امروز رفتم نمايشگاه كتاب، خيلي كتابا رو دلم ميخواست بخرم ولي بايد فكر جيبم رو هم ميكردم. همين باعث ميشد به هر كتابي كه ميرسم هي فكر كنم نه كتابهاي بهتري هست كه بخرم! چهار تا كتاب خريدم كه فكر نكنم بهترين كتابهايي بود كه ميتونستم بخرم. ” آواز عاشقانه دختر ديوانه” از ”سيلويا پلات” ترجمه ” پگاه احمدي” ، ”شاعر شنيدني است” از ” محمدعلي بهمني” ، سه برخواني” از ”بهرام بيضايي” و ” معناي متن” از ”نصر حامد ابوزيد“ ترجمه ”مرتضي كريميها”.
به علاوه اينها سرما هم خوردم. البته چيزايي جالبي اونجا ميشد ديد. غرفه بهترين رمانها براي كساني كه رمان ميخوانند كه از اين غرفه بيرون نروند كتابهاي ر. اعتمادي داشت!!!
Monthly Archives: May 2002
ميگفتم که اون شب خيلي
ميگفتم که اون شب خيلي خوب بود. اولش که ميرفتيم دکتر رستگار رفته بود صندلي جلوي مينيبوس نشسته بود و يه قرآن کوچولو درآورده بود و يه ضرب ميخوند. بعد ما هي سرود خونديم! ديديم نه اينجوري نميشه، بهش گفتيم آقاي دکتر يه چيزي تعريف کنيد، يه حرفي برامون بزنيد. گفت باشه بذاريد فکر کنم. اين هميشه تکيه کلامش بود، اين توضيح هم براي کسايي که نميدونن، اون موقع خيلي جوون بود ۲۵ سالش بود و تازه دکترا گرفته بود و اومده بود ايران. بعد از يه مدتي گفت خب باشه براتون قصه ميگم و اون قصه تولستوي رو تعريف کرد. همون که يه فرشتهاي رو خدا ميفرسته که سه تا چيز رو ياد بگيره. بعد گفت همه خودشون رو معرفي کنن. ديگه رسيديم اونجا. تو ده طالقان (فکر کنم) نگه داشتيم و بايد يه مسيري رو ميرفتيم تا ميرسيديم به دشت. هوا تاريک بود و ممکن بود هم ديگه رو گم کنيم. دکتر رستگار همه رو شماره گذاري کرد و گفت هر وقت گفتم بشمار همه خودشون شماره خودشون رو بلند بگند. و اينطوري هم کلي ميخنديديم هم خب ميفهميديم که همه هستند. اونجا که رسيديم، گفتم که اين فيزيکيها يه جا براي ما انداختند و خودشون رفتن. ديگه ما رفتيم دنبال چوب و خودمون رو کشتيم که روشنش کنيم. بعد ديديم نه فايده نداره پتوهايي که داشتيم رو يه جوري انداختيم که يه مقداري از پتو پشتمون باشه و يه پتو هم انداختيم رو پامون! ولي خب بازم سرد بود. شروع کرديم به حرف زدن دکتر رستگار يه سوال ميکرد و به ترتيب همون شمارهها همه جواب ميدادند. مثلا ميگفت چه واقعهاي تا حالا بيشتر از همه تکونتون داده، يا مثلا ميگفت دورترين خاطرهاي که يادتون مياد چيه و مال کيه. خودش خيلي خاطرهاش بامزه بود ميگفت ميرفتم تو کوچه. دختراي همسايه که همه خيلي بزرگ بودن با هم بازي ميکردن و من تماشاشون ميکردم بعد هي راجع به برادرشون حرف ميزدن فکر ميکردن من نميفهمم ولي من ميفهميدم!!
خودش هم کلي حرف ميزد مثلا من کلي باهاش راجع به تقليد کردن بحث کردم يا مثلا راجع به تعبير اجتماعي بعضي از قانونهاي ساده فيزيک ميگفت. يه بحث بامزه هم شد، حرف سر جنتلمني شد، يکي از بچهها تعريف کرد که دوستش خواستگارش رو رد کرد بوده باباهه به اين گفته بوده که برو باهاش صحبت کن ببين چرا گفته نه. دختره گفته بوده چون اصلا جنتلمن نبوده پسره. چون يه بار که رفته بودن ناهار بخورن با هم. پسره آدامسش رو دراورده بوده گذاشته بوده تو جيبش!! بعد دکتر رستگار کلي ناراحت شد، گفت نه يه وقت نکنه شما به اين خاطر يکي رو رد کنين خب شايد هول شده بوده يا بلد نبوده!!!!! وقتي هم بارش شهابي شروع شد ما هربار که شهاب ميديديم هي ميگفتيم ااااااااا (صوت تعجب!) ولي بيشتر با هم حرف ميزديم به هم ميگفتيم مجيد جان شهاب تو آسمونه نه رو زمين!!! ولي انصافا خيلي سرد بود يه کتري گذاشته بوديم رو پيکنيکي آب توش ميجوشيد. من دستم رو ميذاشتم روش نميفهميدم داغه. البته من وضعيتم اونجا از همه خرابتر بود آخرش هم حالم بد شد ولي با اين حال خيلي بهم خوش گذشت. بعد ديگه خيلي هوا سرد شده بود ما گفتيم که طاقت نداريم بمونيم. راه افتاديم طرف ماشين. وقتي رسيديم دکتر رستگار ميترسيد شب راه بيفتيم.( آخه اون اتوبوس بچهها تازه اونطوري شده بود و ميگفتن چون شب بوده راننده دره رو نديده) دکتر رستگار گفت خب چشماتون رو بذارين روهم من براتون قصه ميگم بخوابيد! و يه قصه تعريف کرد، من که نصفش خوابم برد!