم گفتم همين کتاب رو، «يک عاشقانه آرام» «چهل نامه کوتاه به همسرم» «آتش بدون دود» و تازگي « مردي در تبعيد ابدي» و عاشق اين کتاب مردي در تبعيد ابدي بودم. که زندگي ملاصدرا است. کلي نظرم رو راجع به کتاب ملاصدرا گفتم. اونم تعريف کرد که چه قدر زحمت کشيده بوده براي شرح اين نظريات ملاصدرا و قرار بوده کتاب براي کنگره ملاصدرا درآد ولي با اونا بحثش شده و کتاب رو «فکر روز» چاپ کرده. بعد بهم گفت يه کتاب نوشتم راجع به آدمي که آدم بزرگي بوده گرچه شايد تو ازش خوشت نياد ولي خوبه که آدم زندگي آدمهاي بزرگ رو بخونه. منظورش کتاب «سه ديدار با مردي که از فراسوي باور ما ميآمد» بود که راجع به زندگي امام خميني. که وقتي دراومد اونو هم خوندم. البته سه جلده و من تا حالا دو جلدش رو ديدم. جلد يکش تا قبل از کاراي سياسيشه. و با ازدواج کردنش تموم ميشه و به نظر من خيلي خيلي قشنگه. ولي جلد دوم رو اصلا خوشم نيومد. گرچه چون مال کس ديگهاي بود فقط ماجراهاش رو خوندم که ببينم چي ميشه ولي خيلي يهجورايي لوس بود!!! ديروز يکي از بچهها که با نادر ابراهيمي حرف زده بود و ديده بودش تازگي، حرف زديم راجع بهش. ميگفت الان خيلي مريضه. ظاهرا اول از اين شروع ميشه که هي يه چيزايي رو فراموش ميکرده، و بعد فهميدن که تومور مغزي داره. چون جاش بد بوده نميشده عملش کرد و کم کم خيلي وضعش بد ميشه که همه چي رو فراموش کرده بوده. ميره خارج و يه مقدرا دوا و درمون و انرژي درماني و اينها بهتر ميشه. و الان چيزاي مهم زندگيش رو يادش ميآد. من از زنش پرسيدم. چون تو همه کتاباش زن يه موجود قوي و بزرگه و مثلا تو کتاب امام اصلا انگار کسي که باعث شد اون يه آدم بزرگ بشه زنش بود. ميگفت زنش رو خيلي دوست داره، زنش فکر کنم اسمش فرزانه منصوريه و معلم مدرسه و اينها بوده و تو کار کودک و نوجوان و نادر ابراهيمي به خاطر اون ميآد تو کار ادبيات کودک و نوجوان و تا حالا هم هر کاري کردن با هم بودن، کتاب نوشتن، اين ور اون ور رفتن، انتشاراتي زدن. راجع به مذهبي بودنش هم پرسيدم، گرچه آرش ميگفت اون قدر مذهبي نيست ولي خب با تيپ نويسندههاي بزرگ دوران خودش مثل گلشيري اينها فرق ميکنه و اصلا شايد همين باعث شده که از اونا دور بمونه. من که خيلي دوستش دارم خدا کنه خوب بشه.
آشپزی
آیفون
آیندهنگری
اخلاق
اریگامی
امریکا
اولینها
ایران
بابا
بانک
برکلی
بهتن
بچهداری
تقویم
تلویزیون
تنکسگیوینگ
تولد
جنگ
جیم
حاملگی
خانه
خبر
دنیا
دو سالگی
دوچرخه
دویدن
رانندگی
روزمره
زنان
سال نو
سرگرمی
سفر
سمپاد
سه سالگی
سوال
سیاست
شبکههای اجتماعی
شریف
شعر
شیردادن
طپش قلب
علائق
عکس
غر
فصلها
فوتبال
فیلم
لیست زندگی
لینک
متعلقات
متفرقه
مدرسه
مردم
مهاجرت
موسیقی
مونتسوری
نظر
نوامبر
نوستالژی
نوشتن
نویسنده
نکته
هالووین
هوا
وبلاگ
ورزش
وسایل بچه
ونکوور
پاریس
پروژه ماهانه
پرینستون
پزشکی
پلاک پنج
پنج سالگی
پول
چهار سالگی
کاردستی
کامپیوتر
کتاب
کرنل
کرونا
کریسمس
کلاس اول
کمبریج
یادگیری
یک روز در زندگی
سلام .. خوبين ؟ اخي …منم نادر ابراهيمي رو دوست دارم از نرديك هم ديدمش