گفتم که دارم کتاب زندگي John Nash (قهرمان فيلم ذهن زيبا) رو ميخونم، اينها قسمتهايي از مقدمهاشه. يه چيزايي هم راجع به شيزوفرني داره که خيلي جالبه. در ضمن هيچ ادعايي بر اينکه ترجمه خوبي کرده باشم ندارم!!
«چهطور شما، يک رياضيدان، مردي که خود را وقف استدلال و اثبات منطقي کرده است … چهطور باور ميکرديد که موجودات فرازميني براي شما پيام ميفرستند؟ چهطور باور ميکرديد که توسط بيگانهها از فضا مامور شدهايد که دنيا را نجات دهيد؟ چهطور …؟»
« چون، ايدههايي که درباره موجودات ماوراء طبيعي داشتم به همان صورتي به ذهنم ميآمد که ايدههاي رياضيم ميآمد. بنابراين آنها را جدي ميگرفتم»
قهرمانهاي او متفکران مجرد و فوق بشرهايي چون نيوتن و نيچه بودند. کامپيوتر و داستانهاي علمي تخيلي از علائق او بودند. او «ماشينهاي متفکر» را آنطور که او ميناميدشان، از بعضي جهات از انسانها برتر ميدانست. زماني او شيفته اين مساله شده بود که آيا ممکن است داروها (مواد مخدر؟) کارايي ذهني و فيزيکي را زياد کند؟
او فريب ايده وجود موجودات بيگانهاي با عقلانيت برتر که به خود آموخته بودند که به تمام احساسات بيتوجهي کنند را خورده بود. از آنجا که به شدت عقلگرا بود، آرزو داشت تا تصميمات زندگي را – اين که اولين آسانسور را سوار شود يا براي بعدي منتظر بماند، اين که پولش را در بانک بگذارد، چه شغلي را قبول کند، آيا ازدواج کند- را به محاسبه سود و زيان و الگوريتمهاي رياضي جدا از احساسات، عرف و آداب تبديل کند.
اين رياضيدان بزرگ لهستاني John von Neumann بود که براي اولين بار تشخيص داد که رفتارهاي اجتماعي را مي توان به عنوان يک بازي تحليل کرد. مقاله او در سال ۱۹۲۸ درباره بازيهاي اتاق پذيرايي اولين کوشش موفقيت آميز براي درآوردن قوانين منطقي و رياضي درباره رقابت بود. همانطور که Blake عالم را در دانه شني ديد، دانشمندان بزرگ اغلب به دنبال سرنخهايي براي مسائل گسترده و پيچيده در زندگي گوچک و آشناي روزمره بودهاند. نيوتن به دريافتي نسبت به آسمانها با تردستي با گلولههاي چوبي دستيافت. اينشتين درباره يک قايق که از يک رودخانه بالا ميرفت فکر ميکرد. Von Neumann درباره
بازي پوکر تعمق ميکرد. آنطور که Von Neumann عقيده داشت، کاري ساده و بازيگونه مثل پوکر ممکن است کليد کارهاي بسيار جدي تر انساني باشد، به دو دليل. هم پوکر هم رقابت اقتصادي به نوعي استدلال احتياج دارند، محاسبه عقلاني سود و زيان بر پايه سيستمي از مقادير که از داخل سازگارند (« بيشتر بهتر از کمتر است» ). و در هر دو مورد، نتيجه براي هر کدام از طرفين نه تنها به کارهاي خود او که به کارهاي مستقل طرف مقابل هم بستگي دارد.
يک قرن جلوتر، اقتصاددان فرنسوي Anttoine-Augustin Cournot اشاره کرده بود که انتخاب اقتصادي وقتي يا هيچکدام از عوامل حاضر نباشند يا تعداد آنها زياد باشد،بسيار ساده ميشود. رابينسون کروزوئه در جزيره تنهايي خود لازم نيست نگران ديگراني باشد که کارهاي آنها روي او اثر بگذارد. همينطور قصابان و نانواهاي Adam Smith . آنها در دنيايي زندگي ميکنند که بازيگران زيادي وجود دارند و کارهاي آنها در واقع همديگر را خنثي ميکند. ولي وقتي عوامل بيشتر از يکي باشد ولي تعداد آنها آنقدر زياد نباشد که بتوان از اثر آن صرف نظر کرد، رفتار استراتژيک به يک مساله حل ناشدني تبديل ميشود : « من فکر ميکنم که او فکر ميکند که من فکر ميکنم که او فکر ميکند،» و همينطور.
