امروز مامانم از شيراز اومد.

امروز مامانم از شيراز اومد. رفته بود از همون ور نمايشگاه که من هم رفتم اون‌جا. رفتيم غرفه کتاب‌هاي خارجي. که خب چيزي نخريديم!!! بعد رفتيم نمايشگاه مطبوعات. از سالن ۳ شروع کرديم. که مجلات ادبي بود. جلوي غرفه عصر پنجشنبه هي بلند بلند به مامانم گفتم آره اين مال همون روزنامه عصره (آخه روزنامه عصر يکي از روزنامه‌هاي شيراز بود و هست که مدير مسوولش باباي يکي از بچه‌هاي مدرسه ما بود که مي‌شناختمش، و خودش هم اون‌جا کار مي‌کرد. که البته حالا ظاهرا بزرگ‌تر از اين حرفا شده و هم خود روزنامه‌اش و مخصوصا اين عصر پنجشنبه‌هاش سراسر کشور در مي‌‌آد) اما کسي ما رو تحويل نگرفت و تازه مجله‌شون رو که ۵۰۰ تومن بود تخفيف هم بهمون ندادند و همون ۵۰۰ تومن خريديم!!!! بعد تا اومديم بريم سالن ۲ يهو شلوغ پلوغ شد، نگو آقاي خاتمي اومده بود. يه عده پشت سرش رفتن تو ولي بعد در رو بستن و مردم رو راه نمي‌دادند. من هم اومدم يه ذره عقده‌اي بازي درآرم!!! وايسم نگاه کنم. ولي خيلي طول کشيد. البته خارج از شوخي نمي‌تونستم سالن ۲ رو نبينم. با غرفه مجله زنان کار داشتم. ولي خيلي طول کشيد و کلي مردم وايساده بودن که آقاي خاتمي رو ببينن. مامانم هم خسته بود و واينساديم ديگه. نه آقاي خاتمي رو ديديم!!!! نه سالن ۲ رو. اما شمس‌الواعظين وايساده بود دم در و چند نفر باهاش حرف مي‌زدن و ظاهرا يه مجله دانشجويي به اسم جامعه دانشجويي رو بهش نشون مي‌دادند.
فکر کنم ديگه نشه بريم نمايشگاه. براي اين‌که عقده‌اي نشم بايد در اسرع وقت برم انقلاب و از خجالت جيب مبارک درآم!