Monthly Archives: May 2002

صبح خواستم اتفاق‌هاي ديروز رو

صبح خواستم اتفاق‌هاي ديروز رو بنويسم، يادم افتاد که امروز دانشگاه ميزگرد راجع به درياي خزره و احتمالا اون جالب‌تره! فقط اين‌که ديروز تا ساعت ۵ عصر کلي از خودم نااميد شده‌بودم، کلي دعوا شده بودم! ولي ساعت ۸ شب همه چي به خوبي و خوشي تموم شد و البته با کلي خستگي اومدم خونه، خوابيدم و البته يه خواب خيلي خيلي خوب ديدم که کاش واقعي بود ؛)

من خيلي وقتا به اين

من خيلي وقتا به اين قدرت تشخيص مغز انسان فکر مي‌کنم. مثلا توي يه عکس که يه عالم نفر هستن، يه نفر که يه ذره مثلا از موهاي سرش پيداست رو تشخيص مي‌ديم. يا ما تو دانشکده يه بازيي مي‌کنيم ۴ نفره. اين‌طوري که الف و ب با هم هم گروهن و ج و د با هم.
الف يه کلمه در نظر مي‌گيره و يواش تو گوش ج مي‌گه.
ج يه کلمه که هم‌معني اون کلمه نيست ولي بهش ربط داره رو مي‌گه.
حالا د بايد حدس بزنه که کلمه چي بوده، اگه بتونه ۴ امتياز مي‌گيره اگه نه الف يه کلمه ديگه مي‌گه تا اين دفعه ب حدس بزنه و ۳ امتياز بگيره همين طور تا آخر. کساني که کلمه راهنمايي رو مي‌گن از يه جمله‌هاي کمکي هم مي‌تونن استفاده کنن. مثل اين‌که کلماتي که تا حالا گفته شدن بي‌ربطن يا خوبن. يا بگه اولين کلمه‌اي که به ذهنت اومد رو بگو.
مثلا ما يه دفعه اين بازي رو مي‌کرديم
الف به غاز فکر کرده بود. به ج اونو گفت و ج گفت همسايه. و د فورا غاز رو گفت!!! يا يه دفعه ديگه، کلمه آستانه بود. ج گفت احمد، د گفت دين. الف گفت دين بي‌ربطه، استاد (همون ايستاد) ب گفت آستانه!!! (شعر در آستانه احمد شاملو که مي‌گه بايد استاد و فرود آمد در آستان دري که کوبه ندارد!)
يا مثلا همين که ما تو نمايشگاه کتاب دو تا دختر يکي چاق و يکي دراز!!! که با هم انگليسي حرف مي‌زدن رو ديديم و من مطمئن بودم که اونا خورشيد خانوم و پينک‌فلويدشن!!!‌
مي‌شه اين‌طوري فکر کرد که انسان‌ها اطلاعات خيلي خيلي زيادي در مغزشون هست. چه جوري بگم، منظورم اينه که مي‌تونن موقعيت و شرايطي که توش هستن رو هم در تصميم راجع به چيزي که مي‌بينن داخل کنن. مثلا موقع ديدن عکس خب اين‌که بقيه آدم‌هاي عکس کين و کي‌ها ممکنه توي اون باشن رو تشخيص ما اثر مي‌ذاره. يا تو بازي شناختي که طرفين بازي از هم ديگه دارن هم تاثير مي ذاره. مثلا يه‌بار که ما اين بازي رو مي‌کرديم گروه ما دوستاي خيلي خوبي بوديم. و اون گروه نه. ما با اختلاف خيلي خيلي زيادي اونا رو برديم.
يکي از بچه‌هاي دانشکده هست که خيلي گير مي‌ده به حرف زدن آدم‌ها!!! ولي من هميشه بهش مي‌گم اين اتفاقا بزرگ‌ترين قدرت ذهن آدم‌هاست که وقتي يه نفر يه چيز اشتباه رو مي‌گه يا يه چيزي مي‌گه که مي‌شه ازش برداشت‌هاي مختلف کرد، معمولا منظور طرف رو مي‌فهميم.
من خيلي دوست دارم شبکه عصبي اينها بخونم و يکي از دلايلي که تو اين گروه simulation دانشکده رفتم همين بود که يه چيزايي به گوشم بخوره. اتفاقا الان هم بيشتر کارمون در مرحله همون تشخيصه. حتي توي اون زمين ساده که مي‌دوني هرچيزي که مي‌بيني فقط يا توپه يا بازيکن حريف يا بازيکن خودي، و تازه فرمول‌هاي نويزي که براي ديدن اين‌ها وارد مي‌شه رو داري، باز هم تشخيص خيلي پيچيدست.