Von Neuman توانست جواب قابل قيولي براي اين مساله استدلال دايرهاي براي بازيهايي که دو نفره و با مجموع صفر (بازيهايي که ضرر يک نفر سود نفر ديگر است)هستند، پيدا کند. ولي بازيهاي با مجموع صفر بازيهايي هستد که کمتر به اقتصاد شبيهاند.
براي وضعيتهايي که بازيکنان زيادي با سود دو جانبه وجود دارند ـسناريوي معمول اقتصاد- شعور برتر Von Neumann باعث شکست او شد. او قانع شده بود که بازيگران بايد اتحادهاي موقتي تشکيل دهند، و توافقات ضمني کنند و تسليم اراده بزرگتر، مرکزي و بالاتر شوند تا اين توافقات را اجرا کند. کاملا ممکن است که عقيده او منعکس کننده بياعتماديهاي نسل او باشد، در ميانه جنگ جهاني و رهايي از فرديت. گرچه Von Neumann کمتر با عقايد ليبرال اينشتين ، برتراند راسل و اقتصاددان انگليسي John Maynard Keynes موافق بود ولي با قسمتي از عقيده آنها موافق بود که کارهايي که ممکن است از نظر بک فرد عاقلانه به نظر بيايد ميتواند باعث آشوب اجتماعي شود. مانند آنها او از راهحل رايج آن زمان براي تعراضات سيسي در عصر سلاحهاي هستهاي استقبال ميکرد: دولت جهاني.
Nash جوان درک کاملا متفاوتي داشت . در حالي که تمرکز Von Neumann گروه بود، Nash به فرد توجه ميکرد. در تز دکتراي باريک ۲۷ صفحهايش، که وقتي ۲۲ ساله بود نوشت، Nash يک نظريه براي بازيهايي ساخت که در آنها امکان سود دو طرفه هم وجود داشت، ارائه کرد و با اين مفهومي را ارائه کرد که اجازه ميداد يک نفر زنجيره بي پايان استدلال « من فکر ميکنم که او فکر ميکند که …» را در جايي پاره کند. حيله او اين بود که بازي را ميتوان حل کرد وقتي هر بازيگر بهطور مستقل بهترين جوابش را براي بهترين استراتژي طرف مقابل انتخاب کند.
بنابراين، يک مرد جوان که چنان از احساسات ديگران دور به نظر ميآمد ، توانست بفهمد که انسانيترين انگيزهها و رفتارها به همان رازآلودگي رياضي (دنياي ايدهآل صور افلاطوني که توسط انسانها با درونگرايي محض آفريده شده بود) است. ولي Nash در يک شهر رو به توسعه در دامنههاي Appalachian بزرگ شده بود که ثروت از تجارت خام و پر سر و صداي راهآهن، زغال سنگ و آهن قراضه و نيروي برق به دست ميآمد. عقلانيت فردي و منفعت طلبي، و نه توافق جمعي روي يک کالاي مشترک به نظر براي يک نظم قابل تحمل کافي بود. جهش بين مشاهداتش از شهري که در آن بزرگ شده بود به استراتژي منطقي براي يک فرد که سود خود را ماکزيمم و ضرر خود را مينيمم کند، کوتاه بود. موازنه Nash، وقتي توضيح داده ميشود به نظر بديهي ميآيد، ولي با فرمول بندي کردن مساله رقابت اقتصادي به صورتي که او کرد، Nash نشان داد که يک روند غير متمرکز تصميم گيري در واقع مي توانست منسجم و مناسب باشد، و به اقتصاد نسخه به روز شده و پيچيدهتري از نسخه تشبيه Adam Smith بدهد.
