حالم انقدر بده. کاش ميشد فرار کنم. اول که اين کلاسي که ميخوام برم واقعا ديگه آخرشن. اولا که اصلا نميگن کي شروع ميشه، چه روزهايي کلاس هست. هي همه ميپرسن مياي اردو هي بايد بگم بهخدا نميدونم. روز کلاس ۳ روز قبلش هنوز معلوم نيست. امروز صبح زنگ زدن ميگن فلان قدر پول بيارين بياين ثبت نام. حالا از اون طرف هم پولي که امروز بايد به يه نفر ميدادم ۵۰۰۰۰ تومنش رو قبلا يادم رفته بود حساب کنم. بنابراين ديگه پول نداشتم براي ثبت نام کلاس. رفتم از خالم ۲۰۰۰۰ تومن گرفتم. تازه اون جا فهميدم که دختر خالم از سوريه اومده و من نرفتم خونشون ديدنش. بعد بدو بدو رفتم تا ونک هم پولي رو که بايد ميدادم دادم هم رفتم که کلاس ثبت نام کنم. رفتم اونجا ديدم يه برگه زده بهديوار که پول رو بريزين به فلان حساب. ميگم خب اينو با تلفن ميگفتين. ميگه ترسيديم اشتباه شه! حالا چون به خالم گفته بودم عصر ميآم خونتون هم پول رو ميآرم هم دخترخالم رو ببينم بايد ميرسيدم به بانک. دويدم سوار تاکسي شدم. تا رسيدم از ۱:۳۰ گذشته بود و بانک بسته. البته خوشبختانه بانک تجارت باز بود. پول کلاس رو ريختم به حساب. انقدر خسته بودم که نميتونستم راه برم،گيج که بودم خستگي هم بهش اضافه شد، يادم رفت که بايد تا قبل از ۴ برم اين فيش رو بدم. ساعت ۳:۳۰ يادم افتاد. البته خب از ۲ تا ۳:۳۰ فقط يه ساعت دير بود و رکورد خوبي بود! زنگ زدم گفتم من پول رو ريختم نميشه رسيدش رو بعدا بيارم ميگه نه. گفتيم با متروي ميرداماد بريم. همه جا هم که نوشته بود جهان کودک ايستگاه داره. رفتيم سوار شديم. اول که کلي تو راه بوديم بعد ايستگاه اونجا که رسيديم وايساد ولي در باز نشد. کلي به حماقت خودمون خنديديم که چرا ما يادمون نبود که اينجا ايرانه و نبايد به سوادت اطمينان کني و هي بايد همهچي رو بپرسي. هيچس رفتيم تا ايستگاه ميرداماد. اونجا همه که يک بيابوني بود هرچي دور و برمون رو نگاه کرديم نفهميديم اينجا کجاست. از هر کي مي پرسم از کدوم ور بايد برم ميگه من تازه اومدم اينجا بلد نيستم. بعد از کلي معطلي يه تاکسي پيدا شده که ميبره تا ونک. نگو که سرويس آخر معمول مترو هم نميدونم به چه دليلي نميرفت و کلي آدم بيچاره که به اميد مترو تا اون بيابون اومده بودند هرچي از دهنش در مياومد به هر کي که به ذهنشون ميرسيد گفتن! خلاصه ساعت ۵:۳۰ رسيدم اونجا. فيش رو ازم تحويل گرفت گفتن به سلامت! البته هنوز معلوم نيست که کلاس کي شروع بشه! باز اون همه راه تا ايستگاهاي تاکسي. ولي ديگه ديدم اصلا نميتونم برم دانشگاه. اين گرماي لعنتي. از خستگي اصلا نميتونستم وايسم. رفتم خونه و گزارش روزنامه موند براي فردا. فرداي تعطيل هم بايد برم دانشگاه. تازه الان هي دارم فکر ميکنم خالم رو چيکار کنم. پولشون رو که نگرفتم دست خالي هم که نميشه رفت ديدن کسي که از زيارت اومده! ولي واقعا تا آشپزخونه هم نميتونم برم يه ليوان آب بخورم چه برسه به اينکه برم شيريني بخرم. بهترين راه اينه که بشينم و collapse بازي کنم!!!!
آشپزی
آیفون
آیندهنگری
اخلاق
اریگامی
امریکا
اولینها
ایران
بابا
بانک
برکلی
بهتن
بچهداری
تقویم
تلویزیون
تنکسگیوینگ
تولد
جنگ
جیم
حاملگی
خانه
خبر
دنیا
دو سالگی
دوچرخه
دویدن
رانندگی
روزمره
زنان
سال نو
سرگرمی
سفر
سمپاد
سه سالگی
سوال
سیاست
شبکههای اجتماعی
شریف
شعر
شیردادن
طپش قلب
علائق
عکس
غر
فصلها
فوتبال
فیلم
لیست زندگی
لینک
متعلقات
متفرقه
مدرسه
مردم
مهاجرت
موسیقی
مونتسوری
نظر
نوامبر
نوستالژی
نوشتن
نویسنده
نکته
هالووین
هوا
وبلاگ
ورزش
وسایل بچه
ونکوور
پاریس
پروژه ماهانه
پرینستون
پزشکی
پلاک پنج
پنج سالگی
پول
چهار سالگی
کاردستی
کامپیوتر
کتاب
کرنل
کرونا
کریسمس
کلاس اول
کمبریج
یادگیری
یک روز در زندگی