دو تا از بچه‌هاي ما

دو تا از بچه‌هاي ما که امريکا بودند اومدند. قبل از اون هم از ترکيه ويزاي برگشتشون رو گرفتن! دل اونايي كه نمي‌يان بسوزه!

امروز نوار شازده کوچولو رو

امروز نوار شازده کوچولو رو گوش داديم. واقعا چقدر آدم مي‌تونه به احساس پاک آدم‌ها نزديک باشه. ولي امروز سراسر نوار به يه چيز فکر ميکردم، به اين‌که واقعا اشتباه کرده‌ام؟
ولي يه چيز جالب اين بود که يه کتابي دستم بود که لاش يه يادداشت بود درش اوردم وسط جلسه‌اي که داشتيم اين نوار رو گوش مي‌کرديم خوندمش. مال اون موقع بود که شوراي صنفي بودم. اون موقع يه تابلو داشتيم که توش چيز مي‌نوشتيم. اخبار، اطلاعيه، هر از گاهي يادداشت و يه موقع‌هايي هر هفته يه چيزايي مي‌نوشتيم با عنوان يادداشت‌هاي روزانه يک دانشجو، که توش خاطره مانند مي‌نوشتيم ولي چيزايي که به درد تو تابلوي شوراي صنفي خوردن بخوره! فکر کنم بايد يه موقع يه تيکه‌هايشش رو اين‌جا يه موقع بنويسم. چه پرانتز بزرگي! اون يادداشت رو مي‌خواستم بنويسم.
شايد اين جمله رو شنيده باشيد که «عشق يعني اين‌که ما باور کنيم يک دل ديگر ارادتمند ماست!» قبلا اين جمله به نظرم بي‌معني مي‌رسيد.
اما ..
اما چند وقته چند تا اتفاق باعث شده که فکر کنم اين حقيقتيه که ما فراموشش کرديم.
– کتاب شازده کوچولو رو مي‌خوندم (براي صدمين بار!) : «آدم‌ها يادشون رفته که مسوول کسي هستند که اهلي‌اش کرده‌اند»
-آتش بدون دود رو مي‌خوندم : « ما متعلق به خودمان نيستيم … سهم همسايه را نمي‌شود بخشيد، سهم دوست را هم»
و بعد چندين اتفاق ديگه تو دانشکده
فکر کردم که چرا ما باور نمي‌کنيم که کساني هستند که ما رو دوست دارند، از ناراحتي ما ناراحت مي‌شوند و از خوشحالي ما خوشحال، چرا ما باور نمي‌کنيم که دوستان ما دوست دارند در خوشحالي ما شريک بشوند و بعضي وقت‌ها هم گوشي براي شنيدن درددل‌هاي ما باشند.
فکر کردم که حتي ما باور نمي‌کنيم که کساني چون ما رو دوست دارند، براي ما کار مي‌کنند و کساني چون ما رو دوست دارند دلشون مي‌خواد ما براشون کار کنيم و کساني چون ما رو دوست دارند دلشان مي‌خواهد با ما کار کنند.
ما يادمان رفته که متعلق به خودمان نيستيم.

من امروز يه آدم سرماخورده

من امروز يه آدم سرماخورده بي‌حوصله بودم!! اين سرماخوردگي هم يه جورايي بدترين مريضيه. چون همه تن آدم که درد مي‌گيره ، سرت هم که نمي‌توني بگيري پايين، هيچي نمي‌توني بخوني يا بنويسي. بي‌حوصله هم مي‌شي. بعد تازه اون‌قدر هم مريضي جدي‌اي نيست که کسي تحويلت بگيره يا بتوني به عنوان بهانه کار نکردن به کسي تحويل بدي!!!