Monthly Archives: May 2002
من دارم كتاب زندگينامه John
من دارم كتاب زندگينامه John Nash رو ميخونم، خيلي كتاب جالبيه. يه تيكههاييش رو هم نوشتهام اما بايد همهاش رو با هم بنويسم!!!
جين جين يه چيزايي راجع
جين جين يه چيزايي راجع به اسلام نوشته. و لينک هم داده به حرفايي که بچه جنوب شهر زده. من از حرفاش خيلي خوشم اومد. ولي راجع به نکتههايي که جين جين گفته بود حرف دارم! اول راجع به اين که مرز عقل و اطاعت از حکم پيغمبر کجاست. براي خود من هم اين خيلي مساله بزرگيه ولي به يه چيزي اعتقاد دارم و اونم اينه که اصلا تعيين مرزها تو اين چيزا غير ممکن و به نظر من غلطه. من فکر ميکنم بر خلاف شايد چيزي که به نظر مياد، کسايي که به يکي از دو طرف ماجرا اعتقاد دارند راحتطلب ترند. خيلي راحته اگه تو بگي که اصلا هرچي پيغمبر گفته. امروز تو کتاب «معناي متن» يه حديث جالب ديدم. ميگن که از پيغمبره که اگه يه بال مگس رفت تو غذاتون، اون يکي بالش رو هم بکنين تو غذاتون!!! خلاصه اين جوري عمل کردن يا اون طرفش هم، دربست قبول کردن هرچي عقل ميگه، (البته اينجا قاعدتا منظورم چه ميدونم چي بهش ميگن عقل ابزاري يا همچين چيزيه. وگرنه من هم به مطابقت چيزي که خدا ميگه با عقل اعتقاد دارم)، اين دو طرف سختيشون، سختي عملياتيه. يعني يه سختيي مثلا در پيدا کردن حديث صحيح، و يا بعد از پيدا کردنش مثلا در اين که حالا مگسه رو بگيري تا اون يکي بالش رو هم بزني تو غذا! ولي از نظر فکري آسونترن. ولي اونوقت تکليف ايمان چي ميشه. يهبار ديگه هم گفتم که به نظر من تو ايمان عنصر مهم همون انتخابيه که تو ميکني. من تو خيلي از چيزا فکر ميکنم يه طرف ماجرا رو گرفتن، آسونتر و شايد تو الفاظ دفاع کردن ازش راحت تر باشه. مثلا همين بحث سانسور. يا اون طرفش آزادي. خيلي به نظرم روشنه که آزادي مفهوم متناقضيه. آزادي فردي در حد مطلقش باعث از بين رفتن حقوق آدمهاي ديگه ميشه. ولي بايد اين مرزها رو مشخص کرد. يه کسايي! طرفدار رفتن به اين مرزن که آزادي،حداقل تو زمينه بيان هيچ مرزي براش نبايد باشه، مثلا چون گذاشتن مرز ميتونه مستمسکي بشه براي سوء استفاده و از بين بردن آزادي. ولي من فکر ميکنم با اين حرف ما اون حقوق رو ناديده گرفتيم. تو هر دو تاي اين زمينهها من نميگم که همهچي بايد هردمبيل باشه. اتفاقا بايد سعي در روشن کردن و تعيين اين مرزها بکنيم ولي نه مطلق، قسمت عمدهاي از اين مرزها عصرين(وابسته به زمان) و شايد هم مکاني. بهرحال بايد باور کنيم که اين مرز روشن نيست و قرار هم نيست که روشن باشه و جا رو براي بحثهاي علمي باز کنيم.
امروز تو دانشکده جنگ جهاني
امروز تو دانشکده جنگ جهاني سوم بود! ياد بچهگي کرده بوديم و حسابي خنديديم. البته دو تا تلفات هم داشتيم. يه دوربين ديجيتال که خورد زمين و انگار ديگه کار نميکرد و يه نفر که خورد زمين و اونم انگار ديگه کار نميکرد!!!!!
کلي تو اين چند وقت
کلي تو اين چند وقت به يمن (بهتره بگم اجبار!!!) وجود مامانم کار خونه کردم. کلي مهموني رفتم و ديگه هيچ کار ديگهاي نکردم!